دانلود و خرید کتاب پرواز اسب سفید سیده عذرا موسوی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب پرواز اسب سفید اثر سیده عذرا موسوی

کتاب پرواز اسب سفید

انتشارات:به نشر
امتیاز:
۴.۵از ۱۲ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب پرواز اسب سفید

کتاب پرواز اسب سفید نوشتهٔ سیده عذرا موسوی است و انتشارات به نشر (انتشارات آستان قدس رضوی) آن را منتشر کرده است. این رمان درون‌مایه‌ای از جنس انتظار و مهدویت دارد. 

درباره کتاب پرواز اسب سفید

 رمان پرواز اسب سفید داستان دختر نوجوانی به نام گلبرگ است که پدرش گرفتار مشکل بزرگی شده و خودش هم مجبور است تابستان را دور از پدر و مادر با دلهره و سختی بگذراند و انتظار بکشد. او در روزهای پر انتظار خود در این تابستان سخت می‌کوشد به همه کمک کند.

این رمان در ۱۶ فصل منتشر شده است که از این قرار هستند: فصل اول: نهنگ تنها، سال‌هاست که طول اقیانوس را می‌رود و می‌آید، فصل دوم: تو کجای این ماجرایی گلبرگ!؟ من کجام؟ فصل سوم: زندگی، راه خودش را می‌رود گلبرگ، فصل چهارم: مثل یک پری دریایی غمگین، ته آب‌های گرم، فصل پنجم: ظرفت را بزرگ کن گلبرگ، فصل ششم: کی می‌تونه، بگه که اندازه مشکل کی بزرگ‌تره؟ فصل هفتم: مسابقه را تمام کن گلبرگ فصل هشتم: مثل گم شدن توی جنگل، فصل نهم: کتی از تکه‌های بزرگ رنگارنگ، فصل دهم: کرم سیاه و چروکیده‌ای که از پروانه‌ شدن منصرف شده، فصل یازدهم: درد مش‌ اسد بی‌پولی نبود؛ بی‌کسی بود، فصل دوازدهم: برای آدم زنده، عزاداری نکن گلبرگ، فصل سیزدهم: عزیزم! من یا دیوونه‌ام یا پیغمبر، فصل چهاردهم: بلدی اسب سفیدی رو، به پرواز در بیاری؟ فصل پانزدهم: اومدی اشک تمساح بریزی و فصل شانزدهم: من باید تاوان کاری رو که کردم، پس بدم.

خواندن کتاب پرواز اسب سفید را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام نوجوانان پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب پرواز اسب سفید

مامان در را بست و داد زد: «این‌قدر روی اعصاب من راه نرو گلبرگ. همین که گفتم.»

کیفش را انداخت روی اُپن، چهارپایه را از گوشهٔ آشپزخانه برداشت و بدون اینکه مانتواَش را دربیاورد، رفت سمت اتاقم. همان‌طور که دستم را از آرنج توی بغل گرفته بودم، دنبالش راه افتادم و گفتم: «ولی مامان...»

مامان یک‌لحظه ایستاد، نفسش را با صدا بیرون داد و زل زد توی چشم‌هایم. معلوم بود که دارد خودش را کنترل می‌کند تا دوباره صدای دادش بلند نشود.

- ولی بی ولی. همین امشب باید بری پیش عزیز.

مکثی کرد و بعد آرام گفت: «یه نگاه به سروروی خودت بنداز. اینجا جای موندنه؟»

دستِ توی بغلم از زیر باندها گزگز کرد و خارید. با نوک انگشت‌ها، زخم سرم را از روی پانسمان فشار دادم، انگار که بخواهم از بودنش مطمئن شوم. جای بخیه‌ها می‌سوخت و درد می‌کرد. خراش‌های روی صورتم جوش خورده بودند و ردشان مثل پنجهٔ گربه مانده بود. جای ماندن بود یا نبود، من می‌خواستم بمانم؛ ولی مامان از همان دادسرا تصمیمش را گرفته بود، بدون اینکه یک کلمه از من بپرسد.

