دانلود و خرید کتاب بازگشت بلیک کراوچ ترجمه سیدرضا حسینی
تصویر جلد کتاب بازگشت

کتاب بازگشت

نویسنده:بلیک کراوچ
انتشارات:نشر آموت
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۵از ۵۱ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب بازگشت

کتاب بازگشت نوشته بلیک کراوچ است که با یا ترجمه سیدرضا حسینی منتشر شده است. این کتاب داستان بیماری‌ای عجیب است که انسان‌ها را درگیر کرده است و آن‌ها را روز به روز به نابودی نزدیک می‌کند.

درباره کتاب بازگشت

بری ساتن. کارآگاه بخش مرکزی سرقت اداره پلیس نیویورک است او یک شب در حال گشت‌زنی است که از او می‌خواهند به یک ساختمان بلند برود زیرا زنی قصد دارد خودکشی کند، بری می‌رسد و زن به اپ خبر می‌دهد درگیر یک بیماری است به نام فمس. بری می‌داند فمس چیست، بیماری عجیبی که شایع شده است و آدم‌ها را دچار تجربه کاذب می‌کند، آدم ها خاطراتی را به خاطر می‌آورند که متعلق به آن‌ها نیست، بری از زن می‌خواهد خودکشی نکند و زن برای او توضیح می‌دهد که به دنبال خاطراتش رفته است، می‌گوید همسرش را پیدا کرده است اما آن مرد او را دیوانه خطاب کرده است. زن می‌گوید نمی‌تواند بیشتر از این زندگی کند زیرا در خازراتش می‌بیند که فرزندی دارد و حالا فهمیده آن کودک مرده است. زن می‌گوید کسی که خاطراتش را به یاد می‌آورد ۱۵ سال قبل از همین ساختمان پریده و خودکشی کرده است و حالا او هم همچین تصمیمی دارد، بری سعی می‌کند جلوی او را بگیرد اما نمی‌تواند، در فصل دوم با دختری به نام هلنا همراه می‌شویم که محقق و دانشمند است، او قصد دارد یک صندلی بسازد که جلوی زوال عقل را بگیرد و آلزایمر را ریشه‌کن کند، یک شب در دفترش با مرد ناشناسی روبه‌رو می‌شود که به او می‌گوید رئیسش حاضر است میلیون‌ها دلار برای آزمایشات او خرج کند. هلنا می‌پذیرد برای او کار کند. بری شروع به تحقیق کرده است و متوجه چیز هولناکی شده است، چیزی که به ذهن و خاطرات ما حمله می‌کند. هلنا باید از پس این چیز شوم بربیاید اما آیا می‌تواند؟

خواندن کتاب بازگشت را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به ادبیات داستانی پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب بازگشت

«کسی رو دارین که بتونم باهاش تماس بگیرم؟»

زن با حرکت سر پاسخ منفی می‌دهد.

«من می‌خوام بیام اینجا وایسم تا شما مجبور نباشین برای نگاه‌کردن بهم به گردنتون فشار بیارین.»

بری چند قدم از زن فاصله می‌گیرد و در جایی از تراس می‌ایستد که به دیوار آن هم نزدیک باشد. حالا با زن که روی لبه تراس نشسته است، تقریبآ دو متر و نیم فاصله دارد. از بالای لبه تراس به خیابان زیر پایشان نگاه می‌کند. دلش آشوب می‌شود.

زن می‌گوید: «خب، چی می‌گین؟»

«ببخشید، چی فرمودین؟»

«مگه نیومدین اینجا من رو منصرف کنین؟ هر کاری لازمه بکنین.»

وقتی داشت با آسانسور بالا می‌آمد، آموزش‌های کلاس مقابله با خودکشی را در ذهنش مرور کرده بود و می‌دانست چه می‌خواهد بگوید. اکنون، درست در همین لحظه، دچار تردید می‌شود. تنها چیزی که از آن کاملا مطمئن است این است که پاهایش دارند از سرما یخ می‌زنند.

