دانلود و خرید کتاب گردان قاطرچی ها داوود امیریان
تصویر جلد کتاب گردان قاطرچی ها

کتاب گردان قاطرچی ها

۴٫۳
(۲۱۹۵)
خواندن نظرات

معرفی کتاب گردان قاطرچی ها

کتاب گردان قاطرچی ها نوشتهٔ داوود امیریان است. نشر کتابستان معرفت این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این رمان، که برای نوجوانان نوشته شده، با زبان طنز، جریان‌های روزهای جنگ و جبهه را روایت می‌کند.

درباره کتاب گردان قاطرچی ها

کتاب گردان قاطرچی ها برای نوجوانان از جنگ در ایران و اتفاقاتی که در جبهه رخ می‌دهد، می‌گوید.

در ابتدای هر یک از بخش‌های این رمان، تصویری کاریکاتورگونه از افراد جبهه و البته از «قاطر» نیز قرار دارد.

نام بعضی از بخش‌های این رمان عبارت است از:

«جنگجویان شنگول»، «قاطر سکته‌ای و تنفس دهان به دهان»، «قاطر عقاب نشان وگروه نجات تشکیل می‌شود»، «چشمان کبود و جفتک سهمگین»، «جفتک و گازگرفتگی و پاره‌سنگی که از آسمان فرود آمد»، و «سفره هفت سین در کنار قاطر‌های مهربان».

خواندن کتاب گردان قاطرچی ها را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

خواندن این کتاب را به نوجوانان علاقه‌مند به رمان و داستان پیشنهاد می‌کنیم.

بخش‌هایی از کتاب گردان قاطرچی ها

«سلام.

سبیل‌به‌سبیل فرمانده در اتاق نشسته بود. آقاابراهیم کنار دیوار ایستاده بود و دستانش را روی سینه جمع کرده بود. نگاه‌ها به طرفش برگشت. یوسف از روی قصد کمی‌دیر آمده بود تا ورودش جلب توجه کرده و همه را متوجه حضورش کند. با اعتماد به نفس و لبخند بر لب، سری برای همه تکان داد. آقاابراهیم لبخند جانانه‌ای زد و گفت: «علیک سلام یوسف جان، کم‌کم داشتم دل نگران می‌شدم. بفرما بشین.»

سید علی کمی خودش را جمع‌وجور کرد تا یوسف کنارش بنشیند. اما یوسف کم محلی کرد و رفت کنار عزتی نشست و به دیوار تکیه داد. آقاابراهیم سینه صاف کرد تا نگاه‌ها متوجه‌اش شود.

خیر مقدم عرض می‌کنم خدمت برادر یوسف بی‌ریا. آقایوسف به تازگی قبول زحمت کردن و مسئولیت مهم و خطیر یکی از گردان‌های تازه تأسیس را به عهده گرفتند. ان‌شاءالله به موقع درباره‌اش صحبت می‌کنیم. داشتم عرض می‌کردم که عملیات قبلی در ارتفاعات حاج عمران...»

یوسف یک دفترچه کوچک از حبیب پیراهن نظامی‌اش درآورد و الکی شروع به یادداشت و نوشتن کرد. متوجه بود که چند نفر حواسشان به اوست و کارهایش را زیر نظر دارند.

آقاابراهیم نیم ساعتی صحبت کرد. بعد فرمانده واحد لجستیک کلی گله کرد و از نبود امکانات و نرسیدن تایر و روغن موتور و گازوئیل و بنزین ناله کرد.

مسئول آشپزخانه گزارش کار داد و سرانجام نوبت یوسف شد. یوسف که از قبل یادداشت بلند بالایی تهیه و آماده کرده بود ایستاد. نگاهی به فرمانده‌هان کرد و شروع به صحبت کرد: «دوستان و برادران! شکر خدا با هماهنگی آقاابراهیم ما بدون کمترین صدمه و تلفات توانستیم نیروهایمان را از جنوب به این‌جا منتقل کنیم. الان محل زندگی نیروها آماده‌اس و ازش استفاده می‌شه. کم و کسری هست؛ اما امیدمون به خداست.»

