دانلود و خرید کتاب ارتقا بلیک کراوچ ترجمه سعید سیمرغ
تصویر جلد کتاب ارتقا

کتاب ارتقا

معرفی کتاب ارتقا

کتاب ارتقا نوشتهٔ بلیک کراوچ و ترجمهٔ سعید سیمرغ است و انتشارات چترنگ آن را منتشر کرده است. بلیک کراوچ یکی از نویسندگان طرازاول داستان‌های علمی‌تخیلی است و در ارتقا هم دست روی داستانی علمی‌تخیلی با اتفاقات کامپیوتری گذاشته است.

درباره کتاب ارتقا

اگر به شما بگویند «تو کسی هستی که می‌توانی انسان‌ها را نجات دهی و یک قدم به تکامل نزدیک‌تر کنی…» چه کار می‌کنید؟

لوگان رمزی، قهرمان داستان ارتقا، دقیقا به این جایگاه رسیده است. او توانایی‌های خارق‌العاده‌ای دارد: تمرکز زیادی دارد و می‌تواند در آن واحد کارهای مختلفی را با سرعت زیاد انجام دهد. حافظهٔ قوی‌ای دارد و به خواب کمتری احتیاج دارد. اما او چطور می‌تواند این کارها را انجام دهد؟ شاید توالی ژنتیکی‌اش هک شده باشد؛ شاید در معرض یک ارتقا قرار گرفته باشد.

میراث خانوادگی رمزی چندین سال است زندگی او را تحت تاثیر قرار داده و حضورش را به خطر انداخته است. اکنون فرصتی برای او پیش آمده تا با همه‌گیرکردن ارتقا سایهٔ این ننگ را از سر خانواده‌اش پاک کند. او برای پیروزشدن در جنگی که بشریت را تهدید می‌کند، باید به چیزی متفاوت تبدیل شود؛ به چیزی خارق العاده… .

 آیا حاضرید با خواندن این کتاب به دنیایی خارق‌العاده وارد شوید؟

خواندن کتاب ارتقا را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

شیفتگان داستان‌های علمی‌تخیلی از این داستان بسیار لذت خواهند برد.

بخشی از کتاب ارتقا

«هنریک سورن را در باری واقع در پایانهٔ بین‌المللی، سی دقیقه پیش از آنکه سوار هایپرجت به مقصد توکیو شود، پیدا کردیم.

پیش از این من او را فقط در عکس‌های پلیس بین‌الملل و تصاویر دوربین مداربسته دیده بودم. از نزدیک آن‌قدرها هم تأثیرگذار نبود؛ قدش یک متر و شصت و هفت سانتی‌متر بود و کفش‌های اسپرت سنت لورن با طرحی کهنه‌نما به پا داشت و بیشتر قسمت‌های صورتش زیر کلاه هودیِ طراحی برند مشهوری پنهان شده بود. همراه با یک کتاب و یک بطری کروگ در انتهای پیشخوان بار نشسته بود.

روی چهارپایهٔ کناری او نشستم و نشانم را بین خودمان روی پیشخوان گذاشتم. روی آن طرحی از عقابی سرسفید به چشم می‌خورد که بال‌هایش دور مارپیچ دوگانهٔ مولکول دی‌ان‌اِی پیچیده بود. برای مدتی طولانی هیچ اتفاقی نیفتاد. حتی مطمئن نبودم که درخشش آن را زیر نور لامپ‌های حبابی آویزان دیده باشد، ولی بعد سرش را چرخاند و به من نگاه کرد.

لبخندی حواله‌اش کردم.

کتابش را بست. اگر نگران شده بود هم چیزی بروز نداد. فقط با آن چشم‌های آبی اسکاندیناویایی‌اش به من خیره شد.

گفتم: «سلام، هنریک. من مأمور رَمزی‌ام. برای جی‌پی‌اِی کار می‌کنم.»

«خب، چی‌کار کنم؟»

او سی و سه سال پیش در اُسلو به دنیا آمده، ولی در لندن که مادرش در آنجا دیپلمات بود، درس خوانده بود. می‌توانستم لهجهٔ آن شهر را دورادور در حرف زدنش تشخیص دهم.