«می‌دونم الان کاملا احساس ناامیدی می‌کنین، اما الان فقط یه لحظه‌س و لحظه‌ها می‌گذرن.»

اَن به پایین خیره می‌شود. از جایی که او نشسته است تقریبآ صدوبیست متر تا کف خیابان فاصله است. دستانش را روی سنگ‌هایی گذاشته است که ده‌ها سال در معرض بارش باران اسیدی بوده‌اند. زن فقط کافی است خودش را ول کند. بری احساس می‌کند او دارد حرکاتش را مرور می‌کند و فکر این‌که خودش را ول کند، ذهنش را قلقلک می‌دهد. دارد تمام جرئتش را به کار می‌گیرد تا خودش را پرت کند.

بری متوجه لرزیدن زن می‌شود.

می‌پرسد: «می‌خواین کتم رو بهتون بدم؟»

«می‌دونم شما اصلا نمی‌خواین یه قدم هم نزدیک‌تر بیاین کارآگاه.»

«مشکلتون چیه؟»

«من فِمس دارم.»

بری بی‌اختیار می‌خواهد فرار کند اما جلوی خودش را می‌گیرد. البته که اسم سندروم خاطره کاذب به گوشش خورده است، اما به عمرش کسی را که به این سندروم مبتلا باشد، نه شناخته و نه از نزدیک دیده است. هیچ‌وقت با هیچ‌کدامشان زیر یک سقف نبوده است. حالا حتی مطمئن نیست که می‌خواهد سعی کند زن را بگیرد یا نه. حتی نمی‌خواهد این‌قدر به او نزدیک باشد. لعنت به این شانس. اگر زن خودش را پرت کند، بری سعی می‌کند او را نجات دهد و اگر در این بین به فمس آلوده شود، باید آن را بپذیرد. وقتی پلیس می‌شوید باید این خطرها را به جان بخرید.

بری می‌پرسد: «چند وقته که فِمس دارین؟»

«تقریبآ یه ماه پیش، یه روز صبح، به جای خونه‌م که توی میدل بری ورمونته، توی یه آپارتمان تو این شهر بودم. سرم به‌شدت درد می‌کرد و خون‌ریزی دماغم بند نمی‌اومد. اولش اصلا نمی‌دونستم کجام. بعد... کم‌کم خاطرات این زندگی رو هم به یاد آوردم. الان و اینجا من مجردم، دلال تأمین سرمایه شرکت‌هام و با نام خانوادگی دوشیزگیم زندگی می‌کنم. اما من...» ـآشکارا سعی می‌کند احساساتش را کنترل کندــ «خاطرات زندگی دیگه‌م در ورمونت رو هم دارم. من مادر یه پسر نُه‌ساله به اسم سم بودم. من و شوهرم، جو برمن، یه شرکت طراحی محوطه‌های بیرونی ساختمان داشتیم. من اَن برمن بودم. ما خوشبخت بودیم، مثل هر کس دیگه‌ای که حق داره خوشبخت باشه.»

بری، طوری که زن متوجه نشود، یک قدم به او نزدیک‌تر می‌شود و می‌پرسد: «چه حسی داره؟»

«چی چه حسی داره؟»

«خاطرات کاذب زندگی توی ورمونت.»

«جشن ازدواجم رو اصلا یادم نیست. فقط خاطرم می‌آد سر طراحی کیک عروسی بحثمون شد. کوچک‌ترین جزئیات خونه‌مون رو هم یادمه. پسرمون، لحظه به دنیا اومدنش، خنده‌هاش، ماه‌گرفتگی روی گونه چپش، اولین روز مدرسه‌ش و این‌که اصلا نمی‌ذاشت از پیشش تکون بخورم. اما تصویری که از سم توی ذهنم مجسم می‌شه سیاه‌وسفیده. هیچ رنگی تو چشم‌هاش نیست. پسرم رو با چشم‌های آبی تو ذهنم مجسم می‌کنم اما فقط رنگ سیاه رو می‌بینم.»

