کتاب سه شنبه ها با موری
معرفی کتاب سه شنبه ها با موری
داستانِ کتاب سهشنبهها با موری نوشتهٔ میچ آلبوم با ترجمهٔ رضا حسنزاده در انتشارات ندای الهی چاپ شده است. سه شنبه ها با موری دربارهٔ رابطهٔ میچ آلبوم با استادی مطرح و بزرگ در حوزهٔ جامعهشناسی است. دوستی این دو از ایام دانشجویی وی و با شرکت در کلاسهای روانشناسی و جامعهشناسی موری شوارتز شروع شد. این کتاب به حدی محبوب شد که در سراسر دنیا در گروه پرفروشترین کتابهای سال قرار گرفت و اپرا وینفری نیز بر اساس آن فیلمی تلویزیونی ساخت.
درباره کتاب سه شنبه ها با موری
شخصیت اصلی داستان به بیماری سختی دچار شده است؛ این بیماری به تدریج اعضای بدن موری را از کار میاندازد و مرگ وی را در پی دارد. موری مرگ خود را پذیرفته، اما او شیفتهٔ تدریس است و تا پایان عمرش برای میچ آلبوم هر سهشنبه کلاس برگزار میکند تا به او درس زندگی بدهد و دربارهی مسائلی مانند دنیا، مرگ، خانواده، بخشش، ازدواج و... صحبت میکنند.
رمان جذاب و و خواندنی سهشنبهها با موری کتابی شیرین، عمیق و تأثیرگذار است. این رمان اخلاقیات و احساسات را در انسان بیدار میکند و شما را به درک عمیقی نسبت به زندگی و شخصیت خودتان میرساند.
کتاب سه شنبه ها با موری را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب درباره زندگی حرف میزند و بینشی عمیق را درباره چگونگی زندگی کردن و لذت بردن از آن به مخاطب منتقل میکند. سه شنبه ها با موری به علاقهمندان به داستانهای مفهومی پیشنهاد میشود.
بخشی از کتاب سه شنبه ها با موری
آخرین روز بهار ۱۹۷۹ شنبهای گرم و مرطوب بود. صدها دانشجو درکنار هم بر روی صندلیهای چوبی تاشو در چمنزار دانشگاه نشسته بودند. یونیفورم فارغ التحصیلی آبی رنگ برتن داشتیم. بی صبرانه به سخرانیهای طولانی گوش میدادیم. وقتی که مراسم تمام شد، کلاه هایمان را به هوا پرتاب کردیم و به طور رسمی از دانشگاه برندیز در شهر والتهم ماساچوست فارغ التحصیل شدیم. برای بسیاری از ما پرده نمایش دوران کودکی به پایان رسیده بود.
بعد از مراسم استاد مورد علاقهام موری شوارتز را دیدم و او را به پدر و مادرم معرفی کردم. مرد قدکوتاهی بود که قدمهای کوتاهی برمی داشت و اگر تندبادی میورزید میتوانست او را باخود به میان ابرها ببرد. در روز فارغ التحصیلی با ردایی که پوشیده بود بیشتر شبیه پدر روحانی باصلیبی در دست یا کوتولههای شب کریسمس بود. چشمهای آبی_سبز روشنی داشت، موهای نقرهای پیشانیش را پوشانده بود. گوشهایش بزرگ، دماغی مثلثی شکل و ابروهای خاکستری پرپشتی داشت. هرچند دندانهای کج و کولهای داشت و چانهاش به سمت عقب بود-گویا کسی با مشت دهانش را نوازش کرده بود- اما زمانیکه میخندید فکر میکردید شیرین ترین جوک جهان را برایش تعریف میکنید.
به پدر و مادرم گفتم که چگونه در کلاسهایش شرکت میکردم. به آنها گفت"پسرتان فوق العاده است." از خجالت صورتم سرخ شد و به پاهایم خیره شدم. پیش از آنکه با استادم خداحافظی کنیم، به او هدیهای دادم. کیف چرمی بود با رنگ قهوهای روشن، حرف اول اسمش بروی آن حک شده بود. کیف را یک روز پیش از فروشگاه شهر خریده بودم. نمیخواستم فراموشش کنم. شاید هم نمیخواستم او مرا فراموش کند. با احترام هدیه را از من گرفت و گفت:"توی یکی از بهترین دانشجویان من بودی." مرا در آغوش گرفت. دستانش را به دور کمرم انداخت. من قد بلندتر از او بودم، زمانی که مرا در آغوش گرفت، به طور ناخوشایند احساس بزرگی کردم گویا او کودکی بود و من پدرش بودم. از من پرسید که میشود با هم در ارتباط باشیم، بدون هیچ تاملی جواب دادم"بله حتما".
وقتی به عقب رفتم اشکهایش جاری شد.
حجم
۱۲۱٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۶۸ صفحه
حجم
۱۲۱٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۶۸ صفحه