دانلود و خرید کتاب احتمال عکس و انزوا امین علی اکبری
تصویر جلد کتاب احتمال عکس و انزوا

کتاب احتمال عکس و انزوا

انتشارات:نشر نی
دسته‌بندی:
امتیاز:
۲.۶از ۱۳ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب احتمال عکس و انزوا

کتاب احتمال عکس و انزوا مجموعه داستانی نوشتهٔ امین علی اکبری است و نشر نی آن را منتشر کرده است.

درباره کتاب احتمال عکس و انزوا

داستان یکی از راه‌های انتقال احساسات است. نویسنده برای بیان حقیقت احساسات و عواطفش به زبانی نیاز دارد که او را از سردی مکالمه روزمره دور کند و بتواند با آن خیالش را معنا کند و داستان و رمان همین زبان است. با داستان از زندگی ماشینی و شلوغ روزمره فاصله می‌گیرید و گمشده وجودتان را پیدا می‌کنید. این احساس گمشده عشق، دلتنگی، دوری و تنهایی و چیزهای دیگری است که سال‌ها نویسندگان در داستانشان بازگو کرده‌اند.

داستان معاصر در بند چیزی نیست و زبان انسان معاصر است. انسان معاصری که احساساتش را فراموش کرده‌ است و به زمانی برای استراحت روحش نیاز دارد. نویسنده در این کتاب با احساسات خالصش شما را از زندگی روزمره دور می‌کند و کمک می‌کند خودتان را بهتر بشناسید. این کتاب زبانی روان و ساده دارد و آیینه‌ای از طبیعتی است که شاید بشر امروز فرصت نداشته باشد با آن خلوت کند. نویسنده به زبان فارسی مسلط است و از این توانایی برای درک حس مشترک انسانی استفاده کرده است.

خواندن کتاب احتمال عکس و انزوا را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران داستان کوتاه ایرانی پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب احتمال عکس و انزوا

««تو خواب بودی. روی یک تخت، توی اتاقی که هیچی توش نبود. همهٔ اتاق خالی بود. کف اتاق موزاییک بود و گچِ دیوارهاش دم به سیاهی می‌زد. پنجره باز بود رو به دریا. پارچهٔ سفیدی که به دیوار بود در دست باد تکان می‌خورد. تو اما هم‌چنان روی تخت خواب بودی. ملافه‌ای سفید هم کشیده بودی روی خودت، تا زیر گردن. مثل مُرده‌ها، دقیقاً مثل مُرده‌ها. تختِ تو ساده بود، چوبی و کوتاه، بدونِ تاج و لبه و هر چیز دیگری، سادهٔ ساده. من توی اتاق راه می‌رفتم و نمی‌توانستم حرف بزنم. صدام قفل شده بود، درنمی‌آمد انگار. داشتم دیوانه می‌شدم، هی می‌خواستم داد بزنم و نمی‌شد. اتاق در نداشت. تنها راه خروجش همان پنجره بود، رفتم سمتِ پنجره، پایین را نگاه کردم، ارتفاع خیلی زیاد بود، اتاق روی یک جزیره بنا شده بود که سطحِ آن هم‌اندازهٔ سطح اتاق بود. پایین تا چشم کار می‌کرد فقط آب بود. آب بود و هیچ چیز دیگری نبود. نردبانی بلند بیرونِ پنجره بود. نمی‌فهمیدم به کجا تکیه‌اش داده‌اند. هرچی دستم را دراز کردم تا برسم به نردبان نرسیدم. تو اما از خواب بیدار نمی‌شدی. داد هم نمی‌توانستم بزنم، حتا جیغ هم نمی‌توانستم بکشم، دوباره آمدم سراغ تو. آهسته دستم را گذاشتم روی شانهٔ راستت. تکان کوچکی دادم. خبری نشد. کمی محکم‌تر. نشد. تکانت دادم. با دو دست تکانت دادم. تو هم‌چنان رو به سقف خوابیده بودی. پارچهٔ سفید را با دستم گرفتم و کشیدمش. هیچی تنت نبود. ترسناک‌ترین تصویری که در آن لحظه، روی تخت، در چشم من رقم خورد، تصویر پاهای تو بود که هر دوتاش از بالای زانو قطع شده بود. نه قطع‌شدنی که مثلا به دست یک پزشک قطع شده باشد. قطع‌شدنی شبیهِ به... شبیهِ به یک انفجار مثلا... که نقطهٔ انتها را، نقطهٔ قطع‌شده را، کج‌وکوله کرده بود، و گوشتِ اضافی از زانوهات آویزان بود، و هیچ نشانی از آن گِردی تمیزِ ناحیهٔ قطع‌شدهٔ دست یا پا که همیشه دیده بودم، در پاهای تو نبود. دست‌هات انگار سالم بودند. بعد که دقیق شدم، سرم را که آوردم پایین و به صورتت نزدیک‌تر شدم، دیدم دماغ نداری، جای دماغ سطحِ صافِ پوست بود. صورت تو، از بین دو ابرو، تا بالای لب، صافِ صاف بود. حالا ترس توی ذره‌ذرهٔ وجودم رخنه می‌کرد. تازه شبیه همان دختر بچه‌ای شده بودی که توی بیداری ازش عکس گرفتی. انگار خوابیده بودی که او را به یادِ خودت بیاوری، که من را به یادش بیندازی. بیدار نمی‌شدی. هر کار کردم بیدار نشدی. از پنجره پایین را نگاه کردم. دریا طوفانی بود. نردبان هنوز همان‌طور توی هوا معلق بود. موج‌ها می‌خوردند به دیوارهٔ ستونی که اتاق نوک آن بنا شده بود. ستونی که شبیهِ یک فانوس دریایی بود. برگشتم نگاه‌ات کردم. توی خوابِ من خواب بودی.»

