کتاب فاطمه فاطمه
معرفی کتاب فاطمه فاطمه
کتاب الکترونیکی «فاطمه فاطمه» نوشتهٔ رحمت حقیپور در انتشارات سوره مهر چاپ شده است. داستان «فاطمه، فاطمه» درباره دختری است که سرطان روده دارد. پدر فاطمه به طرزی مشکوک به قتل رسیده و او با مادربزرگش زندگی میکند.
درباره کتاب فاطمه فاطمه
فضای کلی این داستان رئالیستی در شمال کشور میگذرد و تصویرسازیهایی از زیباییهای این خطه در جایجای اثر به چشم میخورد. با توجه به اینکه نویسنده خود گیلانی است با تسلطی زیاد فرهنگ و غذا و طبیعت و سنت نذریپزان شهرستان گیلان و آداب و رسوم و اعتقاد مردم به این مراسم را روایت میکند.
کتاب فاطمه فاطمه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب به علاقهمندان به داستانهای ایرانی مذهبی و داستانهایی مربوط به خطهٔ شمال ایران پیشنهاد میشود.
بخشی از کتاب فاطمه فاطمه
یدالله با دلجویی گفته بود: «ناراحت نباش. تا دو ـ سه سال دیگر، این طرفها شلوغ میشود و همهٔ این زمینها را میسازند!»
اما سالها گذشت و جز تکوتوکی آدم، آن هم خیلی دور از آنها، کس دیگری آن طرفها به فکر خانهسازی نیفتاد. مارجان روزهایی که کار نداشت، دلش به هزار راه میرفت. نمیتوانست یک جا بنشیند. از ایوان پا میشد و در حالی که با خودش حرف میزد، به حیاط میرفت. دوروبرِ خانه را میگشت. بعد درِ آهنی حیاط را که ضد زنگ خورده بود، باز میکرد و با چشمان دودوزن به جادهٔ خالی و بیانتها، خیره میشد؛ درست مثل وقتهایی که ساعتِ خانه آمدن اسماعیل دیر میشد و او با دلواپسی انتظارش را میکشید.
تا وقتی که اسماعیل بود، مارجان پناه و تکیهگاهی داشت. دوروبرِ خانه میپلکید و گوشهای از کارها را میگرفت. وجودش دلگرمکننده بود، هم برای مارجان، هم برای فاطمه. بعد از اسماعیل، مارجان و فاطمه دیگر تنهای تنها شدند. مارجان سرِ کار که میرفت، همهٔ هوش و حواسش پیش فاطمه میماند و هرطور بود، زودی خودش را میرساند خانه. همان وقتها یک شب مارجان توی خواب، مادرش «ماه خانم» را دید که لباس سفید تنش بود و توی باغ آبی بزرگی، زیر درخت انار نشسته بود. گفت: «مارجان، تا میتوانی به فاطمه انار بده بخورد! خونش دارد کم میشود...»
صورتِ «ماه خانم» مثل وقتی که داشت میمرد، زردِ زرد بود. مارجان گفته بود: «مادر، تو چرا این قدر زرد شدهای؟!»
ـ خونم کم شده مارجان! آن قدر کم که بالاخره مُردم و هیچ کس به دادم نرسید...
مارجان، هراسان از خواب جسته بود. بعد از ظهر دلگیرِ یک پنجشنبه، رفته بود بازار؛ خرما خریده بود و رفته بود قبرستان و برای مادر و پدرش و یدالله خیرات داده بود. مارجان حالا فهمیده بود که خوابش تعبیر شده است و دارد فاطمه را از دست میدهد، حالا که روزی صد بار، دستهایش را به سوی آسمان راست میکرد و با بغض میگفت: «خدایا! خودت کمکم کن! کسی جز تو ندارم. ای کسِ تمام بیکسان!»
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۵۶ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۵۶ صفحه
نظرات کاربران
زیبا بود... خاطراتم رو برایم زنده کرد...💔