کتاب شب لیسبون
معرفی کتاب شب لیسبون
کتاب شب لیسبون نوشتهٔ اریش ماریا رمارک و ترجمهٔ محمدامین کاردان است. انتشارات علمی و فرهنگی این رمان آلمانی را منتشر کرده است.
درباره کتاب شب لیسبون
کتاب شب لیسبون (Die Nacht von Lissabon) در سال ۱۹۶۲ منتشر شد. اریش ماریا رمارک در این رمان وضعیت دو پناهندهٔ آلمانی در ماه های آغازین جنگ جهانی دوم را روایت کرده است. یکی از پناهندگان داستان خود را در طول یک شب در لیسبون در سال ۱۹۴۲ نقل میکند. داستان او داستانی عاشقانه است و اتفاقاتی همچون دستگیری و فرار در آن وجود دارد. اریش ماریا رمارک خود یک پناهنده آلمانی بود، اما این رمان تخیلی است و تا حدی با الهام از تجربهٔ دوست رمارک نوشته شده است. او در این اثر بینشی از زندگی پناهندگان در اروپا در روزهای اولیه جنگ ارائه داده است. داستان این رمان آلمانی در ماههای نخست جنگ جهانی دوم میگذرد.
خواندن کتاب شب لیسبون را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی آلمان و علاقهمندان به قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
درباره اریش ماریا رمارک
اریش ماریا رمارک در ۲۲ ژوئن ۱۸۹۸ در آلمان به دنیا آمد. او نویسندهٔ مشهور آلمانی بود. عمدهٔ شهرت اریش ماریا رمارک، بهخاطر نوشتن رمان ضدّجنگ «در جبهه غرب خبری نیست» (یا «در غرب خبری نیست») است. این اثر باعث شد که رژیم نازی کتاب او را توقیف کند و تابعیتش هم لغو شد. رمارک خود تنها ۶ هفته در خط مقدم جبهه در جنگ جهانی اول حضور داشت، اما این مدت زمان کافی بود که پس از جنگ دیگر نتواند به زندگی معمولی بازگردد و از افسردگی، دلهره و ترس رنج ببرد. رمارک در ۲۵ سپتامبر ۱۹۷۰ در ۷۲سالگی و در سوئیس چشم از دنیا فروبست.
بخشی از کتاب شب لیسبون
«شب عجیبی را گذراندیم. صداها اندکاندک خاموش شدند. دو زن ناامید، از گریه دست برداشتند و فقط گاهوبیگاه، ناگهان چند لحظه بیدار میشدند و گریۀ کوتاهی سرمیدادند و سپس مجدداً در خواب غوطهور میشدند. گویی ابر انبوهی آنان را خفه کرده است. هلن سرش را به شانۀ من گذاشته و خوابیده بود. بازویش را در اطراف گردنم حلقه کرده بود و گاه کلمات عاشقانه در گوشم زمزمه میکرد و گاه، مانند کودکان ناله از سینه برمیکشید. کلمات عاشقانهای که او میگفت، از آنها بود که انسان روزها بر زبان نمیراند و حتی در طول زندگی روزمره، شبها هم به ندرت از میان دو لب خارج میشود. کلماتی بود که الهامبخش مذلت بود. فریاد تن بود که هجران را نمیپذیرفت. فریاد پوست و خون بود که شورش میکردند. نالۀ موجودی بود که از موجود دیگر جدایش میکردند. نالۀ آگاهی به این بود که یکی از ما از آنجا خواهد رفت. ناله از ترس و مرگ بود که گویی دستهای مرا گرفتهاند و ما را هدایت میکنند.
بعد سرش روی سینۀ من لغزید و از روی بدنم به زانوها رسید. سرش را در میان دو دست خود گرفتم. در نور شمع به چهرۀ او نگریستم که نفس میکشید. صدای مردهایی را شنیدم که بلند میشدند و کورکورانه و آهسته راه میرفتند تا از روی تپههای زغالسنگ بگذرند. نور ضعیف شمع میلرزید و سایهها در اطراف ما بزرگ میشدند. سرداب به جنگلی افسانهای تبدیل میشد که جادوگران بیشماری در آن در حال شکار پلنگی بودند، پلنگی که ناپیدا بود. زیرا قیافه و هیکل هلن را به خود گرفته بود.
بعد، آخرین نور خاموش شد و فقط تاریکی خفهکننده ماند با خُرخرهایی که از آن عبور میکردند. نفس هلن را روی دستهای خود حس میکردم. یک بار هم او فریاد ضعیفی کشید که ناشی از وحشت بود. زمزمه کردم: <من اینجا هستم. نترس. چیزی تغییر نکرده.> دوباره خوابید. بر دست من بوسهای زد و زمزمه کرد: <باید بمانی.> در گوشش گفتم: <بله. اگر هم ما را برای مدتی از هم جدا کنند، باز میدانم چطور تو را پیدا کنم.> آهی کشید و درحالیکه به خواب میرفت، پرسید: <تو خواهی آمد؟> گفتم: <همیشه، بله همیشه. هرجا باشی پیدایت خواهم کرد.> مانند کودکی که نتوانسته باشند متقاعد و مطمئنش کنند، گفت: <خیلی خب.> و چهرهاش را که گویی در میان دستهای من درون یک جام قرار داشت، چرخاند.
من دیگر تکان نمیخوردم. ولی به خواب نرفته بودم. گاهوبیگاه، لبهای او انگشتان مرا میبوسیدند. یک بار خیال کردم چکیدن قطرۀ اشکی را هم حس کردهام. چیزی نگفتم. تاریک بود. تنفس مرتب او دستهای مرا نوازش میداد. او را بیاندازه دوست داشتم. فکر میکنم هرگز به اندازۀ آن شب، زغال و کثافت او را دوست نداشتهام. من چیزی جز عشق نبودم. من وجود نداشتم.»
حجم
۲۱۳٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۳۵۲ صفحه
حجم
۲۱۳٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۳۵۲ صفحه