کتاب اگر از رودخانه گذشتی
معرفی کتاب اگر از رودخانه گذشتی
داستان اگر از رودخانه گذشتی نوشتۀ ژنویو داما نویسندۀ بلژیکی و ترجمۀ فاطمه میری از نشر قطره است. موضوع آن، دربارۀ پسر نوجوان روستایی به نام فرانسوا سورانت است که در مزرعه وظیفۀ نگهداری از خوکها را بر عهده دارد و با ابهامهای زیادی مواجه است.
درباره کتاب اگر از رودخانه گذشتی
اگر از رودخانه گذشتی داستان پسری نوجوان و روستایی است به نام فرانسوا سورانت که در خانه وظیفۀ نگهداری از خوکها را بر عهده دارد. او با پدری خشن و بیمهر و برادرهایش که بسیار با او متفاوتاند زندگی میکند. فرانسوا هرگز از محیط پیرامونش دور نشده است و بیشتر روزش را با خوکهای مزرعه میگذراند. رودخانهای در نزدیکی آنها وجود دارد که هرگز او و باقی اعضای خانواده جرئت عبور از آن را ندارند؛ زیرا پدرشان به آنها اجاز نمیدهد.
تنها دختر خانواده یعنی ماریز یک روز از رودخانه گذشت و دیگر برنگشت. رفتن خواهر، معمای رودخانه و انزوای خانوادهشان برای فرانسوا مبهم هستند. او همچنان که در فکر رودخانه و ماریز است از کشیش روستا کتاب مقدس را میگیرد تا مطالعه کند. تصویر زنی با موی بور (مریم مقدس) در کتاب، پرسشهای دیگری را برای او که سواد خواندن و نوشتن ندارد به وجود میآورد. او با کمک تنها دوستش، یعنی همان کشیش به دنیای داستان و ادبیات و کتاب قدم میگذارد و بهلطف این آگاهی، مرحلهبهمرحله گذشته و هویت خود را کشف میکند و پاسخ سؤالاتش را مییابد. بهموازات تحولات شخصیتی فرانسوا، رابطهٔ انسان و حیوان نیز در این داستان بسیار حائز اهمیت است، حیواناتی که میتوان ارتباطات عاطفی عمیقی با آنها برقرار کرد.
از همان ابتدای داستان که بهشکل اول شخص و از زبان فرانسوا روایت میشود آشکار است که رازهای زیادی در طول داستان میبایست برملا شوند. چرا پدر اجازۀ عبور از رودخانه را نمیدهد؟ آن سوی رودخانه چه خبر است؟ چرا ماریز از رودخانه گذشت و برنگشت؟
خواندن کتاب اگر از رودخانه گذشتی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
به دوستداران ادبیات داستانی و علاقهمندان به داستانهای رازآلود پیشنهاد میکنیم.
درباره ژنویو داما
ژنویو داما متولد ۱۹۷۰، رماننویس، نمایشنامهنویس و بازیگر تئاتر بلژیکی است. وی پس از پایان تحصیلات در مقطع لیسانس رشتهٔ حقوق از دانشگاه کاتولیک لووَن، در دورههای آموزشی تئاتر کنسرواتوار روایال بروکسل و مرکز آموزش هنرهای دراماتیک لندن هنرآموزی کرده است. داما در ۱۹۹۸ یک گروه تئاتر به نام آلبرتین تشکیل داد و از ۱۹۹۹ برخی محافل ادبی و موسیقی را سرپرستی میکند. او تا به حال حدود ۲۰ نمایشنامه خلق کرده که جوایز ارزشمند گوناگونی را برایش به ارمغان آورده است.
داما رماننویسی را با نگارش اگر از رودخانه گذشتی آغاز کرد. این رمان در ۲۰۱۱ جایزهٔ ادبی ویکتور روسل و در ۲۰۱۲ جایزهٔ پنج قارهٔ فرانسویزبانها را دریافت کرده است. علاوه بر این، داما ۴ رمان دیگر نیز نوشته است: داستان یک خوشبختی (۲۰۱۴)، پاتریسیا (۲۰۱۷)، بلوبرد (۲۰۱۹)، ژاکی (۲۰۲۱).
بخشی از کتاب اگر از رودخانه گذشتی
«ماریز، بهش گفتم «ماریز»، و توی حیاط صدای پدر را میشنیدم که هنوز دادوبیداد میکرد و صدای کشیش را و گاهی هم یکی از برادرانم که سعی میکرد صدایش را به گوش برساند اما بهنظر میآمد اثری ندارد. ولی ماریز همچنان مستقیم سوی رودخانه پیش میرفت، و من به دنبال او دویدم اما بدون هیچ حرفی که بتوانم جلوش را بگیرم جز آنکه بگویم «ماریز، ماریز»، و غرش رودخانه نزدیک میشد و ما کنار آب بودیم و در آن لحظه فکر میکردم که بعداز کار در مزرعه، شب که خسته و کثیف از پهن حیوانات به خانه بازمیگردم، چهرهای که دنبال میکنم و انتظار دیدنش را دارم چهرهٔ ماریز است و برق چشمهای ماریز، مخصوصاً که بگوید «امروز با خوکها اوضاع خوب بود فیفی؟» چراکه او تنها کسی بود که این را از من میپرسید، آخر با من فقط در این مورد حرف میزدند که چه کارهایی باید انجام دهم، چه خوکی باید کشته شود و باقی را دیگر برو تو گوش باد بگو. نمیتوانستم زندگی را بدون نور چشمان ماریز تصور کنم، به همین دلیل آن زمان که میدیدم جلو میرود میگفتم «ماریز، ماریز» و حالا که خوب فکر میکنم میبینم رودخانه به صورتم آب پاشید. ماریز کفشهای زمختش را درآورد، دامنش را بالا زد، به من نگاه کرد و گفت: «دیگر هیچوقت برنمیگردم، دیگر هیچوقت، تمام شد»، من هم مانند کنهٔ روی پشت خوکها به کمرش آویختم و آهسته گفتم «ماریز، ماریز». بهآرامی قلاب دستانم را باز کرد، آن زمان کوچک و نحیف بودم، موهایم را نوازش کرد و گفت «فیفی من»، برایش مهم نبود که بوی گِل و پهن میدهم، «فیفی من». یک پایش را توی رودخانه گذاشت و بعد آن یکی را و من همهٔ کلمات توی سرم بود که مانع از رفتنش شوم، به او التماس کنم که مرا با خودش ببرد، منی که شنا کردن بلد نیستم، اما هیچ، آنجا ماندم، کوچک و ابله، به خواهرم نگاه کردم که در میان آب قدم به قدم دور میشد و من فقط میتوانستم بگویم «ماریز، ماریز»، چون شاید چنین است وقتی زندگی زیباترین چیزی را که به شما داده ازتان پس میگیرد، حرفی نمیشود زد جز اینکه بگذاری رودخانهها به جریانشان ادامه دهند. مدتی طولانی به خواهرم نگاه کردم که کوچک و کوچکتر میشد و در آنسوی آب محو میشد، آنجا که ما هرگز نمیرفتیم، آنجا که رفتنش برای ما ممنوع بود تا اینکه حس کردم ضربهای به کلهام خورد و از نگاه پدر متوجه شدم وقت شام است.»
حجم
۱۰۰٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۲۲ صفحه
حجم
۱۰۰٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۲۲ صفحه