کتاب در انتظار دیدن فردا
معرفی کتاب در انتظار دیدن فردا
کتاب در انتظار دیدن فردا نوشت زهرا رضائی است. این کتاب روایت زندگی دختری بهنام زیبا است که سرنوشت عجیبی در انتظارش است.
درباره کتاب در انتظار دیدن فردا
نویسنده ابتدای کتاب توضیح میدهد قصدش این است در این کتاب به یک بیماری هولناک بپردازد، بیماریای بهنام اختلال پدوفیلی که در جامعه وجود دارد اما از آن حرفی زده نمیشود. این کتاب با داستان زیبا دختر نوجوانی شروع میشود که نسبت به دوستانش قدبلندتر است و مجبور میشود زودتر از دیگر هممحلهایهایش از بازی در کوچه دست بردارد.
زیبا وقتی ۱۶ سال دارد به پسر همسایهشان حمید علاقهمند میشود. آنها همدیگر را دوست دارند و سعی میکنند به آیندهشان فکر کنند. یک روز مادر زیبا او را بهگوشهای میکشد و به او میگوید که قرار است کسی به خواستگاریاش بیاید. پسری بهنام امید که پسر دوست پدرش است و به زیبا علاقهمند شده است. زیبا اول میخواهد مقاومت کند اما مظلومیت مادرش حسش را تغییر میدهد. زیبا میپذیرد و با امید نامزد میکنند درحالیکه از او بدش میآید و دلش پیش حمید است، اما نمیداند چه آیندهای در انتظارش است.
خواندن کتاب در انتظار دیدن فردا را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب در انتظار دیدن فردا
نوز هم خوشحالیاش را به یاد دارم. یادم هست که چگونه صورتم را بوسید. از اینکه توانسته بود من را به راحتی راضی کند خوشحال بود.
بعد از یک هفته خانوادهٔ امید از اصفهان برای مراسم خواستگاری به تهران آمدند. به دلیل اینکه همه راضی بودند، مراسم خواستگاری بدون هیچ مشکلی برگزار شد. قرار شد بعد از چند روز عقد کنیم.
خوشحالی هر دو خانواده را خوب به یاد دارم. فقط من بودم که خودم را در آشپزخانه مشغول غذا درست کردن میکردم. هیچکس نمیفهمید در دلم پر از درد هست. باورم نمیشد اینقدر زود خودم را از دنیای نوجوانی جدا کنم. باورم نمیشد که دیگر نباید با حمید حرف بزنم و نباید صدای مهربانش را بشنوم. ناچار بودم واقعیت را قبول کنم.
انگار وقت تمام شدن این خواب کوتاه رسیده بود. بالاخره آن روز رسید. من و امید با زهره خواهرم به آرایشگاه رفتیم. در راه دوست داشتم همه چیز به عقب برگردد.
چقدر دوست داشتم جایی را پیدا کنم که هیچکس نباشد و برای روزهایی که از دست دادهام، برای روزهایی که اصلاً منتظرشان نبودم، داد بزنم و گریه کنم؛ اما نمیشد. باید خودم را راضی نشان میدادم. نمیخواستم مامانم را ناراحت کنم.
کار آرایش صورتِ من تمام شده بود. لباسم صورتی ملایم بود. قبلاً این رنگ را چقدر دوست داشتم؛ اما آن روز از آن رنگ متنفر شده بودم.
کم کم باید وارد مجلس میشدم و روی صندلی مینشستم و رقصیدن دخترهای جوان فامیل را تماشا میکردم.
امید به دنبالم آمد. پسر خوبی به نظر میآمد. قد بلندی داشت و چهرهاش به دل مینشست اما من نمیخواستمش. اصلاً نمیفهمیدم چه میگوید؛ تنها به رویش لبخند میزدم.
صدای آهنگ داشت مغز من را میخورد. چقدر همه چیز برایم مسخره بود.
مجلس که تمام شد همه به خانههایشان رفتند. حالا دیگر من یک دختر شانزده ساله نبودم؛ بلکه همسر پسری بودم که چهار سال از من بزرگتر بود. قرار شد یک سال عقد بمانیم و بعد عروسی کنیم.
حجم
۶۰٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۲۱ صفحه
حجم
۶۰٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۲۱ صفحه