دانلود و خرید کتاب قرارگاه فضایی آلفا؛ جلد دوم استوارت گیبز ترجمه آزیتا راثی
تصویر جلد کتاب قرارگاه فضایی آلفا؛ جلد دوم

کتاب قرارگاه فضایی آلفا؛ جلد دوم

معرفی کتاب قرارگاه فضایی آلفا؛ جلد دوم

کتاب قاچاقچی در ماه جلد دوم مجموعه قرارگاه فضایی آلفا است. این کتاب نوشته استوارت گیبز است که با ترجمه آزیتا رائی منتشر شده است. مجموعه قرارگاه فضایی آلفا را انتشارات خیل سبز منتشر کرده است. این انتشارات با هدف نشر بهترین و با کیفیت‌ترین کتاب‌ها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.

در قاچاقچی در ماه فرمانده‎ مقتدر قرارگاه فضایی، نینا استاک، به طرز اسرارآمیزی ناپدید می‌‎شود. قرارگاه فضایی به اندازه‎ یک زمین فوتبال است و نمی‌شود در هیچ ‎کجا از آن به راحتی مخفی شد. اما نینا استاک، کاملاً غیب شده است. دشیل، بهترین کاراگاهی است که در قرارگاه آلفا حضور دارد و باید بار دیگر دست‎ به‎ کار شود و فرمانده را پیدا کند.

خواندن کتاب قرارگاه فضایی آلفا؛ جلد دوم را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام کودکان علاقه‌مند به داستان‌های علمی‌ تخیلی پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب قرارگاه فضایی آلفا؛ جلد دوم

روز ۲۱۷ قمری

وقت شام

یک ساعت طول کشید تا چانگ احساس کرد حال نینا آن‌قدر بهتر شده است که بتوانیم او را به قرارگاه برگردانیم. در این بین چانگ مرا مدت کوتاهی با نینا تنها گذاشت تا به سطح ماه برود و همه را با بی‌سیمش خبر کند. اطلاع داد که نینا را پیدا کرده‌ایم و تمام گروه‌های جست‌وجو می‌توانند به قرارگاه برگردند. بعد دوباره پایین به کانون برگشت و کلاه نینا را مرمت کرد. نینا تمام این مدت خواب بود. وقتی بالاخره او را بیدار کردیم، به نظر می‌رسید قوایش را کاملاً بازیافته است. انتظار داشتم لازم باشد به او در بازگشت به قرارگاه کمک کنیم، ولی اصلاً حاضر نبود حرفش را هم بشنود. لباس فضانوردی پوشید و روی پای خودش به قرارگاه برگشت.

وقتی رسیدیم، تمام بزرگ‌ترهای دیگر از جست‌وجو برگشته بودند. همه در گردآوردگاه جمع شده بودند و وقتی از هوابند بیرون آمدیم برای آمدن نینا خوشی کردند.

همه هلهله کردند: «خوش اومدی به خونه!»

رادی گفت: «تبریک می‌گم نمردین!»

دکتر مارکز با هیجان گفت: «جا داره جشن بگیریم!»

نینا به‌تندی گفت: «نه. هیچی لازم نیست. کاری نکردم که جشن بخواد. حالا اگه اجازه بدین، کلی کار عقب‌افتاده دارم.» این را گفت و از لابه‌لای جمعیت رد شد و از پله‌ها به‌سمت اقامتگاهش بالا رفت.

مامان پرسید: «کار؟ برعکس، نینا، باید یه‌کم به خودت وقت بدی تا حالت خوب بشه.»

دفنی اضافه کرد: «یه چیزی هم باید بخوری. به مناسبت برگشتت شام مخصوص برات درست کرده‌ام! تموم غذاهای دلخواهت رو آب‌افزایی کرده‌ام!»

نینا به او گفت: «چقدر منابع رو هدر دادی. توی کانون یه‌عالمه جیرهٔ غذایی اضطراری خوردم. حالا دارم می‌رم به اتاقم که باقی شب اونجا باشم و به بقیهٔ شما هم توصیه می‌کنم همین کار رو کنین. با توجه به اتفاق‌های امروز، فکر می‌کنم خیلی از شما از پروژه‌هاتون عقب افتاده باشین، پس همه فردا کارهای زیادی داریم که باید بهشون برسیم. شب به‌خیر.» این را گفت و به اقامتگاهش رفت و در را پشت‌سرش بست.

کایرا گفت: «پسر، عجب بساط شادی همه رو به هم زد.»