یوسف نگاهی به اطرافیان کرد تا زهر کلامش را خوب در کام کسانی که شکوه و گِله می‌کردند اندازه بگیرد.

غذا و خورد و خوراک باشه با هم برادرانه و دوستانه می‌خوریم، نباشه هم قناعت می‌کنیم!

همه پقی خندیدند. یوسف گیج شد. نمی‌دانست کجای حرفش خنده‌دار است. سیدعلی گفت: «اون نیروهای مظلوم و بی‌ادعا معلومه که هرچی جلوشون بریزی برادرانه می‌خورند!»

خنده بیش‌تر شد، یوسف سرخ شد؛ منظور سیدعلی را گرفت.

از نظر پوشاک....

عزتی که هنوز می‌خندید، گفت: «پوشاک هم که با دوتا پتو و پالان سر و ته‌اش هم می‌آد، درسته؟»

حتی آقاابراهیم که نمی‌خواست دل یوسف را بشکند و تا آن لحظه جلوی خنده‌اش را گرفته بود، به خنده افتاد. دیگر سر رشته کلام از دست یوسف در رفت، گلویش خشک شد. همه از خنده غش و ضعف می‌رفتند. یوسف اخم کرد و نشست و سرش را به پایین انداخت. آقاابراهیم خنده‌اش را خورد و دست بلند کرد. کم‌کم خنده‌ها خاموش شد.

عزیزان، عزیزان!

به یوسف نگاه مهربانی کرد و ادامه داد:. «آقایوسف ممنون از گزارشت. بعد از جلسه در خدمت شما هستم.»»

حسین
۱۳۹۸/۰۴/۱۸

به نظر من عاااااااااااااااالیه حتما بخونید

مهدی میرجلیلی
۱۳۹۹/۰۱/۱۵

این کتاب بسیار زیبا بود. طنز نوشتن اونم به این زیبایی فقط از آقای امیریان بر میاد. اگر طنز جبهه میخواید از دست ندید.

حام
۱۳۹۹/۰۸/۱۶

با توجه به این که اصل داستان، واقعی بوده و همچین گردانی وجود داشته (مستندش توی تلویزیون به اسم "گردان قاطریزه" پخش شده)، خیلی جذاب و بامزه و عالی بود ... برای همه‌ی گروه‌های سنّی، مفرّح و خنده‌دار و جالبه.

- بیشتر
𝘼𝙂𝘿`𝘚𝘶𝘨𝘢
۱۳۹۹/۰۹/۰۸

جالب بود👌🏻😉🍀💛

حــق پرســت
۱۳۹۸/۱۰/۰۸

من چاپیشو خوندم خیلی جالب بود کلی خندیدم

Zar Saze
۱۳۹۸/۱۲/۰۹

یه بخشی فک کردم دارم خودم برای خودم تعریف میکنم 😂 حس کردم سیاوش و شیطنت هاش خیلی نزدیک به دوران بچگیم بود . شخصیت ها گاهی اوقات درگیر و اون قدر صمیمی میشدن که فضای صمیمی هشت سال دفاع مقدس

- بیشتر
1812
۱۳۹۶/۰۲/۰۲

سه بار خوندمش بازم دوس دارم بخونم فوق العاده بود🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷

12431243
۱۳۹۹/۰۸/۱۸

با اینکه کاملا اتفاقی مطالعه کردم ولی خیلی جذاب بود

سپیده
۱۳۹۶/۱۰/۲۴

کتابای اقای " داود امیریان" خیلی جذابن...

