کتاب بسته به جونم
معرفی کتاب بسته به جونم
کتاب بسته به جونم داستانی از عاطفه منجزی است که در انتشارات ذهن آویز منتشر شده است. این کتاب داستان یک انتقام عجیب است که مانند زخمی عفونی، سالها باقی مانده و بالاخره مجالی برای بیرون ریختن و آلوده کردن به دست آورده است.
درباره کتاب بسته به جونم
هر راز و هر اشتباهی، بها و تاوانی دارد. هیچکس هم از این قاعده مستثنی نیست. عاطفه منجزی هم در رمان بسته به جونم، داستان زندگی معین را مینویسد. مردی که روزی ازدواجش، گرفتار آتش این انتقام میشود و اشتباه قدیمی گذشتهاش بیرون میآید. او قرار است ازدواج کند و همه چیز خوب است. اما در شب ازدواج، دختر نوجوانی با ظاهری آشفته به جایگاه عروس و داماد نزدیک میشود و مدعی میشود که دختر معین است. اما این تمام ماجرا نیست. آقای بسطامی، پدر معین هم تماس تلفنی عجیبی دریافت میکند که در آن به انتقام و آبروریزی تهدید میشود. این تماس روح و روان او را به هم میریزد و حالا باید دید که این حوادث و رخدادها، در نهایت به خیر و خوشی تمام میشوند یا نه.
کتاب بسته به جونم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
بسته به جونم انتخابی مناسب برای تمام علاقهمندان به داستانها و رمانهای ایرانی است.
درباره عاطفه منجزی
عاطفه منجزی متولد اردیبهشت سال ۱۳۴۵ در مسجد سلیمان، است. پدرش از تبار بختیاری و مادرش، اصفهانی بود. او در اصفهان درس خواند و در سال ۱۳۶۴ ازدواج کرد. بعد از ازدواج به تهران آمد و ساکن شد.
در سال ۱۳۶۹ صاحب دو فرزند به نامهای علیرضا و نگین شد. علیرضا، در رشته کامپیوتر درس میخواند و نگین در رشته دارو سازی مشغول به تحصیل است. وقتی فرزندانش دوساله بودند تحصیلات دانشگاهی را در مقطع کارشناسی حسابداری شروع کرد و هم اکنون دانشجوی مقطع کارشناسی رشته روزنامه نگاری است.
از عاطفه منجزی تابهحال کتابهای شب چراغ، یواشکی، لبخند خورشید، تیه طلا، شاه ماهی، یکی بود یکی نبود (مجموعه دو جلدی) و پرنده بهشتی منتشر شده است.
بخشی از کتاب بسته به جونم
اتهام، سنگینتر از چیزی بود که بتواند حتی تصورش را کند! نه تنها حیثیت اجتماعیاش زیر سوال رفته بود، بلکه با وجود پست دولتی حساسی که داشت، حتی شایعه شدن چنین اتهامی هم برایش سنگین تمام میشد. بخت یارش بود که از اول هم بنا نداشت در جشن نامزدی، از همکارانش کسی دعوت شود و این کار را به جشن مفصل عقد و عروسی موکول کرده بود، وگرنه که نه تنها باید فاتحهٔ وجهه و اعتبار شغلیاش را میخواند که شاید حتی موقعیت شغلیاش هم کاملاً در خطر از دست رفتن قرار میگرفت!
از طرف دیگر، درست که رویا انتخاب خودش نبود و به پیشنهاد خانواده و به قصد ازدواج با او آشنا شده بود، اما به هر حال، ریسمان محبت و بیشتر از آن مسئولیتی را به دل و گردن معین بسته بود. البته هنوز هم دلبستگی خاصی به رویا نداشت، اما هر چه بود، ظرف یکی دو ماهی که از مقدمات آشنایی تا شب نامزدی پشت سر گذاشته بودند، خواسته یا ناخواسته، نسبت به دختری که قرار بود شریک زندگی آیندهاش شود، تعلق خاطری پیدا کرده بود و حس مسئولیتی مردانه!
و همین احساس مسئولیت، وادارش میکرد تا بر خلاف ظاهر همیشه موقر و متینش، دست و پای تند و تیزی بزند، بلکه از تار و پود جرم ثابت نشدهای که به ریشش بسته بودند، خلاصی یابد:
_ چند بار بگم؟... خدا شاهده که تو عمرم این دختر رو ندیده بودم... به ولله، به بزرگی خودش قسم... ندیده بودمش تا همین امشب که مثل کابوس جلو چشمم ظاهر شد... دیگه به چه زبونی بگم باور کنید؟! به چی قسم بخورم که...
