دانلود و خرید کتاب دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا ترجمه سولماز واحدی‌کیا
تصویر جلد کتاب دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد

کتاب دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد

معرفی کتاب دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد

«دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد» مجموعه داستان کوتاهی به قلم آنا گاوالدا( -۱۹۷۰)، نویسنده فرانسوی است. این کتاب ۱۲ داستان کوتاه را در خود دارد. در یکی از داستان‌های کوتاه این کتاب می‌خوانیم: «هر بار که کاری می‌کنم، یاد برادرم می‌افتم و هربار که یاد برادرم می‌افتم، درمی‌یابم او این کار را بهتر از من انجام می‌داد. ۲۳ سال است این روند ادامه دارد. به راستی نمی‌توان گفت این حقیقت از من موجودی تلخ ساخته، نه، بلکه آدمی روشن‌بین بار آمده‌ام. برای مثال، الان در قطار سرخ شماره‌ی ۱۴۵۹ مبدا نانسی هستم. بعد از سه ماه نخستین‌‌بار است مرخصی گرفته‌ام. خب، مشغول خدمت سربازی هستم، سربازی ناشی و آش‌خور، درحالی‌که برایم درجه‌ی پیشاهنگیِ اداری گرفته بود، همیشه با بخش اداری پادگان غذا می‌خورد و پایان هر هفته می‌آمد خانه. بگذریم. سوار قطار می‌شوم. وقتی به کوپه‌ی خودم می‌رسم (صندلی سمت راهروی قطار را رزرو کرده بودم.) زنی سر جای من نشسته، و باروبنه‌اش را روی زانوهایش پهن کرده. جرات نمی‌کنم چیزی بگویم. پس از آن‌که چمدان بزرگ‌ام را به زحمت در جایگاه چمدان‌ها جا می‌دهم، روبروی او می‌نشینم. در کوپه دختر بانمکی هم هست که رُمانی درباره‌ی مورچه‌ها می‌خواند. گوشه‌ی لب‌اش جوش زده، البته بدون جوش خیلی دلبربا می‌شد. برای خودم از رستوران ساندویچ خریدم. خب، حالا ببینم اگر برادرم بود چه می‌کرد: حتما لبخند گرمی به زن می‌زد، بلیت‌اش را نشان می‌داد و می‌گفت: «ببخشید خانم، ممکن است من اشتباه کنم، اما به نظرم بلیت... »، زن ملتمسانه عذرخواهی می‌کرد، خرت‌وپرت‌هایش را در کیف‌اش می‌ریخت و با عجله از جای برادرم بلند می‌شد.»
معرفی نویسنده
عکس آنا گاوالدا
آنا گاوالدا

آنا گاوالدا نویسنده معاصر ادبیات فرانسه است؛ نویسنده داستان‌های کوتاه و رمان‌هایی عاشقانه. او در ۱۹۷۰ در غرب پاریس متولد شد. پدربزرگش جواهرساز بود و در سن پترزبورگ زندگی می‌کرد. زمانی که کارش را از دست داد از کشور خارج شد و همین شد که نسل‌های بعدی خانواده گاوالدا در فرانسه زندگی کردند. سال‌های زیاد زندگی در فرانسه آن‌ها را از ریشه روسی خود دور نکرد.

سپیده
۱۳۹۶/۰۳/۰۱

"آنا گاوالدا"، -جایی که در آن هستیم اهمیتی ندارد...! مهم این است،در چه حالت روحی قرار داریم... -در زندگی همیشه غمگین بودن از شاد بودن آسان تر است. ولی من اصلا از آدم هایی خوشم نمی آید که آسان ترین راه را انتخاب می

- بیشتر
سعید جان
۱۳۹۶/۰۳/۱۲

منم دوست داشتم که کسی جایی منتظرم باشه...

jiminiiiiiiiiii
۱۳۹۵/۰۶/۰۷

این کتابو به عشق برادری خوندم که سالهاست از دست دادمش داداشی جونم...دلم برات تنگ شده

Dentist
۱۳۹۵/۰۶/۰۷

کتاب، داستان های کوتاه زیبایی داره ولی بنظرم از هر چیزی زیباتر، عنوانه کتابه..

