کتاب جان کندن
معرفی کتاب جان کندن
کتاب جان کندن نوشتهٔ مهدیس غنی زاده است که در انتشارات چشمه منتشر شده است. این کتاب روایت داستانی جذاب در دهههای قبل است.
درباره کتاب جان کندن
اتفاقات در دههٔ ۵۰ روایت میشود زمانی که مردم درگیر انقلاب و اتفاقات مربوط به آن بودند. راوی مرد جوانی است که به دوستش فرهاد بسیار علاقه داشته اما اتفاقات همه چیز را به هم زده است. فرهاد در اتفاقی کشته شده است و حالا راوی که همهٔ زندگیاش با ترس گذشته مدام به گذشته برمیگردد و خاطراتش با او را مرور میکند.
راوی نمیتواند از گذشته جدا شود و همیشه آن را بر دوشش میکشد از طرفی این غرق بودن در گذشته زندگی و همسر را به مرز فروپاشی میرساند. داستان در کنار خود مسیری عاشقانه دارد. رمان جان کندن از روایت آقای کوهی شروع میشود. مرد کتابفروشی که هر روز برادرش از خانه بیرونش میکند تا اعتقادات چپگرایانهاش را کنار بگذارد و شب دوباره راهش میدهد. فرهاد و راوی آقای کوهی را دوست دارند اما او ناگهان ناپدید میشود.
خواندن کتاب جان کندن را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب جان کندن
«آن روز حالش بدتر از همیشه بود. گاهی نیازی نیست کسی زار بزند تا دل آدم به حالش بسوزد؛ حتی سکون و سکوت چشمها و دستها کافی است تا بغضی تیغدار در گلوی آدم بیندازد. مثل رفتن آدمهایی که گمان میکنیم بودونبودشان در زندگیمان تأثیری ندارد.
آقای کوهیِ کتابفروش چنین آدمی بود، آرام و کمحرف که فقط وقتی حرف کتاب پیش میآمد چانهاش گرم میشد. هر وقت ما را میدید میگفت «شما دوتا پسر کار دیگهای ندارین که دنبال من راه افتادهین؟» آنقدر سربهزیر بود که اگر سرش فریاد هم میزدی، سر بلند نمیکرد تا دلیلش را بپرسد. تودهای بود و مشتریهایش هم از همین دسته بودند. اما در کل، آدمها برایش فرقی نداشتند. برعکس آن بچهها که اگر کسی موافق فکرشان نبود حتی با او حرف هم نمیزدند، آقای کوهی همه را به صِرف آدم بودنشان میدید نه براساس دسته و گروه و تشکیلاتشان. برای حزب و تشکیلات هم کاری نمیکرد.
اصلاً به این دنیا آمده بود تا کار چندانی نکند و فقط کتاب بخواند، آنقدر که وقتی سر از کتاب بلند کند، چشمانش پُر از کلمه باشد.
برادرش، برعکس خودش، همهٔ آرامی و سربهزیری او را جبران میکرد. وقتی حرف میزد، دهانش پُر از کف میشد. کوهی هر غروب بساطش را جمع میکرد و به خانه میرفت و رسیدهونرسیده، با برادرش دعوایش میشد.
هر وقت که از کنار خانهشان رد میشدم، دلم میگرفت. خانهشان و اصلاً حالوروزش هوای غروب جمعه را یاد آدم میانداخت.
بعد از دستگیری چند تن از مشتریها و همحزبیهایش، بهانه افتاد دست برادرش. هر غروب بعد دعوا، از خانه میانداختش بیرون. او هم آنقدر جلوِ در خانهشان، که درست روبهروی خانهٔ ما بود، مینشست تا شب میشد و بعد اجازه داشت برگردد داخل. اهالی محل هم به دیدن هرروزهاش عادت کرده بودند. هر کسی از کنارش رد میشد، سرعت پاهایش را آرام میکرد و به راه خود ادامه میداد. کوهی کسی بود که فامیلیاش هیچ ربطی به خودش نداشت؛ کوه هم اگر بود، کوهی از ماسه بود که با نسیمی از هم میپاشید و از میان میرفت.»
حجم
۱۱۵٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۲۶ صفحه
حجم
۱۱۵٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۲۶ صفحه