دانلود و خرید کتاب بگذار کودکی کنم سحر حسنی
تصویر جلد کتاب بگذار کودکی کنم

کتاب بگذار کودکی کنم

نویسنده:سحر حسنی
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۶از ۱۴ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب بگذار کودکی کنم

کتاب بگذار کودکی کنم نوشتهٔ سحر حسنی است و انتشارات ندای الهی آن را منتشر کرده است. داستان این کتاب بر اساس واقعیت و دربارهٔ کودک‌همسری و ازدواج زودهنگام است.

درباره کتاب بگذار کودکی کنم

کتاب بگذار کودکی کنم دربارهٔ زنی به اسم هاجر است که فرزند ناخواستهٔ خانواده‌اش بود و سال ۱۳۱۲ به این دنیای پر از سیاهی پا گذاشت.

او را با عروسکی که در دست داشت، سر سفرهٔ عقد نشاندند. آن هم با مردی که دنیای بچگی‌های او را خیلی زود پیر کرد و او بدترین ضربه را زمانی خورد که بچه‌اش متولد شد.

خواندن کتاب بگذار کودکی کنم را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران رمان ایرانی پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب بگذار کودکی کنم

«تمام بدنم درد میکرد، هنوز نفهمیده بودم اونهمه تنبیه برای چی بود؟ هنوز نمیدونستم چرا زنها پشت در کل کشیدن و شادی کردن و مردها پشت هم شلیک میکردن.

صبح اون روز بخاطر حس بدی که داشتم از خواب بیدار شده بودم و گریه میکردم. حسن خواب بود که با صدای فین فین من از خواب بیدار شد.

یک لحظه پشیمونی رو تو چشماش دیدم، اومد سمتم...

ترسیدم و عقب گرد کردم که خوردم به دیوار.

فهمید ترسیدم و بهم گفت: کاری باهات ندارم نترس بیا استراحت کن...

با حرف حسن خیالم راحت شد و رفتم تا استراحت کنم. خوابم برده بود خواب عمیقی بود و صدای مادر حسن وقتی من رو صدا میکرد نشنیده بودم.

یک آن سوزشی توی پوست سرم احساس کردم برگشتم ببینم چیه؟

دیدم مادر حسن از موهای بلندم گرفته داره میکشه و فحش میده:

پدر سگ فکر میکنه اینجا مهمونیه

ترسیده بودم و سعی در بیرون کشیدن موهام از دست اون زن داشتم. موهامو ول کرد و منو انداخت داخل حیاط، چوب دستی کنار دیوار رو برداشت و افتاد به جونم، آی میزد آی میزد. درد عجیبی تو بدنم پیچیده بود.

حسن که برای آوردن آب به چشمه رفته بود با قیافه ای پژمرده داخل حیاط شد. گریه میکردم و داد میزدم از درد، از شدت گریه و درد نفسم بند اومده بود ولی ننه همچنان میزد.

با دیدن حسن کمی خیالم راحت شد و مطمئن از اینکه نجاتم میده ازش کمک خواستم ولی حسن بی توجه به من رفت داخل خونه و حتی به صدا زدن و زجه زدنم توجه نکرد.

ننه همچنان میزد و دلش خنک نشده بود.

حاج جمشید از سر زمین به خانه برگشت و با دیدن من که پخش زمین بودم به طرف ننه اومد و چوبدستی رو ازش گرفت و با تهدید نذاشت ننه ادامه بده.

ولی چه فایده؟ بدن من دیگه قدرت حرکت کردن نداشت.

حسن با صدای بحث بین ننه و حاج جمشید بیرون اومد و با رفتار شاکیانه پدرش روبرو شد ولی در جواب پدرش گفت: من هاجر رو نمیخوام.

ناراحت شدم خیلی دلم شکسته بود پس منو نمیخواست که این رفتار رو با من میکرد.

حاج جمشید از بغلم گرفت و بلند شدم و رفتیم داخل خونه، حسن دراز کشیده بود و پیشونیش رو ماساژ میداد. رفتم سمتش و با لحن بچگانه گفتم:

حسن آقا؟

حسن بدون حرفی به من نگاه کرد.

من: مگه قرار نبود مواظب من باشی؟

- خب؟

- پس چرا گذاشتی ننه کتکم بزنه؟

- از این به بعد زیاد از این چیزا میبینی عادت کن.

غم دنیا ریخت تو دلم، از چیزی که میترسیدم سرم اومد. همون بلایی که آقام سر ننه ام می‌اورد الان قرار بود سر من بیاد.

از بس کتک خورده بودم حالت تهوع داشتم و پشت سر هم عق میزدم.

ننه با دیدنم گفت: به به هنوز یه روز نگذشته توله گذاشتی؟

چه توله ای بود که در موردش حرف میزد من بخاطر کتک‌هایی که خورده بودم حالت تهوع داشتم.

از بس عق زدم که وسط قالی بالا آوردم.

ننه: برو گمشو تمیزش کن این چه وضعشه به تو ادب ندادن دختره خیره سر

حسن قیافش رو چندش کرد و از اتاق خارج شد. من موندم و یه قالی کثیف،

مجبور بودم برش دارم ببرم بشورمش.»



m.k
۱۴۰۱/۰۶/۲۴

خیلی دوست دارم کتابو بخونم ولی متاسفانه نمی توانم کتابو بخرم لطفا رایگان کنید

Abiraf
۱۴۰۲/۰۷/۱۴

خیلی داستان غمگینی هست از اولش کتک خورد تا اخرش اعصاب ادم خورد میشه با خوندنش . من که توصیه نمیکنم

علمی
۱۴۰۲/۰۵/۲۴

نویسنده داستانی که انتخاب کرده جالبه ولی خیلی ناشیانه بهش پرداخته

کاربر ۴۲۴۷۲۶۱
۱۴۰۱/۰۵/۱۱

قشنگ بود توصیه میکنم بخونیدش

کاربر 4033761
۱۴۰۱/۰۴/۱۴

رمانهای قدیمی خیلی دوست دارم این کتابم خیلی جذاب بود و اصلا خسته کننده نبود

حجم

۲۰۳٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۲۶۸ صفحه

حجم

۲۰۳٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۲۶۸ صفحه

قیمت:
۴۰,۰۰۰
تومان