کتاب گزیده ای از قصه های ازوپ
معرفی کتاب گزیده ای از قصه های ازوپ
کتاب گزیده ای از قصه های ازوپ نوشتهٔ مهدی غبرایی است و کتاب نشر نیکا آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب گزیده ای از قصه های ازوپ
ازوپ یا ایزوپ یکی از نویسندگان یونان بود که قصه و افسانه مینوشت. بنا به گفته هرودوت، ازوپ بردهای از اهالی سارد بود. تحت نام ازوپ افسانههایی تعریف و منتشر شدهاند که منشأ تعداد بیشماری از امثال و حکم هستند. ازوپ دارای سیصد و چهار افسانه است. ازوپ یونانی غلامی بود زرخرید که بعدها صاحبش او را آزاد کرد و دلفیها او را به قتل رساندند. ازوپ در سالهای قرن ششم پیش از میلاد میزیسته و با کوروش هخامنشی همدوره بوده است.
برخی منابع ازوپ را با لقمان حکیم یکی دانستهاند. داستانهای او به اکثر زبانهای دنیا ترجمه شده و شاعر توانای ایرانی ناصرخسرو قبادیانی، چندی از افسانههای او را به نظم آورده است، مانند «روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست».
مولانا جلالالدین رومی نیز برخی از داستانهای پندآموز ازوپ را در مثنوی به صورت شعر درآورده است: «داستان به شکار رفتن شیر و گرگ و... کلاغی که با پر طاووس...».
بسیاری از حکایتهای ازوپ در متون ادبیات فارسی بازآفرینی شده است. داستان چوپان دروغگو و زاغ و روباه و روباه و انگور از مشهورترین این داستانهاست. مهدی غبرایی در کتاب گزیده ای از قصه های ازوپ مجموعهای از آنها را گرد آورده است.
خواندن کتاب گزیده ای از قصه های ازوپ را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب برای کودکان و نوجوانان، پدران و مادران و مربیان آموزشی مناسب است.
بخشی از کتاب گزیده ای از قصه های ازوپ
در میان نیهای کاکلقهوهیی، لیزیماکیای ارغوانی، سوسن زرد و نیلوفرهای زردفامِ رودِ آرامی، قوی سفیدی شناور بود. گردن دراز منحنی، سر مغرور و چشمان درخشانش تماشایی بود. همسرش روی پشتهٔ خاشاکی که به کمک یکدیگر جمع کرده بودند، در مردابی در احاطهٔ نیهای سبزرنگ نشسته بود. شش تخم بزرگ زیرش قرار داشت. قوی ماده از آشیانه شوهرش را که اینسو و آنسو شنا میکرد و نگهبانی میداد با تحسین تماشا میکرد. اگر کسی زیاد به آشیانه نزدیک میشد، قوی نر بالهای قشنگش را چنان طاقوار میگشود تا در بالای سرش به هم برسند و با عصبانیت خس خس میکرد.
در کرانهٔ رود، در محلی نه چندان دور، کلاغ زشت سیاهی زندگی میکرد. کلاغ خوراک کافی به دست نیاورده بود و مسافتی طی کرده بود تا غذایی پیدا کند. تقریباً هر استخوانی برای کلاغ غذا بود؛ او معمولاً در کوه زندگی میکرد و در آنجا موجودات کوچک بینوای مردهای برای خوراکش پیدا میشد. کسی کلاغ را دوست نداشت و یک علتش نوع خوراکش بود. پسربچهها به سویش سنگ میانداختند و دختربچهها میگفتند: «اوخ! چه موجود زشت و کثیفی!» اما هم دختربچهها و هم پسربچهها وقتی قوی سفید را میدیدند یکدیگر را صدا میزدند.
خوب، کلاغ از این موضوع خیلی عصبانی بود. خود را میان دستهای نی مخفی کرد و از میان ساقهها به قو که غذای خود را با فرو بردن گردن دراز براقش در عمق آب به دست میآورد خیره شد. کلاغ متوجه شد که قوی نر کمتر از رودخانه بیرون میآید، مگر اینکه بخواهد دقایقی جای همسرش را در آشیانه بگیرد تا او قدری بیاساید. پرندهٔ زشت سیاه به این نتیجه رسیده که قو به خاطر آن سفید است که نه تنها بام تا شام، بلکه تمام شب را نیز خود را در آب رودخانه میشوید.
کلاغ با خود قار قار کرد: «پس قضیه از این قرار است. من هم مثل قو توی آب زندگی میکنم و به زودی سفید و قشنگ میشوم.»
بنابراین، پرندهٔ نادان از پشت نیها بیرون آمد و تا آنجا که جرئتش اجازه میداد در قسمت کمعمق رودخانه جهید. میترسید که پیشتر برود چون شنا نمیدانست و نمیخواست غرق شود. اما سعی کرد کردار قو را تقلید کند. مدام لب آب شلپ شلپ میکرد، بالهایش را تا آنجا که میتوانست طاقوار بالای سر میبرد، و سر و گردن سیاهش را در عمق آب، آنجا که آلالههای زردفام روییده بود، فرو میبرد. اما جز اینکه نزدیک بود خود را با خزهها خفه کند اتفاقی نمیافتاد، چون از کجا میدانست که قو با این عمل تخم قورباغهها را که برای او چون ژلهٔ آبی خوشمزهای بود، شکار میکند؟
این عمل مدتها ادامه داشت. قو بدون توجه به کلاغ و اینکه از او تقلید میکند روز به روز زندگی آرام خود را میگذراند. گاهگاهی چشمان مغرور و آرامش به پرندهٔ سیاه عجیبی میافتاد که در میان نیلوفرها سر و صدا میکند ــــ اما همهاش همین. در این بین، کلاغ روز به روز زشتتر و لاغرتر میشد. اما از آنجا که موجود لجبازی بود دست برنمیداشت و به کوه که خوراکش در آنجا پیدا میشد برنمیگشت.
سرانجام چون کلاغ روزهای متوالی چیزی نخورده بود، مرد. قو جسدش را با چنگالهای چنگشده و پا در هوا در میان نیها دید. از خود پرسید که چیست و بعد شناکنان دور شد و سر و گردن خود را به عمق آب فرو برد تا ژلهٔ بیشتری صید کند. اصلاً تصور نمیکرد که موجود مردهٔ زشت کلاغی بوده که مدتی از او تقلید میکرده تا سفید و قشنگ شود، اما مثل گذشته سیاه باقی ماند و آخرش هم از گرسنگی مرد.
حجم
۳٫۳ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه
حجم
۳٫۳ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه