کتاب مسافران سرزمین خورشید
معرفی کتاب مسافران سرزمین خورشید
کتاب مسافران سرزمین خورشید نوشتهٔ سهیلا هادی پور است. نشر افق این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این رمان ایرانی برای نوجوانان نوشته شده است.
درباره کتاب مسافران سرزمین خورشید
کتاب مسافران سرزمین خورشید رمانی ایرانی برای نوجوانان است. قهرمان این رمان دختری به نام «کوهپری» است که طی حادثهای از یک پرتگاه سقوط میکند و پا به دنیایی عجیب و ناشناخته میگذارد. ابتدا خیال میکند خواب میبیند؛ بعد فکر میکند شاید دیوانه شده باشد؛ دستآخر با خودش میگوید نکند مرده باشم و از این فکر به خودش میلرزد. سهیلا هادی پور در این رمان مخاطب را به دنیایی میبرد که تا آخرین صفحه او را با کوهپری همراه میکند. «در ییلاق مادربزرگ»، «یک دردسر تازه»، «برکهای پشت بوتههای خاردار»، «شبی در جنگل»، «پروازی بیهیاهو»، «در چنگال افسونگر»، «ورود به شهر زاجر» و «مرگ با گیوتین» عناوین برخی از فصلهای این رمان است که ۱۸ فصل دارد.
خواندن کتاب مسافران سرزمین خورشید را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به همهٔ نوجوانان دوستدار رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب مسافران سرزمین خورشید
«حال کوآلا تعریفی نداشت، اما مسافرها باعجله خودشان را برای سفری نامعلوم آماده کردند. نیمهشب روهینا سراغشان آمد. سوار یک گاری شدند که با پارچهای مخملی و کلفت پوشیده شده بود. پس از طی مسافتی، گاری ایستاد. آبار داخل پرید و دستور حرکت داد. روهینا هم کنار گاریچی نشست. داخل گاری تاریک بود، ولی آنها میتوانستند به خوبی چهرهٔ آبار را ببینند. با تکهچوب نازک و کوتاهی دندانهایش را تمیز کرد و بعد، آن را گوشهٔ لبش گذاشت و با لبخند تمسخرآمیز همیشگیاش به آنها خیره شد. آنها بیآنکه چیزی بگویند، نگاه تحقیرآمیز او را تحمل میکردند. ساعتی گذشت. حرکت مداوم گاری کوهپری را به خواب عمیق فرو برد. کوهپری نفهمید چقدر گذشته است. با صدای توکا چشمهایش را باز کرد: «کوهپری بیدار شو، صبح شده، باید پیاده شویم.»
کسی جز توکا توی گاری نبود. همه پیاده شده بودند. هنوز خورشید کاملاً طلوع نکرده بود. وقتی کوهپری از گاری پایین آمد، آبار به روهینا گفت: «حالا به قصر برگردید، از این به بعد را خودمان میرویم.»
روهینا بیمعطلی دستور را اجرا کرد و مسافرها را با آبار تنها گذاشت. گاری که رفت، مسافرها به هم زل زده بودند و نمیدانستند چه کنند.
سکوتشان داشت طولانی میشد که کوهپری گفت: «خب، از کدام طرف برویم؟»
آبار گفت: «دنبالم بیایید. از این طرف میرویم.»
بهسمت شرق چرخید و خواست راه بیفتد که توکا گفت: «الان توی قصر نیستی که هرکاری دلت خواست بکنی، روش کار ما این است؛ اول مشورت میکنیم، بعد تصمیمگیری.»
کوآلا آرام به کوهپری گفت: «توکا را نگاه کن، سربازها رفتند، بلبلزبان شده!»
آبار با همان لحن تمسخرآمیزش گفت: «جدی میگویی؟ خب حالا تصمیم شما چیست؟»
راج گفت: «باید از راهی که به آبادی میرسد، برویم. چون به آب و غذا و جای خواب نیاز داریم.»
کوهپری گفت: «پس بهتر است از همین جاده برویم و وارد بیراهه نشویم.»
آبار گفت: «تصمیمتان را گرفتید؟» بعد بهسمت جاده پیچید و با قدمهای بلندش به راه افتاد. کوآلا گفت: «چه حرفگوشکن شده!»
راج گفت: «راه بیفتیم تا ازش عقب نمانیم.»
مسیر جاده را در پیش گرفتند و به راه افتادند. از هوای خنک و پاک کوهپایه خبری نبود. هرچه بیشتر میرفتند، از سرسبزی زمینهای اطراف کاسته میشد. فقط گاهی مزرعههای کوچک سبزی و گندم را در مسیر خود میدیدند. جاده تقریباً خلوت بود. گاهی، گاری فرسودهای جیرجیر میکرد و رد میشد. آبار بیآنکه بایستد، راه میرفت. کوهپری چشمش به تیر و کمان او افتاد که به پشتش آویزان بود. با تعجب گفت: «چطور متوجه تیر و کمانش نشدم؟ چرا آنها را با خودش آورد؟»»
حجم
۱۷۶٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۹۶ صفحه
حجم
۱۷۶٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۹۶ صفحه