دانلود و خرید کتاب فهرست کتاب سارا نیشا آدامز ترجمه فاطمه جابیک
تصویر جلد کتاب فهرست کتاب

کتاب فهرست کتاب

دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۳از ۲۵ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب فهرست کتاب

کتاب الکترونیکی «فهرست کتاب» نوشتهٔ سارا نیشا آدامز با ترجمهٔ فاطمه جابیک در انتشارات میلکان چاپ شده است.

درباره کتاب فهرست کتاب

چشمش به کاغذ تاشده‌ای می‌افتد که روی میز کناری قرار گرفته است؛ جدول کلمات متقاطع. سرش را به چپ می‌چرخاند؛ بعد به راست. آرام از روی شانه‌اش نگاه می‌کند. کسی حواسش پیش اِیدِن نیست. دستش دراز می‌شود و کاغذ را به‌سمت خودش می‌کشد و تاهای کاغذ را یکی‌یکی باز می‌کند. انگشتانش با ظرافت و دقت عمل می‌کند. کاغذ تقریباً به نازکی کاغذ مخصوص پیچیدن سیگار است. نمی‌خواهد ورق پاره شود. به آدمی فکر می‌کند که همسایهٔ بی‌نام‌ونشانش بود و با دقت و آرامش می‌نوشت و پیش می‌رفت. همین طور که تای آخر را باز می‌کند، معما بالأخره حل می‌شود. دستخط تمیزی دارد و به خط تحریری گرم و مهربانی نوشته شده است. شاید لازمت شود:

کشتن مرغ مقلد

ربکا

بادبادک‌باز

زندگی پی

غرور و تعصب

زنان کوچک

دلبند

شوهر دلخواه

روایت کتاب از همین فهرست کتاب آغاز می‌شود و در ادامه می‌بینیم چگونه فهرستی از کتاب‌ها می‌تواند به ایجاد دوستی‌ بین دو فرد بسیار متفاوت در حومهٔ لندن کمک کند.

کتاب فهرست کتاب را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب به علاقه‌مندان به داستان‌هایی با موضوع کتاب پیشنهاد می‌شود.

بخشی از کتاب فهرست کتاب

«یک سال گذشت و «دوران سکوت ابدی موکش پاتل» شروع شد؛ دورهٔ عجیب سوگواری در سکوت و تنهایی؛ دوره‌ای که در آن همه جز او با این فقدان کنار آمده بودند و دیگر روهینی و دیپالی و وریتی اصرار می‌کردند که باید اتاق نِنا را مرتب کنند و وسایل او را کنار بگذارند. «پاپا دیگه بسه. دیگه این‌طوری نمی‌شه. وقتشه به زندگی برگردی و ادامه بدی.»

این‌طور شد که شروع کردند به بررسی‌کردن جزئیات بقایای زندگی مادرشان و متوجه نظم پنهانی شدند که در آشفتگی‌های زندگی پرثمر نِنا جریان داشت. دیپالی، که خیلی به‌موقع دچار حساسیت به گردوخاک شده بود، تصمیم گرفت به جای کمک‌کردن در این کار ناهار درست کند. آن‌روز خانهٔ موکش دوباره پر از زندگی بود؛ البته به دلایلی اشتباه. موکش کنار در اتاق خواب نِنا ایستاده بود و به صدای مخلوط آرد هم‌زدن دیپالی در آشپزخانه گوش می‌کرد، و نگاهش پیش وریتی و روهینی بود. نمی‌دانستند آن‌جا ایستاده؛ ساکت بود و نامرئی؛ در خانهٔ خودش تبدیل به روح خودش شده بود.

روهینی رهبری می‌کرد و فرمان‌هایش را سر وریتی فریاد می‌زد و می‌گفت جعبه‌ها را از زیر تخت بیرون بکشد. خودش هم دور اتاق راه می‌رفت؛ شانه‌ای را به سرجایش، یعنی به جعبه‌ای روی کمد، بازمی‌گرداند. شال‌ها را تا می‌کرد و مرتب می‌کرد و در چمدانی چرخ‌دار می‌گذاشت و النگوها را مشت‌مشت برمی‌داشت و در جعبه می‌گذاشت. موکش تماشا می‌کرد که چطور جعبه‌ها پشت‌سرهم از زیر تخت بیرون کشیده می‌شدند. وریتی زانو زده بود روی زمین و گونه‌اش را به فرش چسبانده بود و با دست چپش جعبه‌ها را بیرون می‌کشید و به دست راستش می‌داد.

ناگهان صدای تلق‌تلوق و افتادن و شکستن چیزی آمد.

روهینی غرولند کرد: «وای، خدا! چی کار کردی؟» و به خواهرش خیره شد. وریتی جعبهٔ دیگری بیرون کشید و کوزهٔ ماست نیمه‌خالی‌ای را درآورد که گوشواره‌های لنگه‌به‌لنگه در آن بود. بعد جعبهٔ کفش کلارکس را درآورد که عکس‌ها در آن جا گرفته بودند. وقتی دخترها کوچک بودند، این عکس‌ها ساعت‌ها همه‌شان را سرگرم می‌کرد. دخترها روی زانوی نِنا و موکش می‌نشستند و دربارهٔ لباس‌های گل‌گلی آن‌ها توی عکس‌ها و مدهای عجیب‌وغریب برقی‌برقی‌شان سؤال می‌پرسیدند. موکش جواب می‌داد که آن‌ها خیلی هم شیک و مدروز بوده‌اند و این باعث خندهٔ دخترها می‌شد.»

هدیه
۱۴۰۱/۰۷/۰۶

خب اول از همه این کتاب برای کسایی که به کتاب و کتابخونه علاقه دارن خیلی خوبه این کتاب راجب یه کتابخونه و تاثیر کتاب بر روی زندگی مردم بود و همه چی با یه فهرست کتاب شروع میشه چیزی که

- بیشتر
•Pinaar•
۱۴۰۳/۰۳/۰۲

چقدر این کتاب عزیز بود. چقدر شخصیت هاش واقعی و دوست داشتنی بودند. من با این کتاب زندگی کردم. احساسات مختلف تجربه کردم و کلی یاد گرفتم. داستان کلی درمورد یک پیرمرد و یک دختر کتابدار و یک فهرست کتابه. بسیار ساده

