کتاب طلوع آرامش
معرفی کتاب طلوع آرامش
کتاب طلوع آرامش نوشته هناس نامداری است. این کتاب روایتی جذاب و عاشقانه است که شما را با خود همراه میکند.
درباره کتاب طلوع آرامش
این کتاب روایت عشق دختر و پسری با دو طبقه اجتماعی فقیر و مرفه است. عشقی که در سکوت شروع میشود و کمکم رشد میکند و همراه خودش دردسرهای بزرگی را به همراه میآورد. اما عشق راه خودش را پیدا میکند.
در یک بخش داستان رادمان است، پسر ثروتمند و بیدغدغهای که با پدر و مادرش زندگی میکند و بسیار زندگی آرام و مرفهی دارد و طرف دیگر داستان ترمه است. دختری با خانوادهاش در یک اتاق ۱۸ متری با فرش و چند پشتی رنگ و رو رفته زندگی میکند. مادر ترمه از او میخواهد که به خواست عمویش تن دهد و به زور ازدواج کند از طرفی ترمه رادمان را دورادور میشناسد و سالها است به او علاقه دارد. سرنوشت این دو نفر به هم گره خورده است و باید راهشان را پیدا کنند.
خواندن کتاب طلوع آرامش را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب طلوع آرامش
وسایلمو توی ماشینم که یه مگان مشکیرنگ بود جا دادم و داخل حیاط با مامان و بابا خداحافظی گرمی کردم تا برای بدرقهام مجبور نشن بیرون از حیاط همراهیم کنن، دلم نمیخواست اضطرابی که به سختی سعی میکردم ازشون پنهان کنم از کنترلم خارج بشه و اونا رو هم نگران کنه. مامان با مهربانی همیشگی و لبهایی که معلوم بود در حال ذکر گفتنه به سمتم اومد و از زیر قرآن ردم کرد. میدونستم اشک مجال حرف زدن و آرزوی موفقیت کردن رو ازش گرفته اما چی مهمتر از این که میدونستم با ریختن همون چند قطره اشک، از ته دلش برام دعا کرده و صداش تا عرش بالا رفته؟
پیشونیش رو بوسیدم و بدون هیچ حرفی سوار ماشین شدم، دلم نمیخواست خلوتی که با خدا کرده بود رو خراب کنم، شایدم خودخواه بودم و دلم نمیخواست لحظهای از دعا کردن برای من دست بکشه! با تک بوقی که براشون زدم به راه افتادم، توی آینه ماشین تصویر مهربون مامان رو دیدم که پشت سرم یه کاسه آب ریخت و بابا کنارش در حالی که به سمت ماشین قدم برمیداشت تا تمام آداب بدرقه رو به جا آورده باشه برام دست تکان داد. از توی آینه به تصویر زیبایی که از مامان و بابا پشت سرم جا میذاشتم خیره شدم و با پلک زدن توی ذهنم ثبتش کردم.
صدای ضبط رو زیاد کردم و پامو روی پدال گاز فشار دادم. وقتی به فرودگاه رسیدم باعجله ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم و وسایلمو به دست گرفتم و با نهایت سرعتی که میتونستم قدمهامو به سمت سالن انتظار تند کردم. ورودم به سالن مصادف شد با اعلام شماره پرواز، نفس عمیقی از سر آسودگی به موقع رسیدنم کشیدم. نگاهمو توی سالن به گردش درآوردم که خیلی زود بچهها رو بین جمعیت تشخیص دادم، بهخاطر یک دست بودن گرمکنهای تیمملیکه تنشون بود پیدا کردنشون کار راحتی بود. پویا متوجه من که به سمتشون میرفتم شد و برام دست تکون داد. نزدیک رفتم و با همه سرسری احوالپرسی کردم، پرواز اعلام شده بود و خیلی زود بعد از چک کردن بلیط و مدارکمون از گیت رد شدیم.
همه روی صندلیهامون نشسته بودیم و بعد از توضیحات مهماندار کمربندها رو بستیم. هواپیما که تیکاف زد چشمامو بستم و به خودم و حس عجیب استرس و دلشورهای که به دلم افتاده بود فکر کردم، با اینکه این سفر اولین تجربه مسابقه ملی من نبود اما عجیب نگران بودم و به هیچوجه این موضوع برام قابل درک نبود! به یاد کتاب «قدرت من هستم» که به تازگی خونده بودم افتادم و سعی داشتم با یادآوری جملاتش ذهنمو از تشویش در بیارم. مدام برای خودم جملات انگیزشی میگفتم، ذهنم رو متمرکز کرده بودم روی مدال و قهرمانی. اما به یکباره تمرکزم بهم میریخت و باز دلشورههام شروع میشد. شنیده بودم قدرت ذهن خیلی قویه به طوری که روی هر چیزی که تمرکز کنی همون اتفاق برات میفته. با خودم گفتم از اول شروع کنم، من رادمان سنایی بهترین کاتارو تیم ایران هستم که بدون شک توی مسابقات جهانی جاکارتای اندونزی مدال طلا میگیرم.
توی ذهنم مدام از خودم تعریف و تمجید میکردم که با صدای خلبان به خودم اومدم. دوساعت به زودی سپری شده بود و در حال فرود توی فرودگاه قطر بودیم، پروازمون مستقیم نبود یک ساعتی توی قطر فرود داشتیم بعد به سمت اندونزی راهی میشدیم.
حجم
۲۹۷٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۳۹۵ صفحه
حجم
۲۹۷٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۳۹۵ صفحه
نظرات کاربران
واقعا این حجم از چرت و پرت کنار هم جای افرین داره