کتاب دو امدادی تک نفره
معرفی کتاب دو امدادی تک نفره
کتاب الکترونیکی «دو امدادی تک نفره» نوشتهٔ محمد شمس لنگرودی در نشر چشمه چاپ شده است. این کتاب به روایت خاطرات محمد شمس لنگرودی در بازهٔ سالهای ۱۳۵۷ - ۱۳۲۹ از زبان خود او می پردازد.
درباره کتاب دو امدادی تک نفره
خاطره جمعبندی نوعی زندگی است وقتی که به نظر میرسد به آیندهٔ خود رسیده است. مرور همدلانه با خود برای تسویهحساب با گذشته است؛ شاید به جهت رضایت خاطری. یا هشداری است به مخاطبی ناشناخته در راهی که در آنایم. و چراغ دریایی و بطری نامهای که در دریایی بیامان است. خاطره دیدن سرگذشت من و سرنوشت کسی است که در این وادی قدم میگذارد. خاطره نه گزارش است نه تاریخ. گزارش امری مکانیکی برای امروز است، تاریخ روایتی حسابگرانه برای فردا. خاطره خیالاتی است با خود مثل همهٔ خیالات دیگر که بلند بیان میشود و در پی سودی در آینده و حال نیست. و شیرینی خاطره از همین روست؛ رؤیاگونهای واقعی است از زندگی کسی که دوست داریم بدانیم. عمدهٔ عمر ما در قصهگویی با خود میگذرد، در بیداری، در خواب، در غلغلهها، در سکوت، پیش و پس از همهٔ دیدارها. دربارهٔ آنانی که دوست میداریم و از آنان که علاقه به دیدارشان نداریم. ما قصهگوی دائمیِ وقت خویشایم. خاطره جمعبندی این قصههاست.
کتاب دو امدادی تک نفره را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب به علاقهمندان به زندگینامه و سبک روایت خاطرهگویی پیشنهاد میشود.
بخشی از کتاب دو امدادی تک نفره
«بعد مردم را در کوچهخیابانها میدیدم که چپچپ نگاهم میکنند. هیچکس از کارم سر درنمیآورد. داشتم تنها میشدم. رفتار پدرم با من سرد شده بود و آرامآرام داشت حس غربت دردناکی به من دست میداد که گاه از تحملم خارج بود. غمگین بودم. چارهای نداشتم جز اینکه از همه کناره بگیرم. دیگر حوصلهٔ جعبهٔ مارگیریام را هم نداشتم. از گردو و گردوبازی بیزار شده بودم. پدرم متوجه حالم بود. یک روز که سخت تنها و دلگرفته روی پله نشسته بودم پدرم نزدیک شد و ضمن حرفهایش گفت: «حالا گذشت، اما پسرم میدانی که اگر این مار شبی نیمهشبی غفلتاً از جعبه بیرون میآمد، حالا هیچکدام از ما زنده نبودیم.» دیگر حرفهای پدرم را نمیشنیدم. دیگر حرفهایش اهمیتی نداشت. تنها شده بودم و دلم میخواست هر طور شده به جمع خانوادهام برگردم، دلم میخواست پدرم با من آشتی کند و از این غربتِ سنگین نجاتم دهد. گفتم: «میدانم پدر.» و شرمنده، مثل توبهکنندهای گناهنکرده، راضی و خوشحال بودم؛ راضی بودم که به هر خفت تن دهم که به خانوادهام برگردم. مارگزیدهٔ واقعی من بودم. چرا باید انکارم را بپذیرند. من گفته بودم که این جعبهٔ مارگیری است و همه هم مار را دیده بودند.
بعدها بود که رمان بیگانهٔ آلبر کامو را خواندم و فهمیدم که هر حرکت و هر حرفی پیامدهایی دارد که باید پیشاپیش منتظرش بوده باشی. به مورسو، شخصیت اصلی رمان بیگانه که جوانی فرانسوی است، خبر میدهند مادرش مُرده و او برای تحویل جنازه و خاکسپاریاش باید به محل سکونت مادرش بیاید. مادرش در خانهٔ سالمندان در هشتاد کیلومتری الجزیره زندگی میکرد. حساب میکند اگر طوری برود که عصر به آن شهر برسد، شب را طبق آداب خودشان بر جنازهٔ مادر میماند و فردا عصر هم میتواند برگردد. آن شب اتفاقی با نگهبان سردخانه سیگار میکشند، شیرقهوهای مینوشند، با خانمی که از مدتها پیش میشناخت به سینما میروند، بعد در جای دیگری قتلی اتفاق میافتد که پای مورسو هم به میان کشیده میشود. در دادگاه همهٔ این کارهای روزمره و معمولی، مثل شیرقهوه خوردن و به سینما رفتن جزء پروندهٔ متهم و از مصادیق بیخیالی و قسیالقلب بودن مورسو محسوب میشوند.»
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۲۲۴ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۲۲۴ صفحه