کتاب عشق برهها
معرفی کتاب عشق برهها
کتاب عشق برهها داستانی عاشقانه و خواندنی نوشته میترا مجموعه است.
دربارهی کتاب عشق برهها
عشق برهها، داستانی عاشقانه است. عاشقانهای که از روزهای شاد و زیبای جوانی، عشقهای پاک آن دوران و هیجانات ناب آن میگوید. عشقی که در عین پاکی ممکن است گرد مشکلات رویش بنشیند و در گیر و دار مشکلات و معضلات ازدواج، رنگ و بوی دیگری به خود بگیرد. کتاب عشق برهها داستان زندگی دختری است که قدرت و باور دارد که در زندگی لایق بهترینها است و در گذر زمان، دل به مردی میبازد که مسیر زندگی او را تغییر میدهد.
کتاب عشق برهها را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر از خواندن رمانهای عاشقانه ایرانی لذت میبرید، کتاب عشق برهها را بخوانید.
بخشی از کتاب عشق برهها
پدرم که تازه متوجه سایه شده بود به مادرم گفت: حتما رفتگر محله است و نهار نخورده بخاطر غذاهایی که تو میپزی و این بوهایی که راه میاندازی، اینجا کشیده شده. اگر غذا داری یک مقداری بده براش ببرم ثواب داره.
مادر نگاهی به قابلمه غذا کرد و گفت: غذا که داریم ولی می خواستم برای شام بذارم، چون امروز بعدازظهر با چند تا از خانم های همسایه قرار شده بریم مهمونی، دیگه وقت شام درست کردن ندارم.
پدرم نگاهی به من و خواهر و برادرم انداخت و گفت: ببینم ۳ تا جوانمرد اینجا پیدا می شه که حاضر باشه غذای شامشو بده یک گرسنه و خودش برای شام حاضری بخوره؟ در عوض خداوند ثواب این کار رو براش نگه می داره.
من با خنده به خواهر و برادرم نگاه کردم و همگی با هم گفتیم: بله البته. پدرم با خوشحالی بلند شد و در حالی که از آشپزخانه بیرون می رفت به مادرم گفت: تا من لباس می پوشم شما هم غذا را بکش.
مادرم یک بشقاب، پلو خورشت با مقداری سالاد و یک کاسه ماست را در سینی گذاشت و پس از بازگشت پدرم آن را به دستش داد.
دوباره همگی مشغول شدیم، همه از ته دل راضی بودیم ولی کسی حرفی نمی زد. بیست دقیقه ای گذشت و ما سیر شده بودیم ولی هنوز پدرم نیامده بود، مادر با نگرانی بلند شد و گفت: چرا پدرتون دیر کرده، غذاشم یخ کرد. که صدای بسته شدن در خانه، ما را از نگرانی بیرون آورد پدر خسته وارد آشپزخانه شد و سرجایش نشست و گفت: این غذا که از دهن افتاده.
مادرم که بشقاب غذا را بر می داشت تا آن را گرم کند، گفت: چرا اینقدر دیر کردی؟
پدرم گفت: اونی که پشت پنجره آشپزخانه ایستاده بود یک غریبه بود، تا رفتم بیرون و منو دید فرار کرد. منم مجبور شدم نصف کوچه را سینی بدست برم تا مش عیسی رو پیدا کنم، سینی رو که دید خیلی خوشحال شد و اظهار شرمندگی کرد که این همه راه رفتم، اون گفت نهار نخورده و خیلی هم گرسنه بوده و خدا رو شکر کرد و گفت بهتون بگم بعد از نمازش همتونو دعا می کنه مخصوصاً حاج خانومو که غذاهایی به این خوشمزگی درست می کنه.
مش عیسی رفتگر محلمون بود، اون مردی باایمان و سخت کوش بود و همیشه قدردان محبت های اهالی کوچه بود.
بعد از نهار به اتاقم رفتم و در را بستم، احتمال دادم کسی که فرار کرده حتماً همان پسری بوده که امروز از مدرسه تا خانه دنبالم آمده بود، ولی چون برایم اهمیتی نداشت فوری از فکرش بیرون آمدم و خواندن درسهایم را شروع کردم.
روزها و شبها پشت سر هم می گذشت و من هر روز موقع تعطیلی مدرسه پسر را می دیدم. اوایل حالت چشمهایش مضطرب و نگران بود ولی کم کم او هم احساس بهتری پیدا کرده بود، انگار خیالش از چیزی راحت شده باشد، با خاطری آسوده و لبی خندان در آنسوی خیابان فقط مرا نگاه می کرد. دیگر به دیدن هر روزه او عادت کرده بودم، برایم جای سوال داشت که چرا این پسر بدون گفتن هیچ کلمه ای فقط مرا نگاه می کند و پنهانی تا خانه دنبال ما می آید.
حجم
۳۸۵٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۴۶۵ صفحه
حجم
۳۸۵٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۴۶۵ صفحه