Raha....
۱۳۹۷/۰۶/۱۶

حوصله سر بر بود......

نسیم رحیمی
۱۳۹۹/۰۵/۱۱

دوست نداشتم اصلا مورد پسند من نبود

fsm1996
۱۴۰۰/۰۱/۲۷

این کتاب فقط هنر نویسندگیِ نویسنده رو نشون میده...غیر از این چیزی نداره... اگر به دنبال این هستید که با کتاب خوندن چیزی به شما اضافه بشه میتونید وقتتونو رو کتاب های بهتری بذارید اما اگر به نوشتن علاقه دارید این

- بیشتر
mah
۱۳۹۵/۰۷/۱۳

تمبر هست پاکت هم هست و یک عالمه حرف کاش کسی، جایی منتظرم بود!

شقايق بانو
۱۳۹۷/۰۲/۲۱

ترجمش خیلی خیلی خیلی خیلی بد بود

r.g
۱۳۹۵/۱۲/۰۸

منم دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد

دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد
تئو:)
  دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد
ᶜʳᶻ
یکی از درس‌هایی که در مدرسه یاد گرفتم فرضیه‌ی یکی از فیلسوفان بزرگ عهد عتیق است که می‌گفت جایی که در آن هستیم اهمیتی ندارد، مهم این است در چه حالت روحی قرار داریم
miladtj90
دل‌ام مانند یک زنبیل بزرگ، خالی است؛ زنبیل بی‌اندازه جادار است، می‌توان بازاری درون‌اش جا داد، با این‌همه درون‌اش خالیِ خالی است.
Shadi
از راننده‌ی تاکسی می‌خواهم من را انتهای بولوار پیاده کند، باید کمی راه بروم. به قوطی‌های کنسرو و توخالی تخیلات‌ام لگد می‌زنم.
Maryam Bagheri
وقتی به ایستگاه شرقی می‌رسم، در دل‌ام آرزو دارم کاش کسی به انتظارم آمده باشد. احمقانه است. مادرم در این ساعت هنوز سرکار است و مارک از آن آدم‌ها نیست که برای حمل‌کردن چمدان من به حومه‌ی شهر بیاید، همیشه این امید بی‌رمق را داشتم. این‌بار هم دست برنداشتم، پیش از پیاده‌شدن از پله‌های واگن و سوار‌شدن به مترو، نگاه دَورانی دیگری به اطراف انداختم ببینم شاید کسی باشد... گویی در هر پله چمدان سنگین‌تر می‌شود. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد...
Roya
مانند همه‌ی آدم‌هایی که تنها زندگی می‌کنند، من هم شب‌ها هنگام برگشتن به خانه اول به چراغ قرمز کوچک پیغام‌گیر تلفن نگاه می‌کردم، حتا آرزو داشتم برایم پیغام گذاشته شده باشد. فکر می‌کنم هیچ‌کس از این وسوسه در امان نیست.
SFatemehM
دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد
k.m
عینک می‌خواهی؟ این‌طور از پا درآمده‌ام، باز هم حسادت‌ام را نمی‌بینی، نمی‌بینی که عشق را کم دارم. نمی‌بینی؟ عجب! عینک لازم داری...
liliyoooom
پی‌یر آن شب نتوانست بخوابد. با چشم‌های کاملا باز به سقف خیره شد. واقعا سعی کرد چشم‌هایش را خشک نگه دارد. گریه نکند. به خاطر زن‌اش نبود. می‌ترسید خودش را فریب دهد، می‌ترسید بر مزار زندگی درونی‌اش گریه کند تا بر مرگ او. می‌دانست اگر شروع کند دیگر اشک‌اش بند نخواهد آمد. نباید دریچه‌های اشک را بگشاید. نه، چون پس از آن‌همه سال، حالا به خود می‌بالد و از ضعف آدم‌ها می‌نالد. ضعف دیگران. آن‌ها که نمی‌دانند چه می‌خواهند بار متوسط بودن‌شان را دنبال خودشان می‌کشند.
