کتاب بازگشته
معرفی کتاب بازگشته
کتاب بازگشته نوشته حمید نورشمسی است. کتاب بازگشته داستانی جذاب است درباره بازماندگان جنگ است.
درباره کتاب بازگشته
داستان کتاب بازگشته از جایی شروع میشود که راوی داستان در مراسم تشییع پیکر شهدای غواص با خانوادهای دیگر برخورد میکند. خانوادهای که مدتها پیش در جریان جنگ تحمیلی دو عضو از آنها مفقود الاثر شدهاند و در ادامه آشنایی و عشق قهرمان داستان به دختر این خانواده او را به ماجرای کشف هویت و سرنوشت دو عضو مفقود الاثر این خانواده میکشاند.
بازگشته با زبان اول شخص روایت میشود و ما همراه قهرمان داستان به گذشته میرویم و اتفاقات را میبینیم. نویسنده جزئینگر و دقیق است و همین موضوع به ما کمک میکند راوی و اتفاقات داستان را بهتر بشناسیم و با آنها پیش برویم.
خواندن کتاب بازگشته را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات دفاع مقدس پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب بازگشته
نامهٔ دومِ ناهید هم رسید. دو سه ماهی از نامهٔ قبلش گذشته بود. نمیخواستم بخوانمش. نمیدانم چرا، شاید از سر عصبانیت، از اینکه ده سال بود از خودش خبری نداده بود و حالا دلسوزی میکرد لجم گرفته بود. بعد از این همه بیمحلی دیگر چه میخواست بنویسد. هنوز روزِ رفتنش را یادم بود. و صدای گریههای مادر برای منصرفکردنش، چشمهای پدر که از لای در خیره شده بود به ناهید را هم یادم نرفته که شوهرش حتی برای یک خداحافظی ساده هم نیامد. یک باری آن اواخر شنیده بودم که به ناهید میگفت بین این اُمُلها و او باید یکی را انتخاب کند. خوب یادم هست. شب چهلم زنعمو عصمت بود. جلوی در مسجد، مادر چندباری اصرار کرد که شب بیایند خانهٔ ما برای رفع دلتنگی. کشیده بودش کنار و بیآنکه من را همان گوشهکنارها ببیند، این حرفها را ریخته بود توی گوش ناهید. توی گوش من. حتما گوش ناهید هم مثل من آن موقع تیر کشیده بود. مثل دل مادر. مثل چشم پدر.
نامه دو روزی روی میزم افتاده بود و بازش نکرده بودم. اینکه با خواندش قرار بود با چه چیزی روبهرو شوم عصبیام میکرد. شده بود مثل زخمی ناسور که دردش نمیگذاشت فراموشش کنی. نرفته بودم سراغش اما جرئت دور انداختنش را هم نداشتم. انگار چیزی توی نامه بود که نمیگذاشت دورش بیندازم. جا خوش کرده بود روی میز و زل زده بود به من که چطور از لابهلای آنهمه خبرِ ریز و درشت دنبال حرفی دندانگیر بودم برای فریاد زدنش توی صورت مردمی که با پانصد تومان فردا صبح روزنامه را میخریدند.
تحریریهٔ فرهنگی یک میز بزرگ بود و شش صندلی در کنارش و یکی هم آن جلو برای ناظمی. من آخرین صندلی را برای خودم برداشته بودم؛ در دورترین فاصلهٔ ممکن. حواسم بود که معمولاً زیرچشمی نگاهم میکرد و گاهی هم ناگهان بالای سرم میآمد و انگشت روی خبری میگذاشت که داشتم ردش میکردم؛ میگفت: «پسر! چهارچشمی خبرها را بپا.»
نامه از روزی که رسید جا خوش کرده بود بالای کیبورد رایانهام، زیر پایهٔ مانیتور. دائم توی چشمم بود. تمبر و آدرسش و شکم برآمدهاش داد میزد چیزی بیشتر از یک کاغذ داخلش است، اما در یک خودآزاریِ مفرط نمیخواستم دست به آن بزنم. مثل آیینهٔ دق گذاشته بودمش جلویم.
حجم
۱۲۴٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۳۶ صفحه
حجم
۱۲۴٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۳۶ صفحه
نظرات کاربران
مدتها بود منتظر اثری بودم که من رو بیاد سفر به گرای 270 درجه بندازه... با جنگ و دفاع مقدس شروع بشه اما سورئال باشه....منظورم تقدس مآبانه کردنش نیست....برعکس....ادمی رو وصل کنه به داستان که خط و ربطی به این
قلم عالی چاپ خصوصا طرح جلد عالی است