
کتاب پنجاه سال تا زندگی
معرفی کتاب پنجاه سال تا زندگی
کتاب الکترونیکی پنجاه سال تا زندگی نوشتۀ سحر ارغوان در انتشارات آراسبان چاپ شده است. این کتاب دربارۀ زندگی زنی است که با دشواریهای مداوم روبهرو شده و با تکیه بر صبر و توکل، مسیری پرفرازونشیب را پشت سر گذاشته است. کتاب براساس سرگذشت واقعی نوشته شده و نام شخصیتها برای حفظ حریم خصوصی تغییر یافتهاند.
درباره کتاب پنجاه سال تا زندگی
پنجاه سال تا زندگی روایت زندگی زنی است که در طول عمر خود با انواع فشارهای خانوادگی، اجتماعی و روانی مواجه بوده، اما در برابر آنها ایستادگی کرده است. این کتاب با زبانی ساده و از زاویۀ دید اولشخص نگاشته شده و مخاطب را وارد جهان ذهنی و عاطفی شخصیت اصلی میکند. نویسنده در این روایت، مفاهیمی مانند رنج، سکوت، قضاوت، صبر، توکل و تلاش برای بقا را به تصویر کشیده است. در بخشی از مقدمه، نویسنده از تجربۀ قضاوتها و بیرحمیهایی سخن میگوید که سهم او نبوده اما آنها را تحمل کرده است. همچنین به این نکته اشاره میکند که سکوتش از سر رضایت نبوده، بلکه ناشی از ناامیدی از درک شدن توسط دیگران بوده است. لحن کتاب، لحنی شخصی و اعترافگونه دارد و تلاش کرده با برجستهکردن ابعاد درونی شخصیت، نوعی همذاتپنداری ایجاد کند.
کتاب بر پایۀ واقعیت نوشته شده و در آن تلاش شده است که تجربهای ملموس از زندگی زنی درگیر با بحرانهای خانوادگی و اجتماعی ترسیم شود. این تجربهها در قالب روایتی داستانی ارائه شدهاند تا خواننده بتواند آسانتر با آنها ارتباط برقرار کند. در بخشهایی از کتاب، تأکید بر روحیه مقاوم شخصیت اصلی، توسل او به مفاهیم دینی، و انتخابهایی است که او را از مسیرهای معمول دور کردهاند. در مجموع، کتاب نوعی زندگینامه خودنوشت است که به شیوهای روایی بازگو شده و به دنبال بازنمایی بخشی از واقعیتهای زندگی زنانی است که اغلب صدایشان شنیده نمیشود. کتاب پنجاه سال تا زندگی نمونهای از روایتهای زنانه در ادبیات معاصر فارسی است که سعی دارد با بازگویی بیواسطۀ تجربیات فردی، فضایی برای همدلی و شنیدهشدن فراهم کند.
کتاب پنجاه سال تا زندگی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به مخاطبان علاقهمند به زندگینامهها و روایتهای شخصی از تجربههای واقعی بهویژه در بستر فرهنگی ایران پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب پنجاه سال تا زندگی
«پدرم به مشهد رسید و از دیدن شلوغی خانه؛ مطمئن شد که بدون حضورش برایش به خواستگاری رفتهاند.
پدرم خسته و درماندهتر از این حرفها بوده که بخواهد، چیزی بگوید.
تنها ساک لباسهایش را گوشهای انداخت و نشست. ساکت بود و حرف نمیزد.
خوب میدانست که با این سن کسی، حرفش را نمیخواند و آنها کار خودشان را کردهاند.
مادر بزرگم مقتدرتر از این حرفها بود که کسی توان مقابله با او را داشته باشد.
-پسرم پاشو یه دوش بگیر، این هم کتوشلوارت.
پدرم به کتوشلواری خیره شده بود که جلوی چشمهایش مثل پاندول ساعت تکان میخورد و حتی رنگش را هم دوست نداشت. به قول معروف پارچه را بریده و دوخته بودند و به ناچار باید تن میکرد.
کتوشلواری که برایش خریده بودند، دستش دادند تا بپوشد.
پدرم به ناچار حرفی نزده و تنها خودش را برای دامادی و مراسم آماده کرد.
پدرم در خانوادهای مذهبی و سنتی بزرگ شده بود و شرم و حیا در چهرهاش موج میزد.
در این چند ساعتی که به شروع مراسم مانده بود، بارها با خودش فکر کرد و سعی داشت، چهرهٔ کسی که تا چند ساعت دیگر به او محرم میشود را تجسم کند، اما در خفا با خودش هم تعارف داشت و شرم این اجازه را به او نمیداد.
بالاخره زمان دیدار رسیده بود و پدرم و بقیه راهی خانهٔ عروس شدند تا خطبه خوانده شود.»
حجم
۳۲۴٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۴۰۴ صفحه
حجم
۳۲۴٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۴۰۴ صفحه