کتاب بیداری
معرفی کتاب بیداری
کتاب بیداری اثر نویسنده معاصر، مصطفی جمشیدی است که در مجموعه ادبیات برتر در انتشارات کتاب نیستان به چاپ رسیده است.
درباره کتاب بیداری
این کتاب جلد دهم از مجموعه ادبیات برتر است. داستان در زمان وقوع انقلاب اسلامی شکل میگیرد. همسر یک سرهنگ که همهساله برای ادای نذر به یکی از روستاها میرود، در سفر تازهاش به روستا، مردی غریبه را سوار ماشین خود میکند. با ورود آنها به روستا اتفاقات تازهای برای همسر سرهنگ میافتد.
خواندن کتاب بیداری را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
همه دوستداران داستان فارسی مخاطبان این کتاباند.
درباره مصطفی جمشیدی
مصطفی جمشیدی که در سال ۱۳۴۰ در هران به دنیا آمده علاوه بر نویسندگی در حوزه سینما نیز فعالیت دارد و مدیر حوزه اقتباس بنیاد سینمایی فارابی است. در سال ۱۳۸۳ کتاب لغات میغ جمشیدی یکی از پنج نامزد دریافت جایزه کتاب سال بود.
رمانهای شب رنج موسی، سونات عدن، بازیافتههای شهر دلتنگ و وقت نیایش ماهیها از دیگر آثار این نویسنده است.
بخشی از کتاب بیداری
خانم شعوبی در آپارتمانش را باز گذاشته بود. جهان را که دید گل از گلش شکفت!
ـ کشف حجاب کردهاید خانم شعوبی؟
«شعوبی» روسری آبی رنگش دور گردنش افتاده بود و پاچین پوشیده بود و بلوز چسبانی به تن داشت که با سابقهای که داشت نمیخواند!
ـ آلا والا زدهاید و با آن پاچین بادِ ولایت افتاده به تنتان ها؟ گفته باشم!
جهان میخواست کفشهایش را در بیاورد که خانم شعوبی مانعش شد.
ـ از ما گذشته جهان خانِ بهتر از ما! سروان پاکیزهخُو را مرخص کردید رفت؟
جهان داخل شد و به دنبال شعوبی راه افتاد. چند صندلی چوبی عهد عتیق با میز بزرگی از جنس راش روسی که نصف هال را گرفته بود، با یک عالمه خرت و پرت رویش، آن جلو خودنمایی میکرد. جهان بار اول نبود که به اینجا آمده بود. اوقات دورهٔ زن تیمسار ـ آن وقتها سرهنگ تمام بود ـ بارها به این جا آمده بود. صد البته به همراه همین سروان پاکیزهخو که رانندهٔ تیمسار بود. یک کلفت دختر جوانی داشت که شعوبی بدش نمیآمد که به جهان بیندازتش و بارها سر این موضوع بحثشان شده بود. پردهها کیپکیپ بودند و بوی عود سوختهٔ هندی از آن طرف اتاقهای ته سالن میآمد. خانهٔ شعوبی طبقهٔ هفتم از یک مجتمع بزرگ بود.
پدر شعوبی ملاک محسوب میشد، اما حالا تنهای تنها بود. میگفتند پسرهایش توی انگلیس قمارخانه دارند، اما کسی سر از کار او در نمیآورد. (شوهرش یک پیمانکار بود که مرده بود) بیشتر بساط فال قهوه و ورد و اوراد در خانهاش بپا بود و گاه البته ژورنالها و حرف و حدیث مد و خیاطی و آرایش مو و دکوراسیون و این حرفها... اما هر چه که بود برای خودش الدوروم بلدورمی داشت و همه حسابش را داشتند و کسی نمیتوانست به آن دم و دستگاهش خللی وارد بکند. چه برسد طعنه زدن و شوخی... اما حساب جهان چیز دیگری بود.
ـ جهان خان تا یوم القیامه میخواهی عَزَب اوغلی بمانی؟
«جهان» جلوتر رفت و شعوبی پیچید طرف آشپزخانه و یخچال که شربتی برای او بیاورد.
ـ همان جا بنشین تا از این خوبترهای کاشانی برایت بیاورم. یک عرق بیدمشکی آوردهاندخانمها برایم که جان میدهد برای بازکردن نخ سرتقیات آقای آقاها! جهان خان!
ـ شرمندهام میکنید خانم!
جهان روی مبل قدیمی نشست و احساس کرد آپارتمان شعوبی از بیهوایی و رخوت، ته ماندهٔ رمقش را دارد میگیرد.
ـ جسارت است خانم ها چرا پنجرهها را باز نمیکنید یک هوایی داخل بشود؟ هوای بیرون زَمْهریر که نیست فدای جدّت!
شعوبی داشت توی آشپزخانه لیوانها را میشست و پارچ را مهیا میکرد.
ـ پنجرهٔ باز مال جوانهاست. مثلاً عَزَب اوغلی! دخترم (به خدمتکارش ملیحه که سالها با او بود و از یتیم خانه آورده بودش دخترم میگفت!) اگر باشد یک هوایی میخوریم. با زمهریر و نسیمش هم کاری نداریم! اگر هم نباشد که هیچ!