راصیه
۱۳۹۵/۱۲/۱۰

درود بر داوود امیریان

یوسف با آن که خیلی از جنگجوها را نمی‌شناخت،
|جمع نقیضین|
مگه گوشت قاطر حرومه؟ کربلایی به سیاوش که سئوال پرسیده بود، گفت: «تا اون‌جایی که من می‌دونم گوشت اسب و الاغ مکروهه، قاطرو نمی‌دونم.» علی گفت: «عرض کنم که طبق معادله، منفی در منفی می‌شه مثبت، قاطر بچه اسب و الاغه، پس دوتا مکروه یعنی حلال!» سیاوش گفت: «بفرما، فتوای جدید، حاج‌آقا رساله‌تون کی چاپ می‌شه مستفیض بشیم؟»
S.A
«حاج‌آقا مگه حضرت امام نگفته پشتیبان روحانیت باشید تا آسیبی نبیند؟ خُب منم هواتون‌رو دارم که آسیبی نبینید!»
zsmirghasmy
ناگهان سیدعلی چنان خنده‌ای کرد که یوسف از جا پرید. اول فکر کرد سیدعلی دچار حمله‌ی عصبی و هیستیریک شده که آن‌طور می‌لرزد و قه‌قه می‌خندد و اشک می‌ریزد! سیدعلی چنان می‌لرزید و پیچ و تاب می‌خورد که کم مانده بود از حال برود. عزتی هم دستش را گرفته بود جلوی دهانش و سرخ شده بود؛ انگار از قصد می‌خواست خودش را خفه کند. مراد در گوشه اتاق به سجده افتاده بود و با مشت به زمین می‌کوبید و جیغ می‌زد. فضای اتاق پر تنش شده بود. به غیر از یوسف و آقاابراهیم بقیه یا می‌خندیدند و یا به زحمت جلوی خنده‌شان را گرفته بودند. با اشاره آقاابراهیم، مراد لرزان جلو آمد. زیربغل سیدعلی را گرفت و به زحمت او را بلند کرد و بیرون برد. خودش هم حال درست و میزانی نداشت. آقاابراهیم یک سرفه بلند کرد و به دیگران چشم غرّه رفت. خنده‌ها خاموش شد و همه سعی کردند دیگر نخندند؛ گرچه یکی دو نفر هنوز سرخ شده و اشک ریزان به زحمت خود را نگه داشته بودند.
Reyhoone.v
بیا این هم پول. برو ببینم چه کار می‌کنی.»
آسمان
به جای فرار کردن و تسلیم شدن باید راه مبارزه و موندن رو پیدا کرد
Hosseini
سیاوش به صورت بروسلی دست کشید و گفت: «و همین‌طور قاطر.»
دوقــ💗ــلوها
نخند برادر، قصد شوخی و مزاح ندارم.
پناه
سیاوش هم دست روی آن گذاشته و برای سواری انتخابش کرده بود. پشت سر کوسه‌ی جنوب، حسین سوار بر جفتک آتشین هی‌هی می‌کرد و از سر و صداهایی که جفتک آتشین از پشت خود در می‌آورد حسابی کفری و عصبانی بود. از زمانی که از پادگان دوکوهه بیرون زده بودند، جفتک آتشین بیست‌و‌دو دفعه دمش را بالا برده بود و امواج بد بوی طوفنده به عقب شلیک کرده بود. در اصل او اسهال گرفته بود و هیچ جور شکمش هم نمی‌آمد! پشت‌سر جفتک آتشین، اکبرخراسانی سوار گنده بک بالا و پایین می‌پرید و عق می‌زد. چندبار جفتک آتشین ناغافل دمش را بالا گرفته و امواج بدبوی طوفنده‌اش را به سر و بدن او شلیک کرده بود. اکبر گریه‌اش گرفته بود. قاطرش یقور و هیکلی؛ اما بسیار بی‌خاصیت و تنه‌لش بود. مدام خسته می‌شد و سروصدا می‌کرد و اکبر مجبور می‌شد پیاده شود و پابه‌پای او برود تا خستگی گنده‌بک رفع شود. علی سوار قاطر درب و داغونی بود که سیاوش اسمش را گذاشته بود قزمیت!
