کتاب سوز سفید
معرفی کتاب سوز سفید
درباره کتاب سوز سفید
جسدی گم میشود و پسرانی برای یافتن آن به دل کوه میزنند. همهجا سفید و مرموز است. علی چنگیزی با گفتوگویی بینامتنی با رمان موبیدیک اثری نوشته که مخاطب را با ترسی باستانی تنها میگذارد. هراس از چیزی در اعماقِ طبیعتی سرمازده که خشن و بیرحم است. سوز سفید قصهٔ برفی است که قرار است سرخ شود.
علی چنگیزی نوشتن را با داستان کوتاه آغاز کرد. بعضی از داستانهایش در مجلات گوناگونی چون آزما، گلستانه و هفت منتشر شده است و داستان کوتاه مرمت برگزیدهٔ رتبهٔ دوم جایزهٔ ادبی اصفهان شد. اولین کتاب چنگیزی با نام پرسه زیر درختان تاغ در سال ۱۳۸۸ منتشر شد که اولین بخش از سهگانهٔ کویری اوست. دومین بخش از این سهگانه پنجاه درجه بالای صفر نام دارد که در سال ۱۳۹۰ از نشرچشمه منتشر و در جایزهٔ ادبی هفت اقلیم شایستهٔ تقدیر شناخته شد. مجموعهداستان کاجهای مورب منتشرشده از سوی نشرچشمه در سال ۱۳۹۱ هم برگزیدهٔ سیزدهمین دورهٔ جایزهٔ ادبی هوشنگ گلشیری و برگزیدهٔ بهترین مجموعهداستان سال از سوی مجلهٔ تجربه شد. مجموعهداستان بزهایی از بلور هم در سال ۱۳۹۳ نامزد جایزهٔ ادبی جلال آلاحمد شد. رمان آدوریها سومین رمان او و سومین بخش از سهگانهٔ کویری اوست که در سال ۱۳۹۶ توسط نشرچشمه منتشر شد.
کتاب سوز سفید را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب به علاقهمندان به داستانهای ایرانی پیشنهاد میشود.
بخشی از کتاب سوز سفید
«سام جلو بود، خیره به قبرستان قدیمی در پاییندست آبادی. دورتادور قبرستانِ قدیمی فنس بود و خیلی وقت بود دیگر کسی را آنجا دفن نمیکردند، اما پدر او فرق میکرد. سالها پیش قبرش را آنجا خریده بود، قبل از اینکه با آن حیوان مواجه شود و جای دندانش تا ابد که نه، تا مدتها، روی گلوی پیرمرد بماند؛ دندانهایی بلند و تیز و محکم که به قولِ ایوبپاشا تو بگو دندان نیش پلنگ.
سام درآمد که «اینجا پلنگ نداره.»
زری گفت «کی میدونه؟ شاید این کوهها پلنگ هم داشته و ما نمیدونستیم و حالا که برف سنگین اومده، زده بیرون که بزنه به گله.»
انوش چیزی نگفت. چرا بگوید؟ به کوهها نگاه کرد که مثل دیوار سفیدی بودند بینشان و آنها پشت کوه، که دشت بود یا کوه بود یا هر چیزی، نرفته بودند. هیچکس نرفته بود. نه چون گذشتن از کوه کار آسانی نبود که بود، اما اصلاً چرا باید از این دیوار بلند رد میشدند؟ برای جای دندان حیوانی که گلوی پدرشان را دریده بود ــ دریدن که نه، انگار نیشش را فروکرده بود و فشار داده بود؟
ایوبپاشا، که سیگار میکشید و به حرف آنها گوش میداد، پفی کرد و گفت «تُف به ذات هر چی حیوونه.» و تُف کرد و همراه تُفش مخلوطِ بخار و دود از دهانش ریخت بیرون و توی هوا ماند. آب دهانش، مثل جیوهٔ داغ، تا روی برفها افتاد فرورفت، برفی که همهچیز را میبلعد و یکدست میکند. ایوب یادش آمد که اشکذر همیشه میگفت برف عادل است. عدالت انگار رنگش سفید است اما وقتی یکدست باشد دیگر عدالت نیست، باری به هر جهت است. ایوبپاشا فکر کرد اگر این برف نبود و اگر اینقدر سنگین نمیبارید، حتماً پیرمرد زنده بود و نمیدانست چهطور گفته که عادل است؛ اگر عدلی بود حالا باید حیوان گرفتارش میشد نه اشکذر.
قبر را پیرمرد سالها پیش خریده بود، در واقع با دو گوسفند تاخت زده بود، وقتی جوان بود و زنش تازه جانش را لا داده بود و اشکذر باید سه یتیمغورهاش را به دندان میگرفت و در این لجندرمالِ دورافتاده بزرگشان میکرد. خودش به ایوب گفته بود «دورافتادگی همیشه هم بد نیست. دورافتادگی از همهچیز، از آدمها، از راحتی شهر و البته از قانون. قانون چیزی نیست که بخوام تحت لواش زندگی کنم.»
ایوب، حالا که زیر تابوت بود، فکر کرد که در این دوردست تاریخ میماسد و همهچیز میشود جسم و ذهن میرود پی زنده ماندن یا نماندن. اینجا دور از بنیبشر اعتراضی هم اگر داری به طبیعت است که خودت باید از پسش برآیی. اشکذر همینها را دوست داشت که اینجا مانده بود و بهانه میآورد که «دوست دارم تا ابد پیش زنم بمونم.» نگفته بود زن. گفته بود خانم.»
حجم
۸۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۲۳ صفحه
حجم
۸۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۲۳ صفحه