مامان چمدانی را که از بالای کمددیواری برداشته بود، از روی چهارپایه پرت کرد وسط اتاق و زیر لب گفت: «خدا خیلی بهمون رحم کرد. می‌تونست بدتر از این بشه، نمی‌تونست؟»

و منتظر ماند تا جوابش را بدهم. چیزی نگفتم. دراز کشیدم روی تختم و دستم را گذاشتم روی سینه‌ام. مامان راست می‌گفت. می‌توانست بدتر از آن چیزی که شده بود، بشود؛ ولی نشده بود. فقط استخوان دستم ترک برداشته و سرم شکسته بود. مامان همان‌طور که از چهارپایه پایین می‌آمد، گفت: «پسرهٔ زنجیری! ببین چه بلایی سرمون آورده.»

چرخیدم به پهلو. مامان درِ چمدان را باز کرد، بلوزم را همین‌طور الکی تا کرد و انداخت توی چمدان. بیشتر شبیه یک گلولهٔ پارچه‌ای بود تا یک لباس تاشده. سه تا از مانتوهایم را از توی کمد درآورد و انداخت روی گلولهٔ لباس‌ها. منظور از پسرهٔ زنجیری، سروش بود. مامان حق داشت. کارهای سروش شبیه آدم‌های روانی بود. ولی به‌نظرم سروش بیشتر از اینکه روانی باشد، عصبانی بود؛ آن‌قدر که به عاقبت کارش فکر نمی‌کرد. آن‌قدر که توی این هشت‌نُه ماه، آتش دلش خاموش نشده بود. شاید هم تبدیل به آتش زیر خاکستر شده بود که بعد از درخواست تشکیل دادگاه تجدیدنظر بابا، دوباره گُر گرفته بود؛ برای همین برایش مهم نبود که چه بلایی سر دیگران می‌آورَد. مامان گفت: «قاضی راست می‌گفت، هرچی از اینجا دورتر باشیم، به نفعمونه؛ بس که این پسره بی‌اعصابه. اگر فردا یه بلای دیگه سرت آورد، اون‌وقت من چه خاکی به سرم کنم؟ دیدی آخرش قاضی چی بهش گفت؟ گفت که اگر این بار سروصدا به پا کنی و سر جات آروم نگیری، دستور می‌دم یه‌راست بفرستنت زندان. پسرهٔ روانی! ولی ای کاش فرستاده بودش.»

خودم آنجا بودم و همه‌چیز را دیده و شنیده بودم. یک ساعت بود که نشسته بودیم پشت در شعبهٔ دادسرا و منتظر سروش بودیم. وقتی مدیر دفتر قاضی دید که خبری از سروش نیست، پروندهٔ مردی را که نوبتش بعد از ما بود، برد داخل و به مامان گفت که اگر بخواهیم، می‌توانیم منتظر بمانیم تا شاید سروش بیاید؛ وگرنه می‌توانیم برویم، پرونده روند قانونی‌اش را طی می‌کند. ولی مامان کوتاه نمی‌آمد. می‌گفت: «مگه دست خودشه؟ احضار شده، باید بیاد.»

دفعهٔ پیش هم بعد از دو ساعت معطلی نیامد؛ ولی این بار بالاخره آمد. توپش حسابی پر بود و به من و مامان چپ‌چپ نگاه می‌کرد. وقتی مدیر دفتر پروندهٔ ما را برد داخل و پنج دقیقه بعد صدایمان کرد، منتظر بودم وارد یک سالن بزرگ با سقف بلند بشویم که آن جلو، مردی باابهت و جاافتاده با کت‌وشلوار اتوکشیده و پیراهن سفید، یقهٔ آهارزده و موهای جوگندمی که رو به سفیدی رفته، نشسته پشت کرسی قضاوت و سمت راست و چپش دو تا منشی سرشان را زیر انداخته‌اند و در حال تایپ‌کردن و زیرورو کردن پرونده‌ها هستند. قاضی ما را از بالای عینک کائوچویی سیاهش نگاه می‌کند و قبل از اینکه دهانمان را باز کنیم تا حرفی بزنیم، با چکش چوبی‌اش ضربه‌ای به میز می‌زند و با صدایی رسا که توی سالن تاب برمی‌دارد، می‌گوید: «جلسه رسمی است. لطفاً قیام کنید!»





نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۰

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۱۸۸ صفحه

حجم

۰

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۱۸۸ صفحه