یادم افتاد این خواب را دیده‌ام، خوابِ تو را. حالا عین آن را توی این یادداشت برایت نوشتم که خودت بخوانیش و یادت بیاید که در آن سفر هم که آمدیم این‌جا، من دچار همین کابوس‌های هولناک شدم. یادم نیست دقیقاً مضمون کابوس‌های آن سفرم چی بود، ولی یادم است در آن خواب‌ها هم، مثل همین، خواب بود و مرگ، و احتمالا یادت است صبحی را که توی همین اتاق از خواب پریدم، درحالی‌که تمام صورتم خیس بود و حرف نمی‌توانستم بزنم. از صدای گریهٔ من بیدار شده بودی، انگار که ترسیده باشی، سراسیمه رفتی و آب آوردی. این را حالا به تو می‌گویم، آب را که می‌خوردم، تهِ لیوان صورتِ تو را می‌دیدم که موج برداشته بود.»

کاربر 8630267
۱۴۰۳/۰۲/۲۵

هر کسی نمیپسنده ‌. من که لذت نبردم . اگه میخایین چیزی یاد بگیرید الکی وقت نزارین برا این کتاب .

Mahsima
۱۴۰۳/۰۳/۰۵

من نتونستم با داستان‌های این کتاب ارتباط برقرار کنم. حتی تفسیری که طاقچه بهش نوشته بود رو هم نتونستم درک کنم. همه میدونیم داستان و اساسا هنر زبان بیان احساسات و عواطف و تفکر انسان است! ولی ارتباط این جملات

- بیشتر
Raveshmand.key
۱۴۰۳/۰۴/۱۷

اگر به داستان‌های کوتاه و پایان کاملا باز علاقه دارید، برایتان جذاب است، وگرنه خیر!

کاربر 4762450
۱۴۰۳/۰۳/۲۱

چالش برانگیز بود

Sunrise
۱۴۰۳/۰۲/۲۵

داستانها کمی کشدار بودند و داستان‌ها تا حد زیادی قابل حدس برای یک‌بار خواندن توصیه می‌شه شاید از بعضی داستان‌ها خوشتون بیاد یا همذات پنداری کنید.

نمی‌توانستم حرف بزنم. صدام قفل شده بود
کاربر ۸۵۵۰۹۲۰

حجم

۱۰۵٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۱۳۱ صفحه

حجم

۱۰۵٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۱۳۱ صفحه

قیمت:
۳۹,۰۰۰
تومان