«همه خاطرات من از اون زندگی مثل یه رشته‌عکس نگاتیوی با سایه‌های خاکستری از یه فیلمه. حسش واقعیه اما همه‌ش خیاله.» زن به گریه می‌افتد. «همه خیال می‌کنن فمس فقط خاطرات کاذب لحظه‌های مهم زندگیه، اما دردآورتر از همه، لحظه‌های نه چندان مهمه. این فقط خود شوهرم نیست که تو ذهنمه. من حتی بوی نفسش رو وقتی صبح‌ها تو تخت‌خواب می‌غلتید و روش رو به من می‌کرد یادمه. خاطرم هست چطور هر بار که قبل از من بلند می‌شد تا دندون‌هاش رو مسواک کنه، من می‌دونستم وقتی به تخت‌خواب برمی‌گرده، سعی می‌کنه با من بخوابه. این چیزهاست که من رو از پا درمی‌آره. جزئیات ظریف و دقیقی که باعث می‌شه مطمئن بشم فلان اتفاق توی زندگیم افتاده.»

بری می‌پرسد: «این زندگی‌تون چی؟ چیزی از این زندگی‌تون هست که براتون مهم باشه؟»

«شاید بعضی‌ها فمس بگیرن و خاطرات فعلی‌شون رو به خاطرات کاذبشون ترجیح بدن، اما من هیچ‌چیز این زندگیم رو دوست ندارم. چهار هفته آزگار جون کندم. دیگه نمی‌تونم به تظاهر ادامه بدم.» قطرات اشک با خط چشمش در هم می‌آمیزد و ردی سیاه روی گونه‌اش به جا می‌گذارد. «پسرم هرگز وجود نداشته. شما این رو درک می‌کنین؟ پسرم فقط یه تکانه عصبی اشتباه توی مغز منه.»


مانا
۱۴۰۰/۰۵/۲۱

لطف می کنید بیاورید بی نهایت؟

دختر خوانده پروفسور اسنیپ فقید 🐍💚
۱۴۰۰/۰۷/۱۳

دوستان لطفا چون قیمت کتاب بالاس، ستاره کم ندید 😐 قبلا کتاب ماده ی تاریک رو از این نویسنده مطالعه کرده بودم و وقتی اومدم کتاب دیگه اش رو بخرم، دیدم گرونه😅 درنتیجه تقریبا یکسال صبر کردم تا کد تخفیف 80درصدی

- بیشتر
Alireza Aziz
۱۴۰۰/۰۷/۱۱

چرا اینقدر گرونه :| اینجا طاقچست یا اپلیکیشن رقیب؟

monanzr
۱۴۰۰/۰۵/۲۴

قیمت اشتباه نیست؟ چرا با قیمت چاپی برابره!!!

Behi
۱۴۰۱/۰۴/۱۵

بذارید تو بی‌نهایت لطفا

مثل ماه آسمان
۱۴۰۰/۰۵/۱۸

نسخه چاپی کتاب را خواندم.فوق العاده بود.اولش آرام بود اما کتاب ناگهان اوج میگیره تا حدی که تا لحظات اخر این اوج باقیه..واقعا به جایی میرسه که نمیشه زمین گذاشت

Alaghe Band
۱۴۰۲/۰۳/۰۸

از معدود کتاب هایی که واقعا از هر لحظه اش لذت بردم و منو مجذوب خودش کرد. کتاب داستان علمی تخیلی قشنگی داره و پیشبینی اتفاقات برای من سخت بود.البته من خیلی اهل علمی تخیلی نیستم که بدونم بخاطر تازه کاریمه

- بیشتر
aliasaran
۱۴۰۰/۰۵/۱۹

نسخه اصلی کتاب رو خوندم و تِم سفر در زمان این کتاب واقعن فوق‌العاده‌ست. خوشحالم که ترجمه شده و امیدوارم از خوندنش لذت ببرید. کتاب ماده سیاه این نویسنده هم عالیه.