Farhan
سیاوش برگه انتقالی‌اش را به محمدزاده داد. محمدزاده انگار روی جفت پایش باشد، روی همان پای راست سفت و محکم و بدون لرزش ایستاد و برگه را نگاه کرد. بعد به سیاوش خیره شد و گفت: «انتقالی؟ برای چی؟» سیاوش شانه بالا انداخت. آموزش دیدی؟
Zahra
اما کل گردان از دستش بیچاره و عاجز شدن. فوقِ فوق‌اش ۱۴ سالشه. گیرم خودش ادعا می‌کنه هفده سالشه، هم من و هم شما و تمام مسؤولین اعزام نیرو می‌دونیم که صدی، نودِ این بچه‌رزمنده‌ها، با دست بُردن توی شناسنامه و هزار جعل سند و رضایت‌نامه تونستن خودشون‌رو به جبهه برسونن. داشتم عرض می‌کردم، این سیاوش چنان بلایی سرمون آورده که صد رحمت به مصیبت‌هایی که امیر ارسلان نامدار دچارش شده بود. نخند برادر، قصد شوخی و مزاح ندارم. دارم حقیقت‌رو می‌گم. نه قصد دارم پیاز داغ ماجرارو زیاد کنم، نه خدای ناکرده، قصد تهمت و بهتون دارم. اصلاً اگر
آنه
«به قاطره گفتن بابات کیه؟ روش نشد بگه الاغه. گفت، دایی‌ام اسبه!»
ahmad
بار آذوقه را دوباره سر جای قبلی برگرداندند. دانیال با دقت نگاه کرد. بسته‌های بیسکویت خیس شده بودند. کم مانده بود گریه کند. سیاوش دست روی شانه‌ی دانیال گذاشت و گفت: «من یه نقشه دارم.» چه نقشه‌ای؟
دوقــ💗ــلوها
حتی بهترین پروفسورهای مغز و نخاع و عصب‌شناسی هم باور نمی‌کردند که یوسف با آن همه ترکش ریز و درشت در حساس‌ترین نقاط بدنش، جان سالم به‌در ببرد
zsmirghasmy
حسین ناله‌کنان گفت: «ای وای. بازم پل.» علی آه کشید و گفت: «آدم جون به سر می‌شه. آخه این چه پلیه؟» سیاوش گفت: «من یه پیشنهاد دارم!» همه نگاهش کردند. سیاوش به طرف جبهه عراقی‌ها اشاره کرد و گفت: «بیایید برویم خودمون را به عراقی‌ها تسلیم کنیم. لااقل اگه اعدام‌مون نکردن و زنده موندیم، موقع آزادی از یک راه درست و حسابی برمی‌گردیم به ایران. نه از روی این پل مرگ!» کربلایی خندید و گفت: «کم پرت و پلا بگو بچه. بیا بریم دیرمون شد.»
Amir Sabeti
  می‌گن توی جهنم مار غاشیه چنان بلایی سر اهالی نامحترم اون‌جا می‌آره که ملت از دستش به عقرب‌های جرار پناه می‌برند. ما هم داریم از دست سیاوش تبریزی به این سرنوشت شوم دچار می‌شیم! یک ذره بچه‌اس! اما کل گردان از دستش بیچاره و عاجز شدن. فوقِ فوق‌اش ۱۴ سالشه. گیرم خودش ادعا می‌کنه هفده سالشه، هم من و هم شما و تمام مسؤولین اعزام نیرو می‌دونیم که صدی، نودِ این بچه‌رزمنده‌ها، با دست بُردن توی شناسنامه و هزار جعل سند و رضایت‌نامه تونستن خودشون‌رو به جبهه برسونن. داشتم عرض می‌کردم، این سیاوش چنان بلایی سرمون آورده که صد رحمت به مصیبت‌هایی که امیر ارسلان