- بیشتر
کاربر 5378653
۱۴۰۲/۱۲/۱۳

خیلی دوستش داشتم کتاب رو زندگی کردم

گاهی کتاب‌ها برای یه مدت کوتاه ما رو با خودشون می‌برن و بعد با یه دیدگاه جدید برمی‌گردونن.
Azadeh_313
«خوبه آدم با مردم مهربون باشه. به‌خصوص با کسایی که دوستشون داری چون هیچ‌وقت نمی‌دونی اونا چه چیزهایی رو دارن پشت سر می‌ذارن و چه احساسی دارن و بالأخره یه روز می‌فهمی. و اون موقع ممکنه دیگه خیلی برای جبران‌کردن دیر شده باشه.
Azadeh_313
گاهی که یه کتاب خیلی خوب پیدا می‌کنی باید دوباره بخونیش! قسمت‌هایی که دوست‌داشتی رو دوباره از نو زندگی می‌کنی. یه چیزهایی که دفعهٔ قبل متوجهشون نشده بودی رو هم یاد می‌گیری. می‌گفت همین طور که خوانندهٔ کتاب تغییر می‌کنه، خود کتاب هم تغییر می‌کنه
Azadeh_313
«نگران بودم نکنه نیاز داشته باشی کسی بعد از مامان ازت مراقبت کنه؛ و دیگه برات این‌قدر اعتبار قائل نشدم که فکر کنم شاید خودت بتونی از خودت مواظبت کنی و سعی کردم من خودم مواظبت باشم. یادم رفت باید هم‌نشینت باشم. ببخشید.»
Azadeh_313
موکش صفحهٔ اول کتاب کشتن مرغ مقلد را باز کرد و کارت امانت کتاب کتابخانه‌های شهرداری برنت را دید که پر از تاریخ‌های جوهری بود. چقدر مهر! عجیب بود؛ تصور این‌که این کتاب فقط مال او نبود و مال همه بود. مال همهٔ آدم‌هایی بود که این کتاب را پیش از این در ساحل، در قطار یا در اتوبوس یا در پارک یا در اتاق پذیرایی خانه‌شان مطالعه کرده بودند.
Azadeh_313
موکش با خواندن هر صفحه بیشتر دلش می‌خواست وارد دنیای سته و دنور شود و نشانشان دهد که چقدر زنده و واقعی و آمادهٔ زندگی‌کردن هستند و تنها چیزی که مانعشان می‌شود آسیب‌های هرروزهٔ روحی است که آن‌ها را تنها نمی‌گذارد؛ و نمی‌گذارد گذشته را فراموش کنند.
Azadeh_313
دلش می‌خواست به او بگوید چقدر کتاب‌خواندن به او کمک کرده خوب وقتش را بگذراند و کمک کرده به آدم‌های دیگر نزدیک شود و حتی دلیلش برای از خواب بیدارشدن و از خانه بیرون‌رفتن هم کتاب است.
Azadeh_313
نِنا همیشه به خودش می‌بالید؛ چون به دخترهایش اجازه می‌داد کاری را بکنند که احساس می‌کنند درست است و در این دنیا برای خودشان جایگاهی خلق کنند.
Azadeh_313
و اگر داستان امیر چیزی به آلیشیا نشان داد، این بود که هرچقدر هم در گذشته بدی کرده باشی باید همهٔ تلاشت را بکنی تا خوب باشی.
Azadeh_313
می‌توانست آتیکاس را از چشم اسکات ببیند؛ مردی بلندقد، قدرتمند و کسی که برای همه محترم است. یادش آمد که چطور قبلاً خودش هم دربارهٔ پدرش این‌طور فکر می‌کرد؛ خیلی وقت پیش. عجیب است که وقتی بچگی سر می‌آید، دیگر مادر و پدر برایت آدم‌های معمولی می‌شوند؛ با ترس‌ها و نگرانی‌هایی مثل مال خود تو.
Azadeh_313
لوسی ادامه داد: «این‌جا حالا دیگه خیلی ساکت شده. لابد بچه‌ها دوست دارن ایکس‌باکس و این‌ها بازی کنن! بچه‌های من هرچی کتاب گیرشون می‌اومد می‌بلعیدن.» یکی از بچه‌های لوسی آرایشگاه زده بود و دو، سه شعبه در این منطقه باز کرده بود و وضع خوبی داشت. دیگری هم حسابدار شده بود و برای یکی از مؤسسات حقوقی در شهر کار می‌کرد. لوسی بی‌نهایت به آن‌ها افتخار می‌کرد؛ و همیشه همهٔ این دستاوردها را از لطف این کتابخانه می‌دانست.
Azadeh_313
احساس می‌کرد داستان دارد کنترل ذهنش را از او می‌گیرد و او را با خودش می‌برد. افکار خودش، نگرانی‌هایش، آن صدا، همه دارند ته ذهنش وزوز می‌کنند
Gisoo
«اعضای خانواده بی‌نقص نیستن ولی ما دوستشون داریم.»
sety seyfi
ملاقات اتفاقی ممکن بود از یک خرید کوتاه ده‌دقیقه‌ای معاشرتی یک‌ساعته بسازد.
n re
«داستان‌ها عجیبن. مثل تماشاکردن زندگی یه نفر دیگه. انگار نباید ببینی. داری فضولی می‌کنی!»
Azadeh_313
این‌جور که توی این سن تازه دارم کتاب‌خوندن رو شروع می‌کنم، احساس می‌کنم مسخره‌ست.» «برای شروع داستان‌خوندن هیچ‌وقت دیر نیست.»
Azadeh_313
اگر اسکات و جِم می‌تونستن ببینن بودن به‌جای همسایهٔ پیرشون، بوردلی، چه حسی داره شاید اون‌ها هم باهاش مهربون‌تر می‌شدن. آدم مهربونی بود... شاید فقط تنها بود. مردم اصولاً همیشه نمی‌تونن آدم‌های تنها رو درک کنن
Azadeh_313

حجم

۳۶۷٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۴۱۶ صفحه

حجم

۳۶۷٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۴۱۶ صفحه

قیمت:
۷۸,۰۰۰
۲۳,۴۰۰
۷۰%
تومان