:')
۱۴۰۲/۰۶/۱۷

محشررر بود واقن ارزش وقتی که میزارید رو داره داستان به شدت جذاب بود و اینکه واقن غیر قابل پیش بینی بود. داستان کتاب تقریبا شبیه فیلم اینسپشن از نولانه که از اون لذت بردین قطعا ازین کتاب لذت میبرید. خیلی اروم

- بیشتر
megan
۱۴۰۲/۰۶/۰۱

این کتاب نجاتم داد من خیلی سردرگم بودم که بدونم هی این خاطرات چیه؟یا وقتی خانواده م چیزی تعریف میکردن یادم نمیومد.خوشبختانه با خوندن این کتاب و کمی تحقیق فهمیدم این مشکل اسمش خاطره کاذبه این کتاب بر اساس واقعیت و تخیل

- بیشتر
بخشی از زندگی روبه‌روشدن با شکست‌هاست و گاهی این شکست‌ها آدم‌هایی هستند که روزی عاشقانه دوستشان داشته‌ای.
n re
من هم توی یه مقطعی از زندگیم می‌خواستم همه‌چی رو تموم کنم. اما الان اینجا وایسادم و بهتون می‌گم خوشحالم که این کار رو نکردم. خوشحالم که قدرت پشت‌سر گذاشتن اون مقطع از زندگیم رو داشتم. این روزهای سخت همه زندگی رو تشکیل نمی‌دن. این روزها فقط یه فصل از کتاب زندگی شما هستن
n re
زمان چیزی جز خاطره‌ای درحال شکل‌گیری نیست.
n re
روشنی که بازگردد امید هم باز خواهد آمد. ‫یأس توهمی بیش نیست، بازی‌ای است که تاریکی سر ما درمی‌آورد.
negrary
در آینده‌ای نه چندان دور یه روز صبح از خواب پا می‌شین و متوجه می‌شین بهترین روزهای عمرتون رو پشت‌سر گذاشتین. این‌که عمرتون رو...
n re
زندگی واقعآ چیزی جز یک خداحافظی طولانی با کسانی که دوستشان داریم نیست.
negrary
آدم‌هایی مثل ما، که به فیزیک اعتقاد دارند، می‌دانند که تفاوت گذشته و حال و آینده فقط توهمی است که با سرسختی ادامه پیدا می‌کند." قشنگه، نیست؟ به نظرم اینشتین راست می‌گفت.»
negrary
زمان یه توهمه. یه چیزیه که از خاطرات انسان تشکیل شده. چیزی به اسم گذشته، حال یا آینده وجود نداره. همه‌چی همین الان داره اتفاق می‌افته
negrary
زندگی را نمی‌توان مهار کرد، تنها می‌توان از سر گذراند.
negrary
تنها صدایی که هر یکی دو دقیقه یک بار در اتاق می‌پیچد، صدای ورق‌خوردن صفحه‌های کتابی است که جولیا می‌خواند. چشمان بری بسته است و الان فقط دارد نفس می‌کشد و وقتی جولیا همچون قدیم در موهای بری دست می‌کشد، او به پهلو دراز می‌کشد تا چشمان خیسش را پنهان کند.
ARASH
خودش فکر می‌کند چه زود زمستان از راه خواهد رسید و چه زود سال کهنه جایش را به سال نو خواهد داد و زمان چه تند و شتابان می‌گذرد. زندگی، با آنچه در جوانی فکر می‌کرد، به‌کلی فرق می‌کند. جوان که بود خیال می‌کرد می‌شود مهار زندگی را به دست گرفت اما اشتباه می‌کرد. زندگی را نمی‌توان مهار کرد، تنها می‌توان از سر گذراند.
n re

حجم

۳۳۳٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۴۶۸ صفحه

حجم

۳۳۳٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۴۶۸ صفحه

قیمت:
۱۴۹,۵۰۰
۱۰۴,۶۵۰
۳۰%
تومان