کتاب ۳۵ کیلو امیدواری
معرفی کتاب ۳۵ کیلو امیدواری
کتاب ۳۵ کیلو امیدواری نوشتهٔ آنا گاوالدا و ترجمهٔ آتوسا صالحی است. نشر افق این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این داستان برای کودکان نوشته شده است.
درباره کتاب ۳۵ کیلو امیدواری
کتاب ۳۵ کیلو امیدواری نخستینبار در سال ۲۰۰۲ میلادی به چاپ رسید. «گرگوری» در این رمان، هیچوقت از مدرسه دل خوشی نداشته و حالا که در پایهٔ ششم قرار دارد، زندگیاش بدتر هم شده است. او دو بار مردود و یک بار از مدرسه اخراج شده و پدر و مادرش معتقدند باید به مدرسهٔ شبانهروزی برود. تنها لحظات خوب و شادیبخش در زندگی گرگوری، اوقاتی است که او در کارگاه شلوغ پدربزرگش میگذراند و از ابزار درون کارگاه برای ساختن اختراعاتش استفاده میکند. پدربزرگ تنها حامی گرگوری است، اما اکنون حتی او نیز از نوهاش میخواهد که زندگی خود را جدیتر بگیرد. گرگوری چارهای ندارد؛ جز اینکه فکر کند شروعی دوباره در زندگی و مدرسه، آنقدرها هم ایدهٔ بدی نیست. کتاب حاضر حاوی داستانی جذاب، بامزه و بسیار ملموس است.
خواندن کتاب ۳۵ کیلو امیدواری را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به همهٔ کودکان پیشنهاد میکنیم.
درباره آنا گاوالدا
آنا گاوالدا در ۲۳ مهٔ ۱۹۷۰ در حومهٔ پاریس به دنیا آمد. او رماننویسی اهل فرانسه است که بهوسیلۀ مجلهٔ Voici، بهعنوان «نوادگان دوروتی پارکر» در نظر گرفته شده است. گاوالدا بهعنوان معلم زبان فرانسه در دبیرستان کار میکرد که مجموعهای از داستانهای کوتاهش را برای نخستینبار در سال ۱۹۹۹ منتشر کرد. این مجموعه با تحسین منتقدان و موفقیت تجاری روبهرو شد. یکی از مشهورترین کتابهای گاوالدا «ای کاش کسی جایی منتظرم باشد» نام دارد. این کتاب موردتحسین بسیاری قرار گرفت. نخستین رمان گاوالدا «کسی که دوستش داشتم» نام دارد که در سال ۲۰۰۲ در فرانسه و پس از آن سال به زبان انگلیسی منتشر شد. این رمان با الهام از شکست این نویسنده در ازدواجش نوشته شد. برخی آثار آنا گاوالدا عبارتند از «دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد»، «من او را دوست داشتم (دوستش داشتم)»، «گریز دلپذیر»، «پس پرده» و «با هم، همین و بس».
بخشی از کتاب ۳۵ کیلو امیدواری
«وقتی به خانه رسیدم، پدر و مادرم داشتند بروشورها را یکییکی ورق میزدند و با ماشین حساب جمع و تفریق میکردند. اگر زندگی یک قصهٔ مصور بود، حتماً توی این وضعیت یک دود سیاه از سرشان بلند بود.
شب بهخیر گفتم و به طرف اتاقم رفتم، اما آنها از وسط راه مرا برگرداندند: «گرگوری، میشود بیایی اینجا؟»
از لحن صدای پدر فهمیدم که اصلا قصد شوخی ندارد: «بنشین!»
از خودم پرسیدم: «ایندفعه دیگر چه آشی برایم پختهاند؟»
ــ میدانی که من و مادرت تصمیم گرفتهایم تو را به یک مدرسهٔ شبانهروزی بفرستیم...
چه عجب! با خودم گفتم: «بالاخره نمردیم و دیدیم که روی چیزی به توافق رسیدند. اما چه دیر! و چه حیف که روی چنین مسئلهٔ مسخرهای توافق کردند!»
ــ به نظرم از تصمیم ما خیلی هم خوشت نیامده. اما چارهٔ دیگری نداریم. ما دیگر به آخر خط رسیدهایم. در مدرسه درس نخواندی، اخراج شدی. هیچکس حاضر نشد ثبتنامت کند و مدرسهٔ محلهمان هم که مایهٔ آبروریزی است. دیگر چارهای نداریم. اما چیزی که ممکن است تو اصلا متوجهش نباشی، شهریهٔ بالای مدارس شبانهروزی است. میخواهم بدانی که ما داریم به خاطر تو فداکاری میکنیم. یک فداکاری بزرگ!»
بیصدا خندیدم: «ای وای! ولی شما نباید چنین کاری بکنید! متشکرم. ازتان ممنونم. شما واقعاً خیلیخیلی مهربانید. بگذارید پایتان را ببوسم!»
پدر ادامه داد: «نمیخواهی بدانی قرار است به کدام مدرسه بروی؟»
سکوت
ــ برایت مهم نیست؟
ــ نع!
ــ خب، در حقیقت خودمان هم هنوز نمیدانیم. مادرت تمام بعدازظهر یکبند به این و آن زنگ زده و یک لحظه هم گوشی تلفن را زمین نگذاشته، اما همهاش بینتیجه بود. ما مجبوریم مدرسهای را پیدا کنیم که نیمی از سال تو را بپذیرد، مدرسهای که...»
حجم
۴۸٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۸۴ صفحه
حجم
۴۸٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۸۴ صفحه