
کتاب درخت پرتقال
معرفی کتاب درخت پرتقال
کتاب درخت پرتقال نوشتهٔ کارلوس فوئنتس و ترجمهٔ علی اکبر فلاحی است. گروه انتشاراتی ققنوس این رمان معاصر مکزیکی را منتشر کرده است.
درباره کتاب درخت پرتقال
کتاب درخت پرتقال (El naranjo) برابر با یک رمان معاصر و مکزیکی است که آن را یکی از آزادانهترین آثار نویسندهاش دانستهاند. این رمان نگاه سنتی به تاریخ را به پرسش گرفته، درخت پرتقال را نماد مکزیک و اسپانیا دانسته و درهمآمیختگی فرهنگها و خونها را زمینهساز ظهور و بالندگی ملتها در نظر گرفته است. گفته شده است که کارلوس فوئنتس در این رمان نمیخواهد گرفتار چارچوب زمان باشد، بلکه میخواهد فراتر از زمان حرکت کند. مردگان در کتاب «درخت پرتقال» از وقایع محتملی سخن میگویند که در تاریخ رخ نداده است، اما در داستان رخ میدهد. مترجم گفته است که درخت پرتقال گیاهی پیوندی و دورگه است و بهواسطهٔ همین پیوند است که به نسبت درخت نارنج که گیاهی شرقی است، میوهای شیرینتر و پرآبتر دارد.
خواندن کتاب درخت پرتقال را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر مکزیک و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
درباره کارلوس فوئنتس
کارلوس فوئنتس در ۱۱ نوامبر ۱۹۲۸ به دنیا آمد و در ۱۵ مه ۲۰۱۲ درگذشت. او نویسندهٔ مکزیکی و یکی از سرشناسترین و مشهورترین نویسندگان اسپانیاییزبان بوده است. پدر کارلوس از دیپلماتهای مشهور مکزیک بود؛ بههمیندلیل او در کودکی در کشورهای مختلفی زندگی کرد. در سال ۱۹۳۶ خانوادهٔ این نویسنده در شهر واشینگتن دیسی ساکن شدند و این باعث شد که با زبان انگلیسی آشنا شود. او دورهٔ دبیرستان را در سانتیاگو، شیلی و بوئنوس آیرس گذراند. نخستین مجموعهٔ داستانهای کوتاه فوئنتس در سال ۱۹۵۴ منتشر شد. فوئنتس در دانشگاههای مطرحی همچون پرینستون، هاروارد، پنسیلوانیا، کلمبیا، کمبریج، براون و جورج میسون سابقهٔ تدریس داشت. این نویسندهٔ بلندآوازهٔ مکزیکی در مراسمی با حضور «گابریل گارسیا مارکز» و «نادین گوردیمر» (۲ نویسندهٔ برندهٔ نوبل ادبیات) و «فیلیپ کالدرون»، رئیسجمهور مکزیک و رهبران پیشین شیلی و اسپانیا، هشتادمین سالروز تولدش را جشن گرفت. رمان کوتاه «آئورا» یکی از آثار مشهور اوست.
بخشی از کتاب درخت پرتقال
«آن دوران کودکی من نتیجه سومی هم دارد که باید هرچه زودتر بیان کنم. اهالی جنووا را چندان جدی نمیگیرند. در ایتالیا درجات مختلفی برای جدی بودن وجود دارد. اهالی فلورانس اعتقاد دارند که ما جنوواییها شم تجاری نداریم. آنها، در عوض، خود را مردمی سادهزیست، حسابگر و تاجرپیشه میدانند. اما، به نظر اهالی شهر فِرّارا، مردم فلورانس آدمهایی لئیم، بدجنس و خسیسند که برای رسیدن به اهدافشان به هر دوز و کلکی متوسل میشوند و حقههایشان را به هر شیوهای توجیه میکنند. ساکنان فِرّارا ترجیح میدهند، مثل نشانهای باستانی، ثابت و اشرافی باقی بمانند، تغییرناپذیر و پیراسته. آنقدر والا هستند (دستکم در نظر خودشان) که دست به هیچ کاری نمیزنند مبادا غرور نجیبزادگیشان خدشهدار شود؛ بنابراین، بهراحتی در دام یأس و خودکشی میافتند.
بدین صورت، مردم فِرّارا فلورانسیها را و آنها هم جنوواییها را تحقیر میکنند، پس برای ما جنوواییها راهی جز خوار شمردن ناپلیهای پرسر و صدا، پست و کثیف باقی نمیماند و ناپلیها هم چارهای جز این ندارند که سیسیلیها را به گند بکشند و بگویند آنها خشن، آدمکش و بیشرفند.
میخواهم خواننده این یادداشتهای روزانه، که بهزودی به دریا خواهمش افکند، اینها را پیشاپیش بداند تا بفهمد چرا چنین تصمیم غمانگیزی گرفتم. مردی از سرزمین من و از زمانه من باید همانقدر که دیگران را تحقیر کرده است تحقیر شده باشد. یک جنووایی. در دربارهای اروپا که دانش دریانوردی و فرضیههایم را در باره محیط دایرهگون سیاره مطرح کردم با من مثل آدمی خیالباف و داستانپرداز رفتار کردند. مردی حرّاف و خودستا که حرفهایش بیشتر خیالپردازی است تا واقعیت. با من اینگونه برخورد کردند، در پاریس مثل رم، در لندن درست مثل بنادر هانسا. پس از اولین دیدار من با فرناندو و ایزابل، آنها هم در باره منهمین فکرها را کردند، این را از پچپچهای آدمهای سخنچین فهمیدم که همیشه و همهجا هستند. به همین دلیل به لیسبون نقل مکان کردم. آن روزها همه ماجراجوها، رؤیاپردازان، تجار، نزولخورها، کیمیاگران و مبدعان دنیاهای نو در پایتخت پرتغال به دور هم جمع میشدند. آنجا من هم میتوانستم یکی از آنها باشم و چیزهایی را که هنوز نمیدانستم یاد بگیرم تا بتوانم دنیای گرد را در آغوش بکشم و تا آخرین قطره شیرش را بمکم، دنیایی را که مثل سینه مادرم است. این آموزش برایم گران تمام شد.
***
دیروز اولین مردان این سرزمین جدید به من نزدیک شدند. من روی ماسهها خوابیده بودم. در روزهای آخر سفرم همانطور بیرمق در آن قایق افتاده بودم. تنها بودم و فقط به لطف دانش فوقالعادهام در باره ستارگان بود که راهم را پیدا میکردم. در رؤیاهایم، که در حقیقت کابوس بودند، صحنههایی ترسناک میدیدم، طوفانهایی در دل اقیانوس، ناامیدی دریانوردان، اسکوربوت و مرگ، شورش و، سرانجام، صحنه تصمیم بزدلانه برادران بسیار بزدل پینسون مبنی بر بازگشت به اسپانیا و رها کردنم در قایق نجات با سه مشک آب، دو شیشه الکل، یک کیسه بذر و صندوقچهام که مملو از چیزهای عجیب و غریب بود: کارتهای بازی، کلاههای کشیشان در رنگهای مختلف و محفظهای مخفی برای نگهداری کاغذ، قلم و جوهر. در بد وضعیتی من را رها کردند: دیروز خواب دیدم که اجساد بیدندانشان روی کلکی از مارهای بههمپیچیده از برابرم میگذشت.»
حجم
۲۱۰٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۲۳۱ صفحه
حجم
۲۱۰٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۲۳۱ صفحه