کتاب بی چشمداشت
معرفی کتاب بی چشمداشت
کتاب بی چشمداشت نوشتۀ موسی عصمتی است. این کتاب را انتشارات شهرستان ادب منتشر کرده است. بی چشمداشت شامل ۲۱ قطعه شعر کلاسیک و ۱۴ قطعه شعر سپید است و موضوعات مختلفی همچون مسائل سیاسی و اجتماعی، دفاع مقدس، آیینی، عاشقانه و... را در بردارد.
درباره کتاب بی چشمداشت
بی چشمداشت عنوان نخستین مجموعه شعر شاعر نابینا و روشندل «موسی عصمتی» است. عصمتی در این کتاب به روایت شاعرانۀ تجربیات نابینایی خود پرداخته است. همچنین شعرهای اجتماعی عصمتی هم در «بی چشمداشت» منتشر شده است. شعرهای این کتاب در قالب غزل و مثنوی و سپید است.
محمّدکاظم کاظمی شاعر و منتقد نامآشنای معاصر در مقدمة این کتاب نوشته است:
قریب به پانزده سال پیش بود که جوانی دانشآموز، با عصایی سپید و دلی روشنتر از آن، در آغاز هر هفته، تکوتنها از روستایی در نواحی سرخس با وسایل نقلیّة متعدّد و متوالی، خود را به مشهد میرساند تا درس مدرسه را از کف ننهد، درحالیکه چه بسیار جوانهای شهرنشین، فارغ از محدودیتهایی که آن جوان با آن دست و گریبان بود هم آن مایه از همّت و پشتکار را نداشتند. آن دانشآموز در آخر هفته، باز با همان دشواری راهی روستایش میشد تا ایّام تعطیل را در کنار خانواده بگذراند و باز هفتة بعد راهی مسیر دانشاندوزی شود.
خواندن کتاب بی چشمداشت را به چه کسی پیشنهاد می کنیم؟
کتاب بی چشمداشت برای علاقهمندان به کتابهای ادبیات پایداری و دفاع مقدس مناسب است.
درباره موسی عصمتی
موسی عصمتی متولد سال ۱۳۵۳ سرخس، در روستای معدن آق دربند است. در ۱۲ سالگی بر اثر بیماری مننژیت حدوداً ۴ سال به علت پیگیری امور درمان ترک تحصیل کرد بالاخره به توصیۀ خانواده تصمیم به ادامۀ تحصیل در مدارس نابینایان گرفت در آموزشگاه نابینایان شهید محبی تهران و امید نابینایان درس خواند و در دانشگاه بیرجند رشتة زبان و ادبیات فارسی را پی گرفت تا کارشناسی ارشد ادامه داد و هم اکنون دبیر ادبیات دانشآموزان دبیرستان نابینایان در شهر مشهد است.
بخشهایی از کتاب بی چشمداشت
شبیه رودکی
آیا شما نشانهای از من ندیدهاید؟
کوهی درست رو به شکستن ندیدهاید؟
رودی بدون فرصتی برگشت تا ابد
آرام و سربهزیر و فروتن ندیدهاید؟
اینجا کنار بغض سرازیر ریلها
ساکی در آستانه رفتن ندیدهاید؟
ساکی بدون نان و پنیر و کمی لباس
ساکی میان رفتن و ماندن ندیدهاید؟
مردی شبیه رودکی اما شکستهتر
در بلخ یا حوالی کدکن ندیدهاید؟
بوداتر از همیشه تاریخ بامیان
آماج سنگهای فلاخن ندیدهاید؟
مردی که رنگ مات عصایش سفید بود
در کوچههای قونیه اصلاً ندیدهاید؟
مردی که آه، مثل من انگار گمشده است
چون سوزنی میانه انبار گمشده است
مردی که هیچگاه عصایش رها نشد
هرچند روضه خواند، عصا اژدها نشد
مردی که باز با پر قمری پرید و رفت
با چشم تا ابدتر قمری پرید و رفت
در کوچههای گریه بسیار خنده شد
از دست سنگهای زمانه پرنده شد
حجم
۴۲٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۸۶ صفحه
حجم
۴۲٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۸۶ صفحه