جهان به مجسمهای که شکل بودا یا یک الههٔ هندی بود و روی میز بود، نگاه میکرد. سالها قبل معلوم نبود چند هزار سال قبل شعوبی به تنها سفر خارجی که با شوهر مرحوماش رفته بود مینازید و اینها تحفهٔ هند و آن دیار بودند! مردی با لباس برهمنی در حال مراقبه بود و یک درخت از تنش سبز شده بود. درخت ریشه نداشت و انگار جای بال پرواز مرد برهمن از پشت او به آسمان سبز شده بود.
ـ خانم شعوبی این بودا است؟
ـ چی عزیز جان؟
ـ همین مجسمه!
ـ به این جور چیزها هم علاقه داری تو؟
ـ والله چه عرض کنم؟ شما دستگاه مراقبه دارید و مرتاض هوا میکنید. یک فال و اقبالی هم از ما میگرفتید؟
شعوبی از این طرز صحبت کردن جهان خندهاش گرفته بود، اما خودش را از تک و تا نمیانداخت. لیوانها را پر کرد و همه محتویات سینی را جلو، مقابل جهان آورد. بعد دو صندلی کنارتر از جهان روی مبل زوار در رفتهای نشست و نگاهی هم به تلفن انداخت.
ـ دیر کرد دخترم. بفرمایید نوش جان کنید (به شربتها اشاره کرد!)
جهان به سینی نگاه کرد و پرسید: «شما نمیخورید؟»
شعوبی گیسهای نقرهای ـ سیاهش که گرد تا گرد گردن به نسبت فربهاش را پوشانده بودند تکانی داد به علامت امتناع.
ـ چله دارم!
ـ عجب!
جهان لیوان را به دست گرفت و دوباره پرسید: «پرسیدم بوداست؟»
ـ یکی از مقدسین است. شربتت را بخور...
جهان محتوای لیوان را مزه مزه کرد.
ـ نترس تویش زهر نریختهام چیزخورت کنم. از من که گذشته، ملیحه هم که چشم و دلت را سیر نمیکند پا خالاش بنشینی؟
جهان خندید: «از سحر شما کی جسته که من جسته باشم، مستجاب الدعوه!»
ـ ای بلا مرده. مستجاب الدعوه بِلّا پوشید بلیط بخت آزمایی را دولّا دوشید!
جهان شربت را سر کشید.
ـ خانم شعوبی... از شوخی گذشته یک فکرهایی به کلهام میزند گاهی که عاجزم میکند.
شعوبی تکانی به هیکل خپلهاش داد به بهانهٔ برداشتن خرده آشغالی نادیدنی از روی میز و بعد بیاعتنا پرسید: «مثلاً؟»
جهان عقب نشست و پشتش را تکیه داد به مبل عهد عتیق. صدای جِرّی از فنرهای مبل درآمد!
ـ مثلاً اینکه آخر و عاقبت ما چی میشود؟ منظورم ما ناتوهاست که قبر و مرده را با هم دزدیدهایم!
شعوبی دست به گوشوارهاش برده بود. حلقهٔ زرین کوچکی که به صورت مضحکی صورت گوشتآلودش را نه جوانتر کرده بود نه پیرتر! بعد پرسید: «در عالم مستی یا هوشیاری».
... و اضافه کرد: «مستی و راستی؟ ها جهان؟»
جهان گلهمند زارید: «خانم شعوبی!»
جواب شنید: «زهر مار... فکر میکنی آمارت را ندارم که هر وقت میآیی اینجا یکی دو پیک توی مغازهٔ وارطان راهی خندق بلا میکنی و مدام توی شکوفه نو ولویی؟ اگر تیمسار مأمور بشود که کارت زار است، برّو بیابان خدا؟ هر چند تو بغلیات را هر جا که بروی با خودت میبری!»
جهان شریرانه خندید:
ـ به جان سرکار عالی خلاف به عرضتان رساندهاند. من نوکر خانزاد این خانهام! تیمسار مثل دو تا چشمش به من اعتماد دارد. خودت که در جریانی!؟
ـ حالا بنال ببینم چه مرگته؟
ـ همین فکری که گفتم...
جواب شنید: «باید روزه بگیری جانم!»
جهان خنده سر داد: «من؟»
ـ نه عمهام. اگر فکر منِ منانی، برو شوهر کن که بیوه نمانی...!
بلند شد و به بهانهای دست به کمرش برد:
ـ جهان، شنیدهام تیمسار همین روزها منتقل میشود حسنآباد. پس تکلیف آن زمینخواری شاپور غلامرضا توی شمال چی میشود؟ شنیدهام غلامرضا باشگاه گلایدر راه انداخته آنجا!، باز شنیدهام رضا چوبچی که زندانی سیاسی بوده اهل ولایت را جمع کرده جلوی فرمانداری که: فسق و فسوق با غلامرضا راه میکشد به ولایتشان و نطق سیاسی کرده، مردک یک تبعیدی آواره، ببین چه چیزهایی در کرده آنجا! غلامرضا تیمسار را میخواهد که دیزاین کند آن مدرسهٔ خلبانیاش را... در جریانی...؟
جهان مرموز پوزخندی زد: «از ما حرف نکش شعوبی جان!»
حجم
۱۸۰٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۲۶۸ صفحه
حجم
۱۸۰٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۲۶۸ صفحه