کتاب بی مقصد
معرفی کتاب بی مقصد
بی مقصد مجموعهای از یازده داستان کوتاه به قلم آرزو اسلامی است که در نشر حکمت کلمه به چاپ رسیده است. مجموعه داستان بی مقصد، قصه و روایت از دست دادنها، گمگشتهها و نومیدی بسیارِ انسانها از امیدواریهایِ نافرجام است. عشق با نومیدی و مصائب اجتماعی گره میخورد، پردهها کنار میروند و خواننده خود را عریان در کنار شخصیتها و نویسنده میبیند.
درباره کتاب بی مقصد
بی مقصد داستان نرسیدنهاست. داستان انسانهایی که مقصدی ندارند، گمشدهای دارند یا گمشدهاند. داستان درک نشدن انسانهاست، داستان اندوه مشترک همهی انسانها. در بیشتر داستانها شخصیت اصلی زن است و در دیگر داستانها هم به هر حال بار داستان بر دوش زنی است. زن اما در داستانها زنی ایدهال یا یک زن مدرن با شخصیتی خاص نیست. زن ها در بی مقصد بسیار واقعی هستند و سرگذشت آنها به سرگذشت تعداد زیادی از زنانی که در خیابان و اجتماع از کنار ما می گذرند شبیه است. نویسنده هرگز تلاش نکرده است وجهی قهرمانانه به شخصیتهای خود بدهد، تلاش او به تصویر کشیدن چهره واقعی زنان منجر شده است، آینه ای در برابر روح آنها گذاشته و آن را به خوانندهاش نشان داده است.
بیمقصد، نان سنگی، من یک بار چیده شدهام، به رنگ سفال، روبان، عصر جمعه، دیگر نمیترسم، از فیروز تا فیروزه، خط مبهم درختان تبریزی، چهارپایه، زمین آبستن عناوین داستانهای این مجموعه داستان را تشکیل میدهند.
کتاب بی مقصد را به چه کسانی پیشنهاد می کنیم
خواندن این کتاب به علاقهمندان داستان کوتاه پیشنهاد میشود.
بخشی از کتاب بی مقصد
دیگر جایی و کسی نمانده بود که بشود در پی درمانگر ناشناس جستجو کرد. همه سرشار از پِرپِر پرندههای که در سر داشتند، ایستاده بودند به تماشا. دختر فیروزهایبا صدای بلند شاهنامه میخواند و مامور جوان دست زیر چانه زده، محو او مانده بود. روسری ابریشمی زنِ رنگپریده که حالا دیگر همه نامزدش را میشناختند، لغزیده بود روی شانههاش. کسی به لکههای دست و صورت او کمترین اعتنایی نداشت. چند دختر دانشجو با نگاههای زیرچشمی به مامور جوان، درگوشی میخندیدند. مسافری با رعایت فاصلهاز قطار، آتش روشن کرده بود. مامور پا به سن گذاشته نقطهای را در دوردستبه بقیه نشان میداد و از خنده ریسه میرفت. گاهی نیز صدای نامفهوم دخترک فلج میآمد که با موهای پریشان دنبال روباناش میگشت. پیرزن روی پلهی نزدیکترین واگن، داشت نخ جورابهای پشمیاش را از نو میبست و نگران در اطراف چشم میگرداند. چشمانش سو نداشت. مردان هیات علمی که گویا در بحث به نقطهی بغرنجی رسیده بودند، با هیاهوی زیاد همدیگر را متهم میکردند و یکیشان اصرار داشت که مسئله را با روشعلمی حل کند.
رانندهی قطار تنها به لکوموتیو تکیه داده، بخار غلیظ دهانش را به آسمان میداد. بازرس اخمو و زن بدخلق موضوعی را برای عدهای توضیح میدادند و گاهی بهم میپریدند. دختر فیروزهایکتاب قطور را دست مامور جوان داده بود و با نوار باریکی داشت موهای دخترک فلج را میبست. از همانجا مرد بارانیپوش را میدید که مسیر رفته را برمیگردد. دیگر سراسیمه نبود. به جای روزنامه، دست پسرک گمشده را گرفته بود و مادر جوان با لپهای گل انداخته پشت سرشان میآمد. پسرک عصای از نیمه شکستهای را با خود میآورد. زن روسری ابریشمی تازه یاد پدرش افتاده بود. هر چه به دور و بر نگاه میکرد، پیرمرد را نمیدید. آنسوتر چند مأمور قطار با کمک عدهای از مردها سنگهای روی ریل را کنار میزدند.
زن اما فراموش شده بود. آخرینبار او را کنار یکی از واگنها دیده بودند که سیگاری گیرانده، پکهای عمیق میزد. کسی نمیدانست او پشت تپهای در آن نزدیکی، مانتویش را در آورده و به جای خالی بازوهاش خیره شده است. به آن دو بال مخملی و آماده. از آن سوزش و جاندرد، دیگر خبری نبود.
حجم
۹۹٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۶۲ صفحه
حجم
۹۹٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۶۲ صفحه