آنه
کربلایی که زانوانش می‌لرزید، دستش را روی لبه‌ی یک دیگ گذاشت تا به آن تکیه بدهد؛ اما دستش سوخت و جیغ دردآلودی زد. در حال تکان دادن دست سرخ شده‌اش به مش‌برزو گفت: «مگه از جونت سیر شدی؟ این بچه مأمور جهنمه، فرستاده‌ی مستقیم صدام حسینه تا دخل ما رو بیاره! دو روز این‌جا بمونه، کاری می‌کنه همه‌مون با کاسه و بشقاب و دیگ و پاتیل منفجر بشیم و سوت بشیم وسط بهشت!» سیاوش هنوز می‌خندید
یلدا
اولین روزی که مارال بالای سر یوسف آمد و او پس از ماه‌ها، چشمان معصوم و خیس او را دید، چنین دچار احساسات شد که ناگهان قلبش با شدت و حرارت زیادی شروع به کار کرد. مونیتور کوچکی که روی میز کنار تختش بود و اعداد و خطوط مخصوص کارکرد قلبش را نشان می‌داد، قاطی کرد و شروع کرد به بوق زدن و آژیر کشیدن! در لحظه‌ای کوتاه ده‌ها دکتر و پرستار ریختند بالای سر یوسف؛ به خیال این‌که ایست قلبی کرده و باید نجاتش بدهند. سادات خانم ضعف کرده بود و یک‌ریز جیغ می‌زد: «یا جده سادات بچه‌ام از دست رفت!»
|جمع نقیضین|
مطمئنم از قصد مکبر شده بود تا تمام اتفاقات رو خوب خوب ببینه. برادرجان چشمت روز بد نبینه، من خودم صف اول نماز جماعت بودم و دیدم چه اتفاقی افتاد. هنوز کربلایی رکعت اول رو نخونده بود که متوجه شدم به طرز عجیبی پیچ و تاب می‌خوره؛ هی الله‌اکبر می‌گه و شترق با کف دستش به پس گردن و پک و پهلوش می‌کوبه. رفت به رکوع و سجده، برای رکعت دوم که بلند شدیم، دیدم خرت خرت شکم و پهلویش‌رو می‌خارونه و هی الله اکبر می‌گه. مثل آدمی که روی آتیش ایستاده باشه، هی این‌پا و اون‌پا می‌کرد و دوباره با کف دستاش به پهلو و سر و گردنش می‌کوبید و آرام و قرار نداشت. رکوع و بعد رفتیم به سجده. آقا یه موقع دیدم کربلایی چنان گریه‌هایی می‌کنه که دل آدم رو ریش‌ریش می‌کرد، حسابی جا خوردم، منقلب شدم. سابقه نداشت کربلایی توی نماز آن‌طور های‌های گریه کنه. از آن‌جا به بعد، کربلایی بقیه نماز رو چنان با سرعت خواند و تموم کرد که همه ازش عقب افتادیم! هنوز سیاوش السلام علیکم و رحمةالله... نگفته بود که کربلایی گریه‌کنان بلند شد و تا ما اومدیم به خود بیاییم، یک تکبیر بلند فرستاد که گوش همه کیپ شد
یلدا
کوری چشم همه‌ی پروفسورهای فوق تخصص مغز و اعصاب و قلب و ریه و استخوان و خون زنده ماند و توانست روی جفت پاهایش راه برود و مثل دیگران غذا بخورد و حرف بزند و عکس‌العمل طبیعی نشان بدهد
zsmirghasmy

حجم

۸۸۸٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۲۷۲ صفحه

حجم

۸۸۸٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۲۷۲ صفحه

قیمت:
۵۵,۰۰۰
۱۶,۵۰۰
۷۰%
تومان