کتاب موندو
معرفی کتاب موندو
کتاب موندو نوشتهٔ محمدرضا آریان فر است. انتشارات سوره مهر این رمان را که در جشنوارهٔ داستان حماسیْ رتبهٔ سوم را از آن خود کرده، روانهٔ بازار کرده است.
درباره کتاب موندو
کتاب موندو، رمانی است که به گوشهای از تاریخ جنگ در خرمشهر میپردازد. نویسنده برشی از یک زندگی را انتخاب کرده که به تخلیهٔ قسمت شرقی این شهر و سقوطش برمیگردد. این برش را دستمایه قرار داده و با سلسله اتفاقات سوررئال (فراواقعگرایانه) آن را ادامه داده است. خود نویسنده اهل خرمشهر است و آنجا بسیاری از اتفاقات جنگ را شاهد بوده. او برای اینکه اثر را از خاطرهنویسی دور کند، این مشاهدات را از زبان یک راوی نوجوان روایت کرده است. بسیاری از برشهای این روایتها، واقعیت دارند. محمدرضا آریان فر گفته است که برای او فرقی نمیکند که خرمشهر باشد یا جای دیگر؛ هر جای دیگر هم اتفاقی رخ میداد، او آن را مینوشت و رمان موندو را میآفرید؛ رمانی که فضای خیال و حماسه را مانند سایر آثار این نویسندهٔ معاصر ایرانی در کنار هم دارد.
خواندن کتاب موندو را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب موندو
«اتاق نقاشی و تمرین تئاتر و موسیقی کتابخانه که هنوز خراب نشده بود برایمان سنگر خوبی شده بود. ساروخ گاهی سری میزد و مقداری خوراکی برایمان میآورد و مرتب با تشتکهای زنگالو بازی میکرد. از آن روز که زنگالو پسری را نجات داد، انگار ترس همه ریخته بود و دیگر کسی اسلحه به طرفش نمیگرفت. همه به وجود مترسکی که مثل آدمیزاد چشم و گوش و کلاه و لباس داشت و راه میرفت و در کارها به همه کمک میکرد عادت کرده بودند. روزهای اول میگفتند زنگالو حتماً روزی برای خودش آدم بوده، اما از بس پدر و مادرش را اذیت کرده، نفرین شده و خدا هم او را به آدمکی چوبی عین پینوکیو تبدیل کرده است.
بارانجان را سپردم دست زنگالو و رفتم ساختمان نیمهمخروب برزن. طاق عباسیه و حسنیه آمده بود پایین. از پنجرهاش میشد تحرکات دشمن را دید. سرخو تا مرا دید بغلم کرد. بِرّوبِر نگاهش کردم. چشمهایش زیر لبهٔ کلاه سرخرنگش درست پیدا نبود. خندید و گفت: «نرفتیم جایی. رفتیم خونهٔ عمهم، کوی آریا. منم ول کردم و برگشتم ایی جا. تو چی موندو؟»
با مِنومِن گفتم فرار کردهام. ساروخ، که روی تخت دراز کشیده بود، خندید و گفت: «ها. سرخو هم مثِ تو گُریخته.»
سرخو چند رنگ شد. گفت: «خونهٔ خالهشکوه رو دیدم. دلم میسوزه برا باران.»
ساروخ گفت: «فردا پسفردا میبرمشون آبودان. شما رو به جدّتون فقط لب شط آفتابی نشین.»
سرخو گفت: «عاموداریوش خبر نداره ایی جایی؟ آخ! الان خالهدلبر کلو میشه موندو. آقاساعد، موندو هم از فردا بامون بیاد. باشه؟»
اولین بار بود که اسم واقعی ساروخ را میشنیدم!
چند بار به سرم زد از سرخو بپرسم دیگر از دیدن خون غش نمیکند؟
دو سه تا کنسرو بادمجان ناهارمان شد. از ساختمان برزن که زدم بیرون، تمام راه در فکر باباداریوش و ماماندلبر بودم. کاش میشد به آنها خبری میدادم! وقتی به باران گفتم قرار است ساروخ ما را تا آبادان برساند، فقط سر تکان داد و پس از سکوتی طولانی گفت: «کاش اون دونهٔ آرزو رو برا آقام و مامان و هومن نگه میداشتی موندو!»
یکدفعه رنگ چهرهاش عوض شد و صدایش زمخت و مردانه. شروع کرد به سر و رویم زدن و داد کشیدن:
بایس نگه میداشتی! بایس نگه میداشتی! بایس ...
آنقدر گفت و زد که از حال رفت. نمیدانستم چه کار کنم. زنگالو پا شد مشتی آب به صورت او پاشید. باران آرام چشمانش را باز کرد و باز بست و به خواب رفت. میخواستم سرم را روی پاهایش بگذارم و زارزار گریه کنم. زنگالو سرم را گذاشت روی سینهاش. آنقدر گریه کردم تا خوابم برد. بیدار که شدم باران بالای سرم نشسته بود. گفت: «پاشو مهران.»
پرسیدم: «خبری شده؟»
گفت: «بریم سراغ درخت مراد.»»
حجم
۱۰۲٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۴۶ صفحه
حجم
۱۰۲٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۴۶ صفحه
نظرات کاربران
داستان تخیلی تر از چیزی که تصور میکردم بود. خوب بود البته باید به لهجه جنوبی مسلط باشی تا بفهمی وگرنه خوندن کتاب سخت میشه