کتاب تایپیست
معرفی کتاب تایپیست
کتاب تایپیست نمایشنامهای به قلم علی محمد محمدی است. این نمایشنامه مدرن فارسی روایتی روان و جذاب دارد. نقشهای این نمایش و چیدمان صحنه عبارتند از:
زن (نویسنده) / مرد / دختربچه / مادر / خدمتکار / مرد غریبه / صدای پیغامگیر / صدای رادیو
صحنه دو اتاق هتل را کنار هم نشان میدهد که با راهرویی از هم جدا میشوند. دکور اتاقها (گرامافون، تلفن قدیمی، چوب لباسی ایستاده) و کاغذ دیواریها نشانگر زمان دههٔ نود میلادی است.
اتاق سمت راست که متعلق به زن نویسنده است، بسیار مرتب با چیدمانی منظم و تنها کاغذهای مچالهشده کف اتاق مشاهده میشود. اتاق سمت چپ متعلق به مرد است و وسایل اتاق بهطور نامنظم چیده شدهاند و لباسها روی تخت پهن شده است.
درباره کتاب تایپیست
من فکر میکنم اصل جدا نشدنی از انسانها ترس است؛ یعنی همیشه ترسی برای انسانها وجود دارد، مثل ترس از ماندن، رفتن، از دست دادن. در واقع آنچه در زندگی ما رخ میدهد، واکنشی است که نسبت به ترسهایمان نشان دادهایم. ترسیدهایم از قضاوت شدن، ترسیدهایم از ماندن، ترسیدهایم از آنچه که گذشته و حتی ترسیدهایم از خودمان. ما فرار کردهایم، خودمان را گول زدهایم که نمیترسیم و این را هیچوقت تا آخرین لحظه به روی خودمان نیاوردهایم، در حالی که مدام با او مواجه بودهایم، مثل زن نویسنده و شخصیتهای داستانش که میبیند، مثل مرد که از ترس محکومیت و قضاوت شدن با آن که ناخواسته باعث مرگ فرزندش شده است، یک عمر با خانه به دوشی و آوارگی سپری میکند و مابقی که خود آن را خواهید خواند.
بخشی از کتاب تایپیست
زن: چطور؟
مرد: خب من فکر میکردم همهٔ نویسندهها عاشق کافهها باشن.
زن: هر آدمی حق داره گاهی حتی حوصلهٔ خودش رو هم نداشته باشه چه برسه به کافهها.
مرد: آره، درسته. من آدمای زیادی رو میشناسم که نه تنها حوصلهٔ خودشون رو ندارن بلکه اصلاً خودشون رو هم دوست ندارن.
زن: خیلیها بهش فکر نمیکنن، تو هم فکر نکن.
مرد: به چی؟
زن: به این که خودت رو دوست داری یا نه.
مرد: نه، بهش فکر نمیکنم چون جوابشو دارم.
زن: و جوابش؟
مرد: بهتره پیش خودم بمونه چون گفتنش چیزی رو عوض نمیکنه.
زن: اوهوم، چای؟
مرد: ممنون. میتونم یه چیزی بپرسم؟
زن: بپرس.
مرد: تو همیشه انقدر مینویسی و مچاله میکنی؟ آخر سرم همه رو میریزی کف اتاقت؟
زن: نه، اما خب گاهی پیش میآد.
مرد: خندهداره اما اتفاقاً من همین مورد نویسندهها رو دوست دارم. همین به هم ریختگی، نوشتن و مچاله کردن و دور ریختن، بهتره بگیم دور ریختن و فراموش کردن، چیزی که خیلی زیاد ما آدما توی زندگیمون بهش نیاز داریم. کاش میشد...
زن: چی کاش میشد؟
مرد: میشد زندگی رو نوشت و نوشت و هر جا که دوستش نداشت، مچالهش کرد و انداختش دور، میشد فراموشش کرد و از نو نوشتش.
زن: به هر حال اینم یه تعبیره.
مرد: اگه یه خواهش کنم ازت، خواهشم رو رد نمیکنی؟
زن: تا چی باشه.
مرد: ازت میخوام که این کاغذای مچاله شده رو بهم بدی بخونمشون. قول میدم بهت که با این نوشتهها تو رو قضاوت نکنم.
زن: میدونی راستش...
مرد: من فقط یه مخاطبم که خودم با میل خودم یه داستان ناتموم رو میخوام بخونم. حتی حاضرم کاغذ مچالههات رو ازت بخرم. نظرت چیه؟
زن: ببین من اونا رو مچاله کردم چون نمیخواستم کسی اونا رو بخونه. پس بهتره بیخیالشون بشی.
مرد: خواهش میکنم ازت، لطفاً.
زن: بسیار خب، اما باید قول بدی بهم پسشون میدی.
مرد: اما تو که میخواستی اونا رو دور بریزی.
زن: به هر حال این شرط منه.
حجم
۶۲۰٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۴۴ صفحه
حجم
۶۲۰٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۴۴ صفحه
نظرات کاربران
یه چیزی بین واقعیت و رویا، اینکه ما همیشه ترسیدیم، شخصیت ها بشدت شبیه آدمای واقعی
از جمله نمایشنامههای مدرن درجه یک 👌 پیشنهاد میکنم 👌