کتاب آن که به من ستاره بخشید
معرفی کتاب آن که به من ستاره بخشید
کتاب آن که به من ستاره بخشید نوشتهٔ جوجو مویز و ترجمهٔ افسانه اکبرزاده مقدم و ویراستهٔ نسترن حسین پور است و انتشارات نسل نواندیش آن را منتشر کرده است. این کتابْ داستان دختری به نام آلیس است که برای فرار از زندگی کسالتبار خود به آمریکا میرود و ازدواج میکند. اما این ازدواج چالشهای تازهای را در زندگی او به وجود میآورد.
درباره کتاب آن که به من ستاره بخشید
آلیس دختری است که در انگلستان زندگی میکند. زندگی ساده و یکنواختی دارد تا اینکه با بنت آشنا میشود. بنت آمریکایی است و مردی موفق محسوب میشود. به آلیس پیشنهاد ازدواج میدهد و آلیس هم برای فرار از زندگیای که در انگلستان دارد با او راهی آمریکا میشود. آلیس مانند بعضی دخترها، گمان میکند ازدواج و مکان جدید باعث میشود خوشبخت شود؛ حال آنکه وارد دنیای دیگری میشود که ابداً فکرش را نمیکرد. حالا اوست و کشوری جدید و مسئولیتی تازه و زندگی با مردی که نمیداند واقعا دوستش دارد یا نه؟
کتاب آن که به من ستاره بخشید به دختران میآموزد که میتوانند با وجود مشکلات زیاد راه خود را پیدا کنند و همیشه بدانند که میتوانند به رویاهایشان دست پیدا کنند.
خواندن کتاب آن که به من ستاره بخشید را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستانهای خارجی پیشنهاد میکنیم.
درباره جوجو مویز
جوجو مویز در سال ۱۹۶۹ در لندن به دنیا آمد. او پیش از اینکه داستان بنویسد، روزنامهنگار بود. او از سال ۲۰۰۲ به نوشتن رمانهای عاشقانه رو آورد. مویز دو بار برنده جایزه سال رمان عاشقانه شده است. اولین داستان مویز، «پناهبخش» نام داشت اما او را در دنیا بیشتر با رمان «من پیش از تو»، «پس از تو»، «آخرین نامه معشوق»، و «میوه خارجی» میشناسند.
کتاب «من پیش از تو» مویز تاکنون بیش از چهارده میلیون نسخه در سراسر جهان به فروش رفته و فیلم آن با شرکت بازیگرانی چون سام کلافین و امیلیا کلارک ساخته شده است.
بخشی از کتاب آن که به من ستاره بخشید
«همه بیرون از مغازهها خودشان را باد میزدند، یا از زیر سایۀ درختان اکالیپتوس رد میشدند و قبول داشتند که سپتامبر هیچوقت تا این حد گرم نمیشد. تالار ملاقات شهر بیلیویل از بوی صابون قلیایی و عطرهای کهنه و افرادی که با پیراهنهای پوپلین خوب و کتهای تابستانی کنار هم نشسته بودند، سنگین شده بود. گرما حتی به داخل تختههای چوبی هم نفوذ کرده بود، چوبها ترک برداشته بودند و به نشانۀ اعتراض صدا میدادند. آلیس پشتسر بنِت له شده بود، بنت راهش را از میان ردیف صندلیهای پرشده باز میکرد و وقتی مردم از صندلی خود بلند میشدند و گاهی از سر نارضایتی آه میکشیدند، از آنها عذرخواهی میکرد. آلیس شک نداشت که وقتی به صندلی خودشان تکیه میدادند تا آندو رد شوند، هرم گرمای بدن هرکدام از آن افراد با گرمای بدن خودش تلاقی پیدا میکند.
«خیلی ببخشید. خیلی ببخشید.»
بنت بالاخره به دو صندلی خالی رسید و آلیس با گونههایی که از شرم گل انداخته بودند کنارش نشست، درحالیکه به نگاههای چپ و راست اطرافیان بیاعتنایی میکرد. بنت به یقۀ لباسش نگاه کرد و پرزهایی را که وجود نداشتند کنار زد، یکمرتبه متوجه دامن آلیس شد.
زیرلب گفت: «لباسهات رو عوض نکردی؟»
«خودت گفتی دیرمون شده.»
«منظورم این نبود که با لباس خونه بیای.»
آلیس سعی میکرد کاتج پای درست کند، تا آنی را تشویق کند چیزی غیر از غذاهای جنوبی روی میز بگذارد. اما سیبزمینیها سبز شده بودند و او نتوانست گرمای نسبی را حدس بزند و وقتی گوشت را داخل ماهیتابه انداخت، روغن به تمام سرورویش پاشید. وقتی بنت دنبالش آمد (مسلماً آلیس زمان را از دست داده بود)، اصلاً نمیتوانست بفهمد چرا وقتی قرار است یک ملاقات مهم صورت بگیرد، آلیس کارهای آشپزی را به پیشخدمت واگذار نمیکند.
آلیس دستش را روی بزرگترین لکۀ روغن روی دامنش گذاشت و سعی کرد تا یک ساعت آینده آن را مخفی کند؛ زیرا یک ساعت طول میکشید، شاید هم دو ساعت، یا خدا رحم کند سه ساعت.
کلیسا و جلسات. جلسات و کلیسا. گاهی اوقات آلیس ون کلیو فکر میکرد یک زندگی روزانۀ کسلکننده را با یکی مشابه آن عوض کرده است. آن روز صبح در کلیسا آقای مکاینتاش، واعظ کلیسا، حداقل دو ساعت دربارۀ گناهکارانی سخنرانی کرد که ظاهراً نقشه کشیده بودند بهطرزی اهریمنی بر آن شهر کوچک مسلط شوند و حالا خودش را باد میزد و بااضطراب منتظر بود دوباره سخنرانی کند.
بنت زیرلب گفت: «کفشهات رو بپوش. شاید یکی ببینه».
آلیس گفت: «بهخاطر این گرماست. پاهای من تا الآن توی خاک انگلیس بودن؛ به این درجه حرارت عادت ندارن». به همسرش نگاه نکرد، مخالفت کسالتبار او را حس کرد، اما بهحدی گرمش شده و خسته بود که اهمیت نمیداد و صدای سخنران آنقدر خوابآور بود که فقط سهچهار کلمه را میشنید ــ جوانه زدن... پوسته... کاه... کیفدستی مقوایی ــ و بهسختی میتوانست به باقی کلمات اهمیت بدهد.
به او گفته بودند زندگی متأهلی مانند یک ماجراجویی خواهد بود. سفر به سرزمینی جدید! هرچه باشد او با یک امریکایی ازدواج کرده بود. غذاهای جدید! فرهنگ جدید! تجربههای جدید! او خودش را در نیویورک تجسم میکرد، تمیز و مرتب، کتودامنپوشیده، در رستورانی پرهیاهو و پیادهروهایی شلوغ. حتماً برای خانوادهاش نامه مینوشت و به تجربههای جدیدش میبالید. وای، آلیس رایت؟ همونی نیست که با اون امریکایی جذاب عروسی کرده؟ آره برام کارتپستال فرستاده؛ رفته اپراهای کلانشهر و تالار اندرو کارنگی... .
هیچکس به او هشدار نداده بود که این زندگی جدید شامل گپهای کوتاه و متعدد با خالهخانمهای مسن دربارۀ اجناس چینی باکیفیت و وصلهوپینه کردن و لحافدوختنهای بسیار خواهد بود یا حتی بدتر از آن، مراسماتی که تا حد مرگ کسلکننده هستند. مراسم و جلساتی بیپایان که یک قرن طول میکشند. وای، اما این آدمها عاشق صدای خودشان هستند! احساس میکرد هفتهای چهارمرتبه به مدت چند ساعت اوقاتش تلخ میشود.
آقایان ون کلیو در مسیر برگشت در بیش از سیزده کلیسا توقف کردند و تنها مراسمی که آلیس از آن لذت برد در چارلستون برگزار شد؛ جایی که سخنران آنقدر حرافی کرد تا شرکتکنندگان کلیسا صبر و قرار خود را از دست دادند و تصمیم گرفتند یکصدا او را با آواز خواندن از جایگاه پایین بیاورند؛ آنقدر ترانه خواندند تا متوجه شود دیگر ادامه ندهد و با بدخلقی در مغازۀ مذهبیاش را برای آن روز تخته کند. وقتی صدای مردم بلند شد و از قصد اوج میگرفتند، تلاش بیهودۀ او برای سخنرانی، آلیس را به خنده انداخت.
او فهمید همایش بیلیویل، کنتاکی، بهطرزی ناامیدکننده احمقانه به نظر میرسد.
«لطفاً کفشهات رو دوباره بپوش.»
متوجه شد خانم اشمیت نگاهش میکند؛ دو هفته پیش در اتاق نشیمن منزل او چای نوشیده بود. آلیس دوباره چشمانش را به روبهرو دوخت، سعی میکرد زیاد دوستانه به نظر نرسد تا دوباره دعوتش نکند.
«خب، هنک بهخاطر توصیههایی که درمورد ذخیرۀ بذر داشتی ازت ممنونم. مطمئنم باعث شدی خیلی به فکر بیفتیم.»
همینکه آلیس پاهایش را به داخل کفش سُر داد، سخنران اضافه کرد: «آه، نه، خانمها و آقایان بلند نشین. خانم بریدی تقاضا کردن یه لحظه وقتتون رو بگیرن».
آلیس که حالا معنی این جمله را خوب میفهمید، دوباره کفشهایش را درآورد. یک خانم کوتاهقد و مسن به جایگاه قدم گذاشت؛ از همان خانمهایی که پدرش در وصف آنها میگفت خانۀ این خانمها پردههایی زیبا، بالشتکهایی محکم و کوسنهایی سفت دارد که به مبلمان باکیفیتشان میآید.»
حجم
۴۰۸٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۴۸۸ صفحه
حجم
۴۰۸٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۴۸۸ صفحه
نظرات کاربران
کتاب خوبیه اینکه دختری به نام آلیس با پسری ازدواج میکنه که اوایل زندگی عاشقانه ای دارن اما پسره سرد میشه اصلا یه موجود یخی میشه.. آلیس مسئول کتابخانه میشه و اونجا خودشو سرگرم میکنه وماجراهایی که پیش میاد
اصلا هیجان نداشت. کسل کننده بود 👍👍