نفسش زور نداشت خود را از سینهاش بالا بکشد؛ صدایش ته افتاد و مابقی حرف در دهانش به خفگی مطلق رسید! نبضش داشت تندتر از ۱۴۰ دور در ثانیه میزد و باز مقابل ریههایش دست خالی میماند. نمیفهمیدند!... به زبان آدم میگفت... به زبان بیزبانی هم گفته بود... زبان جانوران دیگر را هم بلد نبود که اگر هم بلد بود، این جماعت از نسل حضرت سلیمان نبودند تا ترجمهاش کنند! خم شد روی زانوها. کلافه و سر درگم، هر ده انگشت نیمه لرزان دو دستش را لا به لای موهای پرپشت قهوهای روشنش فرو برد. سرش را میان پنجههایش فشرد و همان وقت صدای توبیخ پدرش را شنید:
_ اینجا نشستن و عزا گرفتن دردی رو دوا نمیکنه معین، اون از مادرت... اینم از وضع آشفتهٔ تو! فرصت بده اول ببینم چه خاکی به سرم شده و حال و روز مادرت چه طوره، بعد برام مرثیهٔ ننه من غریبم سر بده! حتماً یه گندی زدی، حالام عمد یا غیر عمد خاطرت نیست؛ منم که حرفی ندارم! با اینکه یه عمر حرص و جوش اطوار بازیای افراطیتو خوردم و خودتو یه چیز دیگه نشون دادی، بازم پشتت رو خالی نمیکنم پدرجان، ولی آسیا به نوبت، اول سلامتی مادرت، بعد رسیدگی به ادعا و اتهام این دخترهٔ گیس بریده!
معین، سرش را از لابه لای انگشتهایش خلاص کرد، چشمهای سرخ از غیظ و غضبش را به صورت پدرش دوخت و گلایهمند پرسید:
_ اطوار پدرجان؟... توی قاموس شما، پرهیز از گناه اسمش اطواره؟! دست شما درد نکنه دیگه! نباید بیشتر از اینم توقعی داشته باشم!... اما از قضاوت نا به حقتون گذشته، حالا چه وقت غش کردن افی جون بوده پدرِ من؟!... اگه بنا به پس افتادن باشه که یا من باید غش میکردم یا اون رویای بدبخت!... نترسید، مامان همیشه دست به غش و ضعفش ملس بوده!... بیاین اول یه فکری برای منِ در به در کنین که آش نخورده شدم و دهن سوخته!... این دختره هیچی سن و سال نداشته باشه و با ارفاق، بتونه جای خواهر کوچیکم باشه؛ نه دخترم!... من؟!... آخه به من میآد بابای این خر پیره باشم؟... دِ بابا انصافتون رو شکر!
_ زبون به دهن بگیر پسر؛ بذار اول خیالم از بابت اَفی راحت بشه، به این ماجرا هم میرسیم!
حجم
۵۶۷٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۸۰۰ صفحه
حجم
۵۶۷٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۸۰۰ صفحه
نظرات کاربران
ای کاش انتشارات خوب ذهن آویز کتاب کار نده دستم رو هم به طاقچه اضافه کنن🙏
خود داستان به نظرم خوب بود و حتی آموزنده ، ولی خانم منجزی متاسفانه خیلی زیاد از حد یه داستان رو بسط میدن و طولانیشدن میکنن انقدر که کسل کننده میشه و خواننده رو خسته میکنه. این داستان میتونست تو
یه پا فیلم هندی بود یعنی جدای از حیف پول حیف وقت و زمان یه دستانی بدرد نخور کتاب انقدر زرد اخه؟ یک کلام نخرید نخونید پشیمون میشید.
کتاب خوبی هست ولی خیلی خیلی توضیح داده بود که من از وسطا فقط مکالمات رو بیشتر میخوندم. مثلا اومد توی آشپزخانه و به کانتر تکیه داد و پای چپ رو روی پای راست انداخت و ی دستش رو روی
انقدر طولانی بود و زیاده گویی داشت که با اینکه چشمی صفحه ها رو بدون اینکه کامل بخونم رد میکردم ولی نتونستم بیشتر از نصفش پیش برم
خیلی قشنگ و به جاست داستان راجب پسری به اسم معین از خونواده بازه ولی به وسیله یه اتفاق پسر موتقدی میشه سر یه کینه قدیمی یه دختر وارد زندگیش میشه ولی استباه اومده و باید جای دیگه به دنبال
دقیقا کپی رمان آوین خانوم لیلا عبدی سال نشر آوین ۹۷ بوده. یه رمان ضعیف و پر از توضیحات بیخود خانوم منجزی شدیدا رو به افول رفتن
ازنظرداستان پردازی خوب بودولی خیلی کند وزیادی پرحرفی وریزبینی که برای نمایشنامه نویسی خوبه تاداسنان
قشنگ
داستان قشنگی بود اگر جزئیات طرز نشستن و برخاستن و تکرار ژستهای شخصیتها که داستان را کشدار کرده بود حذف میشد خیلی بهتر میشد ولی در کل داستان زیبا و گیرایی بود واز خواندن آن لذت بردم