ماراتن
در آن‌ها چیزی نیست که بتوان به آن بگویی مایه‌ی درونی. مانند اشباح می‌توانی دست‌ات را از میان بدن‌شان بگذرانی و جز خلا هیچ نیابی، طبل‌های توخالی، که فقط سروصدا دارد. آن‌ها خودشان به تو خواهند گفت اگر به آن‌ها دست بزنی ممکن است کتک بخوری.
liliyoooom
بالاخره یک روز مرد یا زنی را که در سینما به تلفن همراه‌شان جواب می‌دهند، می‌کشم. و وقتی در ستون حوادث روزنامه‌ها این ماجرا را خواندید بدانید قاتل من بوده‌ام... »
kimia
یک‌بار نوشت: «فروشگاه از ۱ تا ۱۵ اوت بسته می‌بندد. » گفتم: «صبر کن، خبِ من... به تو یاد نداده‌اند به جای «می‌بندد» بنویسی «بسته است»؟ زیاد مشکل نیست، کمی به مغزت فشار بیاور؛ فعل از نوع مجهول است! »
liliyoooom
در این روزها خیلی چیزها را می‌توانی با پول بخری، اما اشرافیت را نه.
mahnia
جایی که در آن هستیم اهمیتی ندارد، مهم این است در چه حالت روحی قرار داریم.
nahid pourhasan
«وقتی تو را نگاه می‌کنم، حالم بد می‌شود، گویی مقابل ده هزار آدم هستم، لطفا تمامش کن، من را در آغوش بگیر... »
nahid pourhasan
زنی حامله را می‌بینید: فکر می‌کنید از خیابان عبور می‌کند یا کار می‌کند یا حتا با شما صحبت می‌کند، نه، اشتباه می‌کنید. او فقط به کودک‌اش فکر می‌کند.
parii
از من می‌پرسید تفاوت پریشانی با تسلیم‌شدن چیست. جواب‌اش را نمی‌دانستم. حالتی به خود گرفت که به من بگوید اهمیتی ندارد. گفت همه‌ی آن‌چه بر او گذشته او را بسیار سخت‌تر و تلخ‌تر و بسیار متفاوت‌تر از خودِ حقیقی‌اش کرده است.
ماراتن
سال‌ها بود که با لطف و مهربانی به زمان جوانی‌اش نگاه می‌کرد. همیشه وقتی به او فکر می‌کرد، همه‌چیز را نسبی می‌انگاشت، وانمود می‌کرد گذشته لبخند بر لب‌اش می‌نشاند و چیزی از آن دستگیرش می‌شود، اما حقیقت این بود که هرگز چیزی دستگیرش نمی‌شد. حالا به خوبی می‌داند که جز او کسی را دوست نداشته و هیچ‌کس جز او، او را دوست نداشته. که او تنها عشق‌اش بوده و هیچ‌چیز نمی‌تواند این را تغییر دهد، که هلنا گذاشت او مانند شی‌یی دست‌و‌پا‌گیر و بیهوده بر زمین بیفتد و هیچ‌گاه کلمه‌یی ننوشت و دست‌اش را دراز نکرد تا او دوباره بلند شود. باید اعتراف می‌کرد که هلنا به آن خوبی هم که او فکر می‌کرده نبود، که او خودش را گول می‌زده، که به مراتب ارزش بیش‌تری از هلنا داشته یا شاید هلنا اشتباه کرده و پنهانی پشیمان شده. می‌دانست هلنا چه‌قدر مغرور است.
ماراتن
یک کلمه باهم حرف نزده‌اند و هنوز راه درازی در پیش دارند.
liliyoooom

حجم

۱۱۱٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۱۴۴ صفحه

حجم

۱۱۱٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۱۴۴ صفحه

قیمت:
۳۲,۵۰۰
۲۲,۷۵۰
۳۰%
تومان