کتاب شب سمور
معرفی کتاب شب سمور
کتاب شب سمور نوشته فائزه محمدزاده است. کتاب شب سمور داستان دو پسر است که درگیر یک دشمنی قدیمی هستند و باید خودشان را نجات دهند.
درباره کتاب شب سمور
علاء و آرمان، هر دو از نوادگان خاندان بزرگ کیانی و نوههای قاضیِ مشهور شهر هستند. خاندانی که به واسطه ثروت و شهرتشان دشمنان زیادی دارد. قاتلی سراسر کینه و بخل و حسد که هیچ هدفی ندارد به جز نابودی خانواده کیانی به دنبال طعمه است. آرمان تازه نفس و از راه رسیده است ولی با ورودش به ایران با بزرگترین مصیبت زندگیاش مواجه میشود. زندگیاش تهدید میشود و مدام از آدمها فرار میکند. علاء، وکیل تازهکار و زبردستی که با خودش و اطرافیانش غریبه و بیگانه است. ماجرای قتلها و مفقودیهای عمارت بزرگِ عمویش بزرگترین پرونده همه عمرش را به دستش میدهد علا و آرمان باید معماهای بسیاری را با هم حل کنند.
خواندن کتاب شب سمور را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به داستانهای پرهیجان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب شب سمور
زنده ماندنش را نمیخواستم فقط برای این که روزی روزگاری قصه مرگ من را در گوش فلک جار بزند و خون بهای من را طلب کند، میخواستم زنده بماند چون حقش نبود که این طور بیسر و صدا جان بکَند و همچون من بیهوده بمیرد. راستش را بخواهید بیهوده مردن حتی از خود مردن هم بدتر است وحشتناک است که تو موقع مرگ این حسِ تلخ را دائم در جانت مزهمزه کنی که زمانِ زنده بودنت هیچوقت مفید نبودهای و یا آنطور که باید خوش نگذراندهای و خوشبختی را نچشیدهای. من موقع مرگم دقیقاً همین حس را داشتم. احساس عبث بودن مثل یک مار سیاه از پشت چمنها بیرون آمد و من قورتش دادم. از گلویم پایین رفت و رفت تا رسید به قلبم و همان جا چمبره زد. برای همیشه و حالا حتی در نیستی هم دائم من را نیش میزند و زنهار که: ترنج! تو هیچوقت از زندگیت هیچ لذتی نبردی و هیچوقت خوشبخت نبودی" و نمیدانید که نیشهایش چه دردی دارد. اما حالا نوبت علاء بود که البته برای مردنش زود بود. خودش هم طالب مرگ نبود که البته منطقی است. هیچکس دلش نمیخواهد دل از این دنیا بکند. هر چند که دنیا هیچوقت به ساز دل او نرقصیده باشد و برعکس همیشه او بوده که عروسک خیمه شب بازی سیرکِ بزرگِ دنیا بوده. پاهایش را که بیهدف روی زمین میکشید بلند کرد و محکم به ساق پای قاتل کوبید. نالهاش بلند و کمی از زور بازویش کم شد. آخ که چهقدر کیف کردم. امید گرفت و دوباره پایش را به آن یکی پایش کوبید. با هر ضربه حس میکرد گلویش آزادتر و راه نفسش بیشتر باز میشود. پس بیشتر و کوبندهتر ادامه داد. داشت نتیجه میگرفت وقتی حسابی او را کلافه و آزرده کرد با دستانش به عقب هلش داد. او پخش زمین شد و علاء نفسی گرفت و پا به فرار گذاشت. از خوشحالی جیغ کشیدم و کسی جز خودم صدایم را نشنید. میانِ دویدنش به عقب برگشت و همان لحظه او را دید که لنگان لنگان دنبالش میدود. دستش را داخل جیبش فرو برد تا سوئیچ بردارد. سوئیچ از دستان بیرمقش افتاد روی زمین وقتی میترسی، وقتی ترس مثل خون تکتک سلولهای بدنت را پر کرده، وقتی زمان کم داری و گدای فرصتی آن وقت زمین و زمان هم با تو سر ناسازگاری میگذارند و برایت بد میآورند. همه چیز دست به دست هم میدهد تا تو دست و پا چلفتیترین آدم روی زمین باشی. علاء خم شد تا سوئیچ را بردارد. سکندری خورد و روی زمین افتاد. قاتل به او رسید. با دست پاهایش را چسبید و مانع فرارش شد. علاء با پای دیگرش که آزاد بود صورت آن عوضی را هدف گرفت. صورتی که با ماسک پوشانده شده بود. جانش را برداشت و فرار کرد وقتی سوار ماشینش شد همهی درهای ماشین را قفل کرد. حسابی ترسیده بود. قلبش تالاپ تالاپ در سینهاش میزد. مثل قلب یک قناریه کوچک. سایهی او روی شیشههای ماشین افتاد.
حجم
۲٫۴ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۷۱ صفحه
حجم
۲٫۴ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۷۱ صفحه
نظرات کاربران
داستانی باقلمی روان وجذاب