کتاب آقای نویسنده
معرفی کتاب آقای نویسنده
کتاب آقای نویسنده نوشتهٔ مهدی رعنایی است. انتشارات شرکت کتاب هرمس این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این اثر یک نمایشنامه در ۵ پرده را در بر دارد.
درباره کتاب آقای نویسنده
کتاب آقای نویسنده در یکی از سالهای ۱۳۹۱ یا ۱۳۹۲ نوشته شده است. این نمایشنامهٔ ایرانی ۵ شخصیت غیرایرانی دارد. صحنه به ۳ قسمت تقسیم شده است. ۲ قسمت آن به شکل کافه است که بیشباهت به کافههای پاریسی نیست. قسمت سوم صحنه هم اتاق کار نویسنده است. در هر صحنه از این نمایشنامه، ۲ بازیگر بیشتر حضور ندارند و جز آنها، در صحنههایی که در کافهها میگذرد، افرادی هستند که انگار مشتری کافهاند.
نمایشنامهٔ آقای نویسنده نوشتهٔ مهدی رعنایی در حالی آغاز میشود که «الکس» تنها در کافهٔ یک نشسته است. یکی ۲ بار به ساعتش، و یکی ۲ بار هم به جایی که باید درِ ورودی کافه باشد، نگاه میکند. تازه سیگاری روشن کرده است که زنی حدوداً ۳۰ساله به نام «امیلی» وارد میشود. امیلی عصبی است و کمی به ترافیک و مردکی به نام «جان واسرمن» دریوری میگوید که معطلش کرده و دیر به قرار رسیده.
خواندن کتاب آقای نویسنده را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات نمایشی ایران پیشنهاد میکنیم.
بخشهایی از کتاب آقای نویسنده
«الکس و ماریندا در کافهٔ ۲ نشستهاند. الکس کمی معذب است، اما ماریندا راحت و بیقید به نظر میرسد. دو سه دقیقهای به سکوت میگذرد و ماریندا به اطراف نگاه میکند. همان گارسون قبلی میآید و خیلی خودمانی با ماریندا خوشوبش میکنند. سفارش که میگیرد و میرود، الکس سرِ حرف را باز میکند. پیش از آمدنِ گارسون اما، مطابق معمول، کِلِر میآید و توضیحاتی میدهد.
کِلِر: خانمی که روبهروی آقای استنلی نشسته همسر سابق او، ماریندا بلک، است، همان که چند روز پیش بهخاطر تأثیری که بر داستاننویسی معاصر داشته از سوربون دکترای افتخاری گرفت. در آن مراسم، کلود مونتل، استاد ادبیات در سوربون، دربارهٔ داستانهای خانم بلک سخنرانی کرد و خود خانم بلک هم چند دقیقهای دربارهٔ ادبیات حرفهایی زد. آقای استنلی هم البته دعوت شده بود، اما بالاخره نتوانست خودش را راضی کند و به مراسم برود. به آقای وایت گفت سلامش را به خانم بلک برساند و عذر بخواهد، اما چند روز که گذشت نتوانست مقاومت کند و همسر سابقش را به یک قهوه دعوت کرد.
الکس: (متعجب) این پسره رو میشناسی؟
ماریندا: ژان . پل؟ آره، خیلی وقته.
الکس: از کجا میشناسیش؟ (ماریندا طوری نگاه میکند که یعنی به تو مربوط نیست) نه ... ببین ... منظورم این بود که ... ما چند وقت پیش با آرون اومده بودیم همینجا. میگفت این پسره دانشجوی سوربون بوده و الآن اخراج شده؛ تعجب کردم که میشناسیش.
ماریندا: دوستِ یکی از دوستام بود. دو بار هم اومده بود نیویورک. اونجا دیده بودمش. سوربون فلسفه میخوند؛ فک کنم روی برنتانو کار میکرد.
الکس: آره، آرون هم همین رو گفت. میگفت چون استادش رو کتک زده اخراج شده؛ میدونستی؟
ماریندا: آره ... اون احمقِ سوربونی. چی بود اسمش؟ ... فرانسوا.
الکس: مگه اونم میشناسی؟
ماریندا: آره، مردک بیشعور. ژان . پل خیلی ازش حرف میزد. یه بار هم که برای یه سمینار اومده بود نیویورک قبول کردم ببینمش. داستانامو خونده بود و، چون ادعای ادبیات هم داشت، میخواست من رو ببینه و باهام حرف بزنه. ابله. فهمیده بود ژان . پل با من دوسته، به اون اصرار کرده بود. فقط بهخاطر ژان . پل بود که قبول کردم یک ساعت تمام به مزخرفات اون مردک درجه دویِ احمق گوش کنم.»
حجم
۵۹٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۷۹ صفحه
حجم
۵۹٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۷۹ صفحه