دوست دارم مردی را نجات بدهم. دوست دارم یکبار هم قصه برعکس باشد. یک شاهزادهٔ سوار بر اسب سفید نیاید دختری را از چنگال دیو پلیدی نجات دهد. اینبار دختری بیاید با گنجشک کوچکش و شاهزادهای را از بند طلسمی آزاد کند...
nani_ad_
به صحرا شدم؛ عشق باریده بود و زمین تَر شده بود. چنانکه پای مرد به گِل فرو شود، پای من به عشق فرو میشد.
موفنری
حتی عجیب و غریبترین چیزها هم اتفاق میافتند، نه یک بار، نه دو بار، بلکه چندین و چند بار. آنقدر که ترست میریزد، نگرانیات فروکش میکند، اما تکرار مداومش تو را وادار میکند که چاره بجویی، عجیبترین چارهها برای عجیبترین اتفاقها.
MahlaZarie
نکند آن نفرین هنوز در سینهٔ من است؟
ریحان
نکند آن نفرین هنوز در سینهٔ من است؟
shari
فکرش را میکردی که به این روز بیفتی؟ که به اینجا برسی؟ به خود مرگ؟... نه، ای کاش مرگ بود... این چیزی که تو را انتظار میکشد از هزار مرگ بدتر است سپهرداد...
ریحان