ویولت موافق بود: «آره، واقعاً شادی و بساطش رو زد به همدیگه.»

دکتر آلوارز زیر لب گفت: «ناراحته که از برنامه عقب هستیم؟ واسه خاطر اون از برنامه عقبیم!»

کسی زیر لب گفت: «شاید بهتر بود می‌ذاشتیم همون بیرون بمونه.» ولی ندیدم چه کسی این حرف را زد.

حالا که جشنی در کار نبود، همه آرام‌آرام راهی اتاق‌هایشان شدند. روز بلند و پرتنشی بود و نینا راست می‌گفت که فردا هم روز پرکاری پیش رو داشتیم. تقریباً مطمئن بودم به من تکلیف اضافه می‌دهند و باید خودم را برسانم.

اما هنوز گرسنه بودم. من که جیرهٔ غذای اضطراری نخورده بودم. درواقع از صبحانه تا آن‌وقت، تقریباً چیز زیادی نخورده بودم. برای همین، مقداری از غذایی را که دفنی برای نینا آب‌افزایی کرده بود برداشتم و آن را در سالن غذاخوری بلعیدم. مزهٔ مقوای خیس می‌داد، ولی استثنائاً برایم اهمیتی نداشت. مامان کنارم نشست و بابا ویولت را برد بخواباند.

وقتی شامم را تمام کردم، گفتم: «نینا حتی از همه تشکر هم نکرد که کمک کردن دنبالش گشتن.»

gomnam
۱۴۰۰/۱۰/۱۵

کلا نویسنده ی این کتاب رو دوست دارم کتاب مدرسه جاسوسی هم از همین نویسنده است بخونیدش خیلی جالب تر و هیجانی تره امیدوارم جلد سوم هم زودتر بیاد🌱

سیداحمد
۱۴۰۰/۱۰/۱۷

این کتاب برای هر کسی که داستان تخیلی علمی فضایی دوست داره عالیه. ترجمه به شدت عالیه. متشکرم از طاقچه

کاربر ۳۶۹۱۵۳۳
۱۴۰۰/۰۸/۱۴

عالی بود عالی خیلی خوب و با هیجان فقط یک سوال برام پیش آمد تمام شد یا جلد سه هم داره ؟؟

امیرعلی محمدی
۱۴۰۰/۱۲/۱۰

عالی توصیه می کنم بخونید عالی من که خوندم عالی

امیر مهدی دشتی
۱۴۰۰/۰۹/۰۹

من نسخه ی چاپی رو دارم و عالیه فقط یک سوال جلد ۳ کی میاد

AliAM
۱۴۰۱/۰۳/۱۴

کلا کتاب های استوارت گیبز فوقالعاده هستن و یکی از یکی بهتر. هم مدرسه جاسوسی هم قرارگاه فضایی الفا پیشنهاد می کنم هم این کتاب و هم کتاب های دیگه این نویسنده رو حتما بخونید و لذت ببرید

zsmirghasmy
۱۴۰۱/۰۱/۰۳

اگه قرار نباشه به چشم یه شاهکار ادبی بهش نگاه کنین ازش خوشتون میاد. داستان شما رو با خودش می‌کشه... شخصیت‌ها خیلی جذابن و در کل اگه به ادبیات ۱۰ تا ۱۵ سال علاقه دارید خوشتون میاد...

n.m🎻Violin
۱۴۰۲/۰۴/۱۰

خیلی قشنگ بود پیشنهاد می کنم بخونید

Fateme
۱۴۰۱/۰۳/۱۸

جلد دوم هم قشنگ بود اما به اندازه جلد یک جذاب نبود 🙃به نظرم اما بهتون پیشنهادش میکنم 🤗

