کتاب ارتفاعات لیلی
معرفی کتاب ارتفاعات لیلی
کتاب ارتفاعات لیلی داستانی بلند از حسین شیردل است که در نشر صاد منتشر شده است. این داستان ماجرای پسرکی است که همراه با پیر مرادش، به سلوکی درونی و معنوی میپردازد.
درباره کتاب ارتفاعات لیلی
داستان ارتفاعات لیلی، فضایی غریب و موهوم دارد اما این فضا، فضایی معنوی را به تصویر میکشد. معنویتی که در این داستان به چشم میخورد، سلوکی فردی را نشان میدهد. راوی داستان، دانای این سلوک است. او پیرمردی است عقابگونه و مسلط بر احوالات و رخدادها و خیلی زود پدربزرگ راوی خوانده میشود؛ او پدربزرگی است که پسرک را از همان شروع داستان، همراهی میکند و او را از اعماق ناامیدی و مصیبت و مرگ و صدای زنگولهها بیرون میکشد. در محیط داستان هم شخصیتها و اتفاقات موهوم است. عناصر داستان به شکل نمادین وجود دارند. مثلا تنهایی به شکل یکیدو توله کفتار همراه راوی جستوخیز میکند. آبادی آنها زنانی دارد که همه باردارند. فرشتهها برای چرا از بوتههای پنیر در آن فرود میآیند. آنجا زالوهای نر دارد و مگسهایی طلایی و ...
ارتفاعات لیلی نتیجه سالها زیست شاعرانه و نگاه معرفتی به هستی و کشف ظرایف و ظرفیتهای آن است که در قالب عرفان شرقی بروز کرده است. در فضای داستان رئالیسم جادویی وجود دارد و تخیل و نویسندگیها و شاعرانگیهای نویسنده در جای جای آن موج میزند.
کتاب ارتفاعات لیلی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن کتاب ارتفاعات لیلی را به تمام علاقهمندان به داستانهای فارسی پیشنهاد میکنیم.
درباره حسین شیردل
حسین شیردل، نویسنده و شاعر در سال ۱۳۶۳ در بابل مازندران به دنیا آمد. او از سال ۱۳۸۴ مشغول به فعالیت در حوزه تدوین خاطرات دفاع مقدس است و جوایز و افتخاراتی را هم از آن خود کرده است. او جایزه بینالمللی «سرخ نگاران» سال ۱۳۹۹ در بخش خاطرات دفاع مقدس را از آن خود کرده است و دو کتابش نیز جایزه گرفته و مورد تقدیر قرار گرفته است. کتابهای «زمین ناله میکند» و «ماه در میدان مین» برگزیده کتاب سال و برگزیده دوسالانه کتاب شدند.
از میان کتابهای حسین شیردل میتوان به مجموعه اشعار «قافش شر شد»، «فنون دلبری» «کلمات آهو» و «شاه شمشاد قدان» و رمانهای انارستان و دشت هویج اشاره کرد. همچنین در حوزه دفاع مقدس کتابهای بِلبا، خاطرات احمدعلی اِبکایی و ماه در میدان مین، خاطرات جواد منصف را منتشر کرده است.
بخشی از کتاب ارتفاعات لیلی
اما من هنوز دلتنگم، نمیدانم چه بگویم؛ اما همینقدر میدانم که دلتنگی هرچه هست آدمی را لال میکند، آدمی را به قهقرای بیزمانی میبرد، آنجا که فقط «تنهایی» وجود دارد، آنجا که تنهایی معنای کالی است در عمیقترین بُعد انسان. این را زلیخا نمیداند، زلیخایی که در رگهایش نور جای خون میگردد، نمیداند. خودش هم میداند که چیزی از دلتنگی نمیداند، میداند که سهمی از درک دلتنگی ندارد، او هرچه شنیده را به من گفته. اما من آنچه را زندگی میکنم، میدانم؛ برای من، دلتنگی از پسِ ترسهایی ظاهر میشود که گاهی به جانم چنگ میزنند. دلتنگیهایم مرا به سمتی میکشند که مایهای جز آه ندارند.
آهی میکشم! آهی مسموم که از فرط زهرآگینبودن تا در هوا پخش میشود و به نفس زلیخا میرسد، بیحالش میکند، صورتش رقیق میشود، ناگهان بیهوش میشود و میافتد روی زمین. هول میکنم، میترسم، مینشینم کنارش، سرش را گذاشتهام روی پاهایم و از همان آبی که داده بخورم، سرانگشت تَر میکنم و میپاشم روی صورتش.
صدای پاهای پدربزرگ میآید، صدایم میزند، چند بار... صدای خنده بهوضوح میآید... در باز میشود و پدربزرگ با تولهکفتاری که در آغوشش لمیده وارد میشود؛ مرا میبیند و زلیخا را که افتاده روی زمین، از نگرانی دستهایش را رها میکند و توله مثل تیلهای درشت پرت میشود روی زمین، اما صدمهای نمیبیند، فقط زَنج میزند و میخندد. میرسد به ما، زلیخا را در بغل میگیرد و آهسته روی تخت میخواباند... چندتا از پرهای ریزش روی زانوانم چسبیده. پدربزرگ میفهمد که زلیخا بیحال شده، به من نگاه میکند و میگوید:
«پسرم! اینها رو فقط آه میتونه از پا دربیاره!»
آنقدر ترسیدهام از همهچیز که زبانم بند آمده. زانو میزند و مرا به آغوش میکشد، مثل تولهکفتاری که هنوز دارد میخندد... میزنم زیر گریه! همهٔ آن دلتنگیهایم را روی شانههای پدربزرگ خالی میکنم. شانههایش مثل اقیانوسی است که بزرگترین نهنگها هم در او احساس کوچکی میکنند چه برسد به من که این لحظه مثل ماهی ریزنقشی به تُنگِ تَنگ آغوش او گریختهام تا تمام تنلرزههایم را گلوبهگلو گریه کنم. حتّی در این لحظه نمیدانستم برای چه اینگونهام و این ندانستن، این نامعلومی زخمی، این لطمهٔ مهآلود از کجا آمده بود؟
پدربزرگ مثل اقیانوسی زانو زده، زانوزده بود و من داشتم غرق میشدم که شانههایم را از آغوشش جدا کرد. با کف دستهای زمختش اشکهایم را پاک کرد و گفت:
«حالش خوب میشه، نگران نباش.»
زلیخا تا چشم باز میکند، صدایم میزند. از کنار تولهکفتار میروم به کنار او، صورتش دوباره غلیظ شده... طعم تلخی از مه میدود در دهانم... پوست ترمیم شده و لایههای پراکنده دوباره به جای خودشان برگشتهاند. مثل همیشه، دوباره روشن و شفاف و تُرد نگاهم میکند، دستهایم را میگیرد و میبوسد، روی گلویش میگذارد. گلوگاه زلیخا گذرگاه من است از همهٔ دلتنگیهایم..
حجم
۱۲۱٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۲۴ صفحه
حجم
۱۲۱٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۲۴ صفحه
نظرات کاربران
من خودم دبیر ادبیاتم و با آرایه های ادبی و سبک های نویسندگی آشنایی دارم اما نویسنده با زبان رمزی نتوانسته مقصود خود را در نهایت برساند
عالیه پیشنهاد میکنم حتما بخوانید