«چطوره بریم یه جای دیگه درباره‌ش حرف بزنیم؟»

متصدی بار حالا داشت به ما نگاه می‌کرد. متوجه نشان من شده بود. احتمالاً نگران این بود که آیا صورت‌حساب پرداخت می‌شود یا نه.

سورن گفت: «چیزی به پروازم نمونده.»

«قرار نیست بری توکیو. دست‌کم امشب نه.»

ماهیچه‌های فکش منقبض شد و چیزی در چشم‌هایش برق زد. موهای طلایی‌اش را که تا چانه‌اش پایین آمده بود، پشت گوش‌هایش داد و نگاهی به دور و بر بار انداخت و بعد به فراسوی آن، جایی که مسافرها از میان سالن اصلی عبور می‌کردند.

پرسیدم: «اون زنه رو می‌بینی که پشت سرمون روی صندلی پایه‌بلند نشسته؟ همونی که موهای طلایی بلند داره و بادگیر سرمه‌ای پوشیده. همکار من، مأمور نِتمانه. پلیس‌های فرودگاه هم توی قسمت‌های مختلف منتظرن. پس خودت ببین، من می‌تونم کشون‌کشون ببرمت بیرون یا اینکه با پای خودت بیای. انتخابش با خودته، ولی باید همین الان درباره‌ش تصمیم بگیری.»

فکر نمی‌کردم فرار کند. حتماً سورن می‌دانست که اجتناب از دستگیر شدن در فرودگاهی که همه‌جایش مأموران امنیتی و نظارتی می‌لولیدند تا چه اندازه نامحتمل است. ولی آدم‌های ناامید دست به کارهای نومیدانه می‌زنند.

یک بار دیگر نگاهی به دور و برش انداخت و دوباره نگاهش را به من دوخت. با آهی گیلاس شامپاینش را خالی کرد و کیف بندی‌اش را از روی زمین برداشت.

سوار ماشین به شهر برگشتیم؛ نادین نتمان پشت فرمان اِدیسون اصلاح‌شدهٔ شرکت نشسته بود و بزرگراه آی  ۷۰ در آن ساعت از شب عملاً خالی بود.

سورن با مچ‌هایی که با بست کمربندی پشتش بسته شده بود، پشت صندلی شاگرد قرار داشت. چمدان سایز کابینش را ـ یک کیف مسافرتی گوچی ــ بازرسی کرده بودم، ولی تنها مورد جالب در آن لپ‌تاپی بود که برای وارد شدن به آن نیاز به حکم

فدرال داشتیم.

سورن پرسید: «تو لوگان رمزی هستی، نه؟» از وقتی او را به بیرون از فرودگاه همراهی کرده بودیم، اولین حرفی بود که می‌زد.

«درسته.»

«پسر میریام رمزی؟»

«بله.» سعی کردم لحن صدایم را یکنواخت نگه دارم. اولین باری نبود که یک مظنون به این نکته اشاره می‌کرد. سورن حرف دیگری نزد. می‌توانستم نگاه نادین را روی خودم حس کنم.

از پنجره به بیرون خیره شدم. با سرعت صد و نود کیلومتر بر ساعت در حاشیهٔ مرکز شهر حرکت می‌کردیم. موتورهای الکتریکی دوگانهٔ ماشین تقریباً بی‌صدا بودند. از آن‌سوی شیشه‌های عینک شب یکی از بیلبوردهای تازهٔ جی‌پی‌اِی را دیدم که به سرعت گذشت؛ بخشی از آخرین هشدارهای عمومی بود.

با حروف سیاه روی زمینهٔ سفید نوشته شده بود:

ویرایش ژن جرم فدرال است

#جی‌پی‌اِی»

نظری برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۳۳۴٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۳۷۲ صفحه

حجم

۳۳۴٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۳۷۲ صفحه

قیمت:
۱۲۸,۸۰۰
تومان