گربه
۱۴۰۰/۱۲/۲۸

بی صبرانه منتظر جلد سه اشم

کایرا گفت: «می‌دونم قبلاً گفته بودم بعضی از فرضیه‌هات واقعاً چرند هست، ولی این‌یکی فرق داره.» رادی گفت: «واقعاً؟» کایرا گفت: «آره. این‌یکی از بس چرنده آدم باورش نمی‌شه. از هرکدوم از قبلی‌ها صدبرابر چرت‌تره. اصلاً فکر نمی‌کردم همچین چیزی ممکن باشه.»
- 𝘔𝘪𝘯𝘦𝘳𝘷𝘢
«وقتی انسان فولاد رو اختراع کرد، تقریباً اولین کاری که کردین این بود که ازش شمشیر درست کردین. چند سال بعد از اختراع هواپیما، داشتین باهاش روی سر هم بمب می‌ریختین. وقتی بالاخره فهمیدین چطور اتم رو بشکافین که می‌شد باهاش اون همه کارهای خوب کرد، فوری باهاش بمب ساختین و میلیون‌ها نفر رو از بین بردین و درنهایت جون تموم موجودات روی سیاره‌تون رو تهدید کردین.»
ن. عادل
سرانجام مایلم از تیم پژوهشی تازه‌کارم، یعنی فرزندانم دشیل و ویولت اصلی، هم تشکر کنم که در سفرهایی که برای یافتن مطلب می‌رفتم با روی خوش مرا همراهی کردند، چه مقصدم مرکز فضایی کندی بود تا از چندوچون پرواز به فضا آگاه شوم، چه رصدخانهٔ گِریفیت تا با صخره‌های ماه آشنا شوم و چه پارک ملی آتش‌فشان‌های هاوایی تا از لوله‌های گدازه سر دربیاورم. دوستتان دارم، بچه‌ها!
روح‌الله م
«آره لابد.» سزار چنگال غذا را کناری انداخت و سعی کرد کلاه فضانوردی را از سر بردارد. این کار از آنچه انتظار داشت، دشوارتر بود و از سرش درنمی‌آمد. پرسیدم: «اوضاعت خوبه؟» سزار با عصبانیت گفت: «نه! کلاه لعنتی!» آن را محکم و محکم‌تر کشید، اما فایده نداشت. یک‌بار در زمین، سر سگ رایلی در شیشهٔ خالی خیارشور گیر کرده بود. حالا قیافهٔ سزار تقریباً عین همان شده بود. پرسیدم: «اصلاً این کلاه مال توئه؟» «نه، مال رادیه.» سزار با خشم به کلاه مشت می‌کوبید و فراموش کرده بود سرش زیر کلاه است. در نتیجه تلوتلوخوران به دیوار خورد. سرم را با ناراحتی تکان دادم و خوشحال بودم که زان رفته و این نمونهٔ حماقت بشری را ندیده است. «خب پس تعجبی نداره. هیکل رادی خیلی کوچک‌تر از توئه.» سزار که داشت جوش می‌آورد، گفت: «وقت نداشتم یکی پیدا کنم که اندازه‌م باشم! فکر کردم یه‌جور مار فضایی داره ول می‌گرده!» تصمیم گرفتم یادآوری نکنم که اگر موجود فضایی مرگباری در قفا این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت، می‌توانست به‌راحتی به همهٔ اعضای دیگر بدن سزار که کلاه محافظتشان نمی‌کرد، حمله کند. گفتم: «وایستا. بذار کمکت کنم.»
گربه
کایرا، در حال صبحانه خوردن، با تبلت نازکی کار می‌کرد و احتمالاً داشت برنامهٔ کامپیوتری می‌نوشت. در کار با کامپیوتر استعداد داشت و وقت‌های آزاد مفصلش را در قفا به این کار می‌گذراند. کایرا چند برنامهٔ گوناگون نوشته بود که کارشان بهتر کردن کیفیت زندگی در قفا بود. بعضی از این برنامه‌ها به درد همه می‌خورد، مثلاً سیستم کنترل اکسیژن هوابندها، اما بیشترشان فقط کارکرد تفریحی داشت. از همه بیشتر برنامه‌ای را دوست داشتم که به ما امکان می‌داد سر کلاس درس، قطع ارتباط را شبیه‌سازی کنیم. با استفاده از این برنامه می‌توانستیم هروقت معلم‌هایمان در زمین می‌خواستند بی‌خبر از ما امتحان بگیرند، تماسشان را قطع کنیم.
گربه
