کتاب عاشق باش و رها کن
معرفی کتاب عاشق باش و رها کن
ریچل بریتن در کتاب عاشق باش و رها کن زندگی خودش را برای ما تعریف میکند. این کتاب را انتشارات کولهپشتی منتشر کرده است.
درباره کتاب عاشق باش و رها کن
ریچل بریتن در مسیرش به سمت کلاسهای مرکز یوگا بود که ناگهان در فرودگاه با درد طاقتفرسایی در شکمش به زمین میافتد. او را سریع به بیمارستانی در جزیرۀ کوچک بوناری منتقل میکنند و چند ساعت بعد جراحی میشود. وقتی به هوش میآید نامزدش با چشمانی گریان کنار تختش است. در طول زمانی که ریچل با آن درد طاقتفرسا دستوپنجه نرم میکند، دوست صمیمیاش، آندریا، در تصادف مرگباری جانش را از دست میدهد. دوستی ریچل و آندره رابطهای خاص و جادویی بود. آنها هیچ شباهتی به هم نداشتند، یکی از آنها دختری قدبلند، بور و سوئدی، و دیگری دختری قدکوتاه، سبزه و کلمبیایی، ولی همه آنها را دوقلو مینامیدند. ریچل با آزمونهایی سخت در زندگی روبهرو میشود. اندوه و آسیب روانی حلنشده از دوران کودکیاش تحمل سنگینی بار غمش را غیرممکن میکند. هر دفعه، بارهاوبارها با یک مسئله روبهرو میشود: آیا او همه چیز را از دست میدهد، تسلیم غم و اندوه میشود.
خواندن کتاب عاشق باش و رها کن را به چه کسی پیشنهاد می کنیم؟
این کتاب برای افرادی که در زندگیشان به دنبال انگیزه و امید هستند مناسب است.
درباره ریچل بریتن
ریچل بریتن نویسنده سوئدی، نویسنده پرفروش نیویورکتایمز، مربی مشهور یوگاست که کارگاههای آموزشی برگزار میکند و مدیریت مراکز یوگا را در سراسر جهان به عهده دارد.
بخشهایی از کتاب عاشق باش و رها کن
اتفاقی ناگهانی بود. یکلحظه با نامزدم، دنیس و سگمان، رینگ و منتظر پرواز بودم و لحظهای دیگر کف زمین، با درد شدیدی که انگار کسی چاقوی داغ و آتشینی را در شکمم فروکرده بود زانو زده بودم. غش کردم و وقتی به هوش آمدم در آغوش دنیس بودم. او با چشمهایی پر از اشک پرسید: «چه اتفاقی افتاده؟» بهسختی میتوانستم حرف بزنم. «شکمم» تنها چیزی بود که توانستم بگویم. سعی کردم صاف بنشینم، اما نتوانستم درد من را گیج کرده بود. شخصی کمک خواست و ناگهان، دستیاران پزشک سررسیدند. آنها گفتند که قلبم مشکلی ندارد. نبض: طبیعی. فشارخون: خوب. دنیس پرسید:
باید بریم بیمارستان؟ میخواستم بگویم بله. رنج عذابآوری در شکمم احساس میکردم که تابهحال شبیهش را در طول زندگیام تجربه نکرده بودم. در تمام این بیست و پنج سالی که مقدار زیادی موقعیتهای سخت و ناخوشایند را از سر گذرانده بودم. با خودم فکر کردم، باید میگفتم بله. بیچونوچرا مشکلی وجود داشت. باید اجازه میدادم که دنیای من را به بیمارستان ببرد. در عوض گفتم: «نه. ما نمیتونیم پروازمون رو از دست بدیم. بیا به سمت گیت بریم.» پرواز کوتاهی بود، فقط سی دقیقه از جزیره آروبا تا جزیرة بوناریه که در آن هفته من تدریس یوگا را در مرکز مراقبه آنجا به عهده داشتم. تمام بلیتهای مرکز مراقبه، بهوسیله مردمی که از سراسر دنیا برای دیدنمان میآمدند خریداری شده بود. اصلاً نمیخواستم آنها را ناامید کنم. مصمم بودم که سوار هواپیما بشوم. دنیس کمکم کرد تا روی پاهایم بایستم، اما بهمحض اینکه ایستادم احساس کردم که همان چاقوی نامرئی که انگار در شکمم فرورفته بود به آن ضربه میزند و زانوهایم دوباره خم شدند. میدانستم دنیس به چه چیزی فکر میکند. این دیوانگی است. ما به دکتر نیاز داریم. دنیس به من التماس میکرد، اما من رضایت نمیدادم. درحالیکه با اخم به او نگاه میکردم گفتم: «ما باید به بوناری برسیم! مردم منتظرمون هستن.»
حجم
۲۹۰٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۹۶ صفحه
حجم
۲۹۰٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۹۶ صفحه