دانلود و خرید کتاب شوخی با نظامی ها مازن معروف ترجمه منصوره احمدی جعفری
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب شوخی با نظامی ها اثر مازن معروف

کتاب شوخی با نظامی ها

نویسنده:مازن معروف
امتیاز:بدون نظر

معرفی کتاب شوخی با نظامی ها

کتاب شوخی با نظامی ها مجموعه داستانی نوشتهٔ مازن معروف نویسنده، شاعر و روزنامه‌نگار مطرح لبنانی با ترجمهٔ منصوره احمدی جعفری است و گروه انتشاراتی ققنوس آن را منتشر کرده است.

درباره کتاب شوخی با نظامی ها

داستان «شوخی با نظامی‌ها» که این مجموعه هم نام خود را از آن گرفته، ماجرای خواندنی و تأثیرگذار پسربچه‌ای است که برادر دوقلوی ناشنوایی دارد و پدرش در خشکشویی کار می‌کند. پدر او مرد ترسویی است و مدام از نظامیانی که در کوچه و خیابان، به قول خودشان، در حال محافظت از مردم‌اند کتک می‌خورد. پدر باید هر روز برای سربازها جوکی تعریف کند تا آن‌ها اذیتش نکنند. از این رو پسر برای آنکه پدرش ترسناک به نظر برسد، تا سربازها نتوانند کتکش بزنند و خودش هم بتواند در مدرسه جلوی بچه‌ها سرش را بالا بگیرد، به راه‌های زیادی متوسل می‌شود. یکی از این راه‌ها این است که کاری کند پدرش کور شود و یک چشم مصنوعی داشته باشد، مثل بستنی‌فروش محل تا بقیه از او حساب ببرند.

نام داستان‌های دیگر این مجموعه از این قرار است:

گاوباز

گرامافون

جوک

سینما

بیسکویت

حمّال

سندرم خواب‌های دیگران

آکواریوم

شخصیت دیگر

ساعت زنگدار

قوطی مربا

پرده

خوان و آوسا

کتاب شوخی با نظامی‌ها نامزد نهایی جایزۀ من‌بوکر سال ٢٠١٩ بوده و نظر بسیاری از منتقدان را به خود جلب کرده است.

خواندن کتاب شوخی با نظامی ها را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران داستان کوتاه پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب شوخی با نظامی ها

«آن اتفاق روز پنجمی افتاد که ما در سینما پناه گرفته بودیم. غذا تقریباً تمام شده بود و وعده‌هایمان کوچک و منحصر به پنیرهای مثلثی‌شکل شده بود. مادرم قالب‌های پنیر را از شکم عروسک‌خرسی‌ای که همراه خواهرم بود سر ساعت یک ظهر درمی‌آورد و دو نیمش می‌کرد. من نصف آن را می‌خوردم و خواهرم نصفه دیگر را. سرهایمان را زیر صندلی‌های مخملی سینما می‌بردیم تا بچه‌های دیگری که مثل ما گرسنه بودند ما را نبینند. به کسی نگفته بودیم که در شکم آن عروسک خرسی هفت قالب پنیر هست.

سر ساعت هشت شب مادرم از شکم آن یک قالب پنیر دیگر درمی‌آورد و من و خواهرم به همان شکل قبلی آن را می‌خوردیم و می‌خوابیدیم. ده‌ها خانواده به سینما پناه آورده بودند، چون سینما در طبقه سوم زیر زمین بود. روز اول خانواده‌ها روی صندلی‌ها تقسیم شدند، ولی بمباران هر روز شدت می‌گرفت و هر بار مردم از صندلی‌های بالایی به سمت صندلی‌های پایینی می‌آمدند. وقتی ارتش اشغالگر اتاق پروژکتور فیلم‌ها را که طبقه بالا قرار داشت زد، خیلی از خانواده‌ها روی سکو پشت پرده جمع شدند. فاصله بین ما و بیرون دیوار کوچکی شد که اتاق پروژکتور و سالن سینما را جدا می‌کرد.

بچه‌ها می‌توانستند از کادر مستطیلی‌ای که نور پروژکتور را پخش می‌کرد روشنایی و نور روز را ببینند.

بعضی وقت‌ها می‌دیدیم که «کیمو» ی دیوانه رد می‌شود. کیمو طی روزهای جنگ به هیچ جا فرار نکرد. هیچ پناهگاهی او را نمی‌پذیرفت. گفته می‌شود که علت دیوانگی‌اش ترکشی در بدنش بوده. ولی هیچ‌کس نمی‌داند دقیقاً کجا بوده. از روی سکوی سینما می‌توانستی خیابان‌های خالی را ببینی و اگر گوشه پرده می‌ایستادی، قسمت کوچکی از چرخ‌فلک شهربازی را هم می‌دیدی. گوشه پرده جای مورد علاقه بچه‌ها بود که در طول روز آن‌جا جمع می‌شدند.

روز پنجم یک بمب بین صندلی‌ها افتاد. شدت موجش مرا از روی سکو به سمت یکی از صندلی‌ها پرتاب کرد. نمی‌توانستم تکان بخورم. صندلی به سمت بیرون، پشت به صحنه، برعکس شده بود. عجیب این بود که دیوار بین پروژکتور و سالن سینما خراب نشده بود. سعی کردم بفهمم که بمب از کجا توی سینما افتاده، اما موفق نشدم چون هیچ جای شکافی وجود نداشت. عروسک خواهرم توی بغلم بود، اما نه خواهرم بود نه مادرم و نه هیچ‌یک از بچه‌ها و خانواده‌ها. به جایش عروسک پر شده بود از قالب‌های پنیر زرد. حتی بین قالب‌های پنیر قالب‌هایی از شرکت‌های دیگر با مارک‌های مختلف بود که من تا آن زمان ندیده بودمشان.

خواهرم را صدا زدم: «آبجی، آبجی، مادرمون این‌جا نیست. بیا یه قالب پنیر، نه، شاید هم دو تا قالب رو با هم تقسیم کنیم. یه قالب کامل واسه تو، یه کامل واسه من.» اما خواهرم نیامد. از صندلی بلند نشدم. دلیلی وجود نداشت بلند شوم، چون صندلی سینما زیبا و گرم و نرم بود و به سبب عطر و بویش احساس می‌کردم فرشی پر از دانه‌های نرم ماسه است که با نخ‌های خیلی دقیق به هم بافته شده. حتی به سرم زد صندلی را با خودم به قبر ببرم و به جای درازکش دفن شدن نشسته روی صندلی سینما دفن بشوم. نمی‌دانم چرا این فکر به سرم زد. من وسط آن آرامش داخل سینما عملا راحت بودم.»

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۸۸٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۱۱۱ صفحه

حجم

۸۸٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۱۱۱ صفحه

قیمت:
۲۸,۵۰۰
تومان