ویولت اعلام کرد: «کایرا مجبورم کرد برم تو! فکر کایرا بود.» کایرا نگاه آزرده‌ای به ویولت انداخت. «دست شما درد نکنه.» ویولت جواب داد: «خواهش می‌کنم.» هنوز درک درستی از کنایه نداشت
امیر مهدی
وقتی داشتم بی‌سروصدا از اتاق بیرون می‌رفتم، حواس نینا باز به میزتحریرش بود. پیش از ناپدید شدن نینا، این آخرین بار بود که کسی او را دید.
elsana mohammadi
زان گفت: «دشیل؟» حس می‌کردم دارد با فشار بیشتری سعی می‌کند وارد ذهنم شود. و بعد، ناگهان، تمام احساساتی که داشتم باهم ترکیب شد و به‌صورت حسی درآمد که هرگز آن را تجربه نکرده بودم. لحظه‌ای انگار مرا داخل چیزی می‌کشیدند، اما نمی‌توانستم بگویم چه. بعد حس کردم ناگهان مسافت بسیار درازی را خیلی‌خیلی سریع و فقط در کسری از ثانیه طی کرده‌ام.
✿النا✿
گفتم: «توی کل ماه فقط دوتا وسیلهٔ نقلیهٔ دیگه هست. اون‌وقت تو نزدیک بود بزنی به یکی‌شون.»
Amirsam
محض اینکه ببینم حواسش هست یا نه، گفتم: «شاید بهتر باشه اون‌ها رو توی کرهٔ بادوم‌زمینی بغلتونین و بعد بزنین توی شکلات آب‌شده.» نینا با حواس پرت گفت: «باشه.» «بعد یه اختاپوس آتش‌گرفته فروکنین توی دماغشون.» «آره، حتماً.» نینا ناگهان سر بلند کرد. فهمیده بود که دارم سربه‌سرش می‌گذارم. به من اخم کرد. «گفتم دیگه باهات کاری ندارم، دشیل.»
روح‌الله م
ولی این کار را نکردیم. اول اینکه هیچ‌کدام نمی‌توانستیم تمرکز کنیم. دوم اینکه دل هیچ‌کداممان نمی‌خواست برگردیم. گم شدن فرمانده قرارگاه بهانه به دستمان می‌داد مدرسه را تعطیل کنیم و از دست دکتر مارکز هم کاری برای متوقف کردن ما برنمی‌آمد. درواقع بچه‌های خودش سرکردهٔ شورش بودند. همه همان‌طور که دستور داشتیم برای حاضر شدن در مدرسه در اتاق بازی جمع شده بودیم، ولی پتن و لیلی حتی به خودشان زحمت نداده بودند یک تُک پا تا آنجا بیایند و وقتی سزار فهمید آن‌ها مدرسه را دودر کرده‌اند، تصمیم گرفت همان کار را بکند. دکتر مارکز یکی از آن والدینی است که به تنبیه اعتقاد قلبی ندارند، به همین دلیل فقط توانست سزار را تهدید کند که: «اگه برنگردی اینجا، خیلی ازت ناامید می‌شم.» سزار گفت: «قبوله.» و راهش را کشید و رفت.
گربه
ویولت ناگهان اعلام کرد: «می‌دونین دیگه کی بلوبری دوست داره؟ دیدا!» مامان به‌دلخواه ویولت رفتار کرد و گفت: «دیدا کیه؟» «دوست جدیدمه!» ویولت خندید. بلوبری دندان‌هایش را بنفش کرده بود. بابا پرسید: «جدی؟ اهل کجاست؟» ویولت جواب داد: «همین‌جا. توی دستشویی زندگی می‌کنه.» بابا و مامان نگاهی به هم انداختند و سعی کردند نخندند. داستان‌های ویولت همیشه به نظرشان بانمک می‌آمد. مامان پرسید: «دیدا هم دختر کوچولویی مثل توئه؟» ویولت با لحنی جدی جواب داد: «نه، نه. فیل دریایی هستش.» مامان و بابا دیگر نتوانستند حفظ ظاهر کنند و زدند زیر خنده. مامان خنده‌کنان موهای خواهرم را به هم ریخت و گفت: «وای ویولت، تو یه‌پارچه نمکی.»
کاربر ۲۷۴۴۳۱۵
مامان انگار هم خوشحال شد و هم تعجب کرد. «شاید به دلش افتاده که از تصمیمش برگرده.» بابا با صدای آهسته که کسی جز خودمان نشنود گفت: «نمی‌دونستم نینا دل هم داره.»
کاربر ۲۷۴۴۳۱۵
«می‌خواین از رادی بپرسین واقعاً چه اتفاقی افتاده بود؟» «آهان آره حتماً. موضوع رو تمام‌وکمال بررسی می‌کنیم. حالا بدو برو.» نینا با دستش به من اشاره کرد که بروم و بعد کشوهای میزتحریرش را گشت. بلند شدم و به‌سمت در رفتم. «اگه رادی بهتون بگه شوبرگ‌ها داشتن کار خلافی می‌کردن، تنبیهشون می‌کنین؟» نینا گفت: «بی‌بروبرگرد.» محض اینکه ببینم حواسش هست یا نه، گفتم: «شاید بهتر باشه اون‌ها رو توی کرهٔ بادوم‌زمینی بغلتونین و بعد بزنین توی شکلات آب‌شده.» نینا با حواس پرت گفت: «باشه.» «بعد یه اختاپوس آتش‌گرفته فروکنین توی دماغشون.» «آره، حتماً.» نینا ناگهان سر بلند کرد. فهمیده بود که دارم سربه‌سرش می‌گذارم. به من اخم کرد. «گفتم دیگه باهات کاری ندارم، دشیل.» «باشه. شبتون خوش.»
کاربر ۲۷۴۴۳۱۵
در این بین، دعوای رادی و سزار داشت بالا می‌گرفت. رادی داشت می‌گفت: «موجودات فضایی وجود دارن و دارن تماشامون می‌کنن. این موضوع ثابت شده.» سزار گفت: «خیلی خری.» و باز محکم به پس سر رادی زد. رادی با عصبانیت گفت: «بسه دیگه، من رو نزن!» سزار سربه‌سرش گذاشت: «من نیستم. موجودات فضایی اعضای بدن من رو در اختیار خودشون گرفتن.» بار دیگر رادی را زد. «ایناها! دوباره زدن!» رادی فریاد زد: «ازت متنفرم!» بعد به برادرش حمله‌ور شد. دو نفری به زمین افتادند، این‌طرف و آن‌طرف می‌غلتیدند و به هم مشت می‌زدند.
n.m🎻Violin
رادی پرسید: «کی می‌گه حتماً لازمه ماهوارهٔ ساخت انسان باشه؟ احتمالاً چند دوجین تمدن فضایی ما رو زیر نظر دارن. شاید سفینهٔ یکی از اون‌ها دچار اختلال شده.» سزار زد به پس سر رادی و گفت: «شاید مغز تو دچار اختلال شده.»
n.m🎻Violin
رادی پرسید: «کی می‌گه حتماً لازمه ماهوارهٔ ساخت انسان باشه؟ احتمالاً چند دوجین تمدن فضایی ما رو زیر نظر دارن. شاید سفینهٔ یکی از اون‌ها دچار اختلال شده.» سزار زد به پس سر رادی و گفت: «شاید مغز تو دچار اختلال شده.»
n.m🎻Violin
مامان پرسید: «دیدا هم دختر کوچولویی مثل توئه؟» ویولت با لحنی جدی جواب داد: «نه، نه. فیل دریایی هستش.» مامان و بابا دیگر نتوانستند حفظ ظاهر کنند و زدند زیر خنده.
دوست کتاب
«توی کل ماه فقط دوتا وسیلهٔ نقلیهٔ دیگه هست. اون‌وقت تو نزدیک بود بزنی به یکی‌شون.»
Amirsam
آن‌قدر داشت خودش را به این‌ور و آن‌ور می‌کوبید که صدای مرا نشنید. انگار درس عبرت نگرفته بود که وقتی کلاه بر سرش است به آن ضربه نزند، چون حالا داشت آن را به دیوار می‌کوبید. با هر ضربه سرش در کلاه مثل توپ قل‌قلی تق‌تق به دوروبر می‌خورد، ولی باز به کارش ادامه می‌داد و هربار ناسزای جدیدی را فریاد می‌زد. گفتم: «بس کن. فایده نداره.» «چرا، اگه حسابی محکم بزنم، فایده داره.» سزار سرش را عقب برد و محکم به دیوار کوبید. کلاه نشکست، ولی سزار در گیج کردن خودش به‌طرز خیره‌کننده‌ای خوب عمل کرد. لحظه‌ای از خود بیخود شد و تلوتلو خورد. فکری به نظرم رسید. صبر کردم سزار تعادلش را به دست بیاورد و بعد پرسیدم: «چرا کلاه خودت رو برنداشتی؟» «چون شکسته.» «از کِی؟ چی شد؟» «از اون شب. من و پتن و لیلی داشتیم راگبی فضایی بازی می‌کردیم.» «کلاه فضانوردی سرتون بود؟» «معلومه دیگه.» سزار نیشخندی زد، انگار احمق میدان من باشم. «بدون کلاه که نمی‌شه راگبی بازی کرد.»
گربه

حجم

۲۳۵٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۳۰۰ صفحه

حجم

۲۳۵٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۳۰۰ صفحه

قیمت:
۹۳,۰۰۰
تومان