بریدههایی از کتاب قرارگاه فضایی آلفا؛ جلد دوم
۴٫۱
(۴۳)
کایرا گفت: «میدونم قبلاً گفته بودم بعضی از فرضیههات واقعاً چرند هست، ولی اینیکی فرق داره.»
رادی گفت: «واقعاً؟»
کایرا گفت: «آره. اینیکی از بس چرنده آدم باورش نمیشه. از هرکدوم از قبلیها صدبرابر چرتتره. اصلاً فکر نمیکردم همچین چیزی ممکن باشه.»
- 𝘔𝘪𝘯𝘦𝘳𝘷𝘢
«وقتی انسان فولاد رو اختراع کرد، تقریباً اولین کاری که کردین این بود که ازش شمشیر درست کردین. چند سال بعد از اختراع هواپیما، داشتین باهاش روی سر هم بمب میریختین. وقتی بالاخره فهمیدین چطور اتم رو بشکافین که میشد باهاش اون همه کارهای خوب کرد، فوری باهاش بمب ساختین و میلیونها نفر رو از بین بردین و درنهایت جون تموم موجودات روی سیارهتون رو تهدید کردین.»
ن. عادل
سرانجام مایلم از تیم پژوهشی تازهکارم، یعنی فرزندانم دشیل و ویولت اصلی، هم تشکر کنم که در سفرهایی که برای یافتن مطلب میرفتم با روی خوش مرا همراهی کردند، چه مقصدم مرکز فضایی کندی بود تا از چندوچون پرواز به فضا آگاه شوم، چه رصدخانهٔ گِریفیت تا با صخرههای ماه آشنا شوم و چه پارک ملی آتشفشانهای هاوایی تا از لولههای گدازه سر دربیاورم. دوستتان دارم، بچهها!
روحالله م
ویولت اعلام کرد: «کایرا مجبورم کرد برم تو! فکر کایرا بود.»
کایرا نگاه آزردهای به ویولت انداخت. «دست شما درد نکنه.»
ویولت جواب داد: «خواهش میکنم.» هنوز درک درستی از کنایه نداشت
امیر مهدی
کایرا، در حال صبحانه خوردن، با تبلت نازکی کار میکرد و احتمالاً داشت برنامهٔ کامپیوتری مینوشت. در کار با کامپیوتر استعداد داشت و وقتهای آزاد مفصلش را در قفا به این کار میگذراند. کایرا چند برنامهٔ گوناگون نوشته بود که کارشان بهتر کردن کیفیت زندگی در قفا بود. بعضی از این برنامهها به درد همه میخورد، مثلاً سیستم کنترل اکسیژن هوابندها، اما بیشترشان فقط کارکرد تفریحی داشت. از همه بیشتر برنامهای را دوست داشتم که به ما امکان میداد سر کلاس درس، قطع ارتباط را شبیهسازی کنیم. با استفاده از این برنامه میتوانستیم هروقت معلمهایمان در زمین میخواستند بیخبر از ما امتحان بگیرند، تماسشان را قطع کنیم.
گربه
«آره لابد.» سزار چنگال غذا را کناری انداخت و سعی کرد کلاه فضانوردی را از سر بردارد. این کار از آنچه انتظار داشت، دشوارتر بود و از سرش درنمیآمد.
پرسیدم: «اوضاعت خوبه؟»
سزار با عصبانیت گفت: «نه! کلاه لعنتی!» آن را محکم و محکمتر کشید، اما فایده نداشت. یکبار در زمین، سر سگ رایلی در شیشهٔ خالی خیارشور گیر کرده بود. حالا قیافهٔ سزار تقریباً عین همان شده بود.
پرسیدم: «اصلاً این کلاه مال توئه؟»
«نه، مال رادیه.» سزار با خشم به کلاه مشت میکوبید و فراموش کرده بود سرش زیر کلاه است. در نتیجه تلوتلوخوران به دیوار خورد.
سرم را با ناراحتی تکان دادم و خوشحال بودم که زان رفته و این نمونهٔ حماقت بشری را ندیده است. «خب پس تعجبی نداره. هیکل رادی خیلی کوچکتر از توئه.»
سزار که داشت جوش میآورد، گفت: «وقت نداشتم یکی پیدا کنم که اندازهم باشم! فکر کردم یهجور مار فضایی داره ول میگرده!»
تصمیم گرفتم یادآوری نکنم که اگر موجود فضایی مرگباری در قفا اینطرف و آنطرف میرفت، میتوانست بهراحتی به همهٔ اعضای دیگر بدن سزار که کلاه محافظتشان نمیکرد، حمله کند. گفتم: «وایستا. بذار کمکت کنم.»
گربه
وقتی داشتم بیسروصدا از اتاق بیرون میرفتم، حواس نینا باز به میزتحریرش بود. پیش از ناپدید شدن نینا، این آخرین بار بود که کسی او را دید.
elsana mohammadi
ولی این کار را نکردیم. اول اینکه هیچکدام نمیتوانستیم تمرکز کنیم. دوم اینکه دل هیچکداممان نمیخواست برگردیم. گم شدن فرمانده قرارگاه بهانه به دستمان میداد مدرسه را تعطیل کنیم و از دست دکتر مارکز هم کاری برای متوقف کردن ما برنمیآمد. درواقع بچههای خودش سرکردهٔ شورش بودند.
همه همانطور که دستور داشتیم برای حاضر شدن در مدرسه در اتاق بازی جمع شده بودیم، ولی پتن و لیلی حتی به خودشان زحمت نداده بودند یک تُک پا تا آنجا بیایند و وقتی سزار فهمید آنها مدرسه را دودر کردهاند، تصمیم گرفت همان کار را بکند. دکتر مارