کتاب از روزهای اخگر و زنگار
معرفی کتاب از روزهای اخگر و زنگار
کتاب از روزهای اخگر و زنگار نوشتهٔ صدرالدین طاهری در انتشارات روشنگران و مطالعات زنان منتشر شده است.
درباره کتاب از روزهای اخگر و زنگار
رمان از روزهای اخگر و زنگار در فضای دانشجویی روایت میشود. نویسنده که خود سالها در محیط دانشگاه درس خوانده و تدریس کرده است بسیار با فضای دانشگاه آشنا است. او در این کتاب از دانشجویان در محیط دانشگاه میگوید. از تجربهٔ تبعیض و احساس خطرها و محدودیتها میگوید. نویسنده با شرح زندگی دانشجویان و دغدغههایشان کتابی جذاب خلق کرده است.
خواندن کتاب از روزهای اخگر و زنگار را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب از روزهای اخگر و زنگار
«گنجشک یکبار دیگر جست و از لای چارچوب نیمهباز به آنسو خیره شد. سایه چهار دیوار سفید پر لک و میانشان چهل صندلی آبی روشن با نقشهای خودکاری دل و رخ و گیتار. دخترها و پسرهایی که روی کاغذ خم شده و با جدیّت مینوشتند، دود بیرنگ معطر وحشتناکی که چرخ میخورد، و سرفههای بیگاه که زود توی پنجه دست چپ خفه میشد.
قلب پرنده شروع کرد تاپتاپ زدن. برگشت و گل را دید که هوای خیسمانده از دیشب یواشیواش کاسبرگهایش را پس میزد. چه دهان خوشگلی. وقتش شده تبسّم کنی. هان بجنب. به من نگاه کن. میخواهی تو را بخندانم؟
دوباره چرخید. چه شورانگیز باید باشد پریدن میان این فضای ناروشن غریب. به خطر گیرافتادنش میارزد. یک چرخ میزنی بالای سر همه، یک فرود کوتاه، اوج، و بعد پیش از آنکه دستی برای گرفتنت بلند شود شیرجه توی باغچه. راه را پیدا نکنی با سر میخوری به شیشه. آرام باش و نرسیده به آن دیوار روبرو دور بزن. خوب حالا موقعش است. زیاد بهشان نزدیک نشوی. هی غنچه، حواست با من است؟ سه، دو، ...
ـ «خانم شیوا!»
دل آزادچهر واریخت. نگاهش را از صورتهای بهعقب برگشته با دشواری دزدید و راست به چشمان خدیو خیره شد که شیطانوار برق میزدند. پیپ لاکیرنگش را کف دست گرفته بود و پایین میآورد. همانطور چشمدوخته به دختر سرش را قدری پس برد و همپای بیرونریختن دود، نرم روی گردن لغزاند. حالا میشد آهنگ نفسکشیدن خودت را بشنوی. لبهای کلفت خدیو زیر سبیلِ افتاده، به زهرخند باز شده بود. فشار کف کلفت دستش، برگهای جزوهای که از رویش میخواند را مچاله میکرد.
ـ «ما گوش میدیم. میخوام بدونم اون بیرون چه خبره.»
گلنار زمزمه کرد: «جوابش را نده.»
مرد جنگل حنایی ریشش را چنگ میزد. سرش را با لذّت جنباند و موهایش پخش شد روی یقه چرک پیراهن نخودی. توی صندلی فرو رفته بود و داشت جملات بعدیش را در ذهن پس و پیش میکرد.
ـ «خوب. اگه نگید خودمون باید حدس بزنیم که اون بیرون دنبال چی میگردید. میگه جوانیه و هزار تمنا به این دل وامونده. هه هه، واقفید دوستان؟»
دست هراسان گلنار گوشه مانتویش را چنگ زده بود. آزادچهر غرّید: «به شما میگم اون بیرون چی هست. اکسیژن، سکوت و حق فکر کردن.»
نفهمید پاهایش چطور او را از میان آن دو ردیف چشم گذراندند. دستگیره را پایین داد، قدم بیرون گذاشت، و در پشت سرش چفت شده بود.
پلکهایش را بههم بست تا قطره اشکی که جوشیده بود لای مژهها نگهدارد. هوای سالن را بلعید.
خیابان پشت دانشکده خالی بود. از کنار باغچه راه میرفت و کتانیهایش را روی زمین میکشید. دلش میخواست خشمش را ببرد بریزد یک جای دور از آن ساختمان قدیمی که پر بود از یادهای خوش. برگشت و از لای بیپردگی پنجرههای نردهدار برهنه، درونش را کاوید.»
حجم
۱۱۳٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۲۹ صفحه
حجم
۱۱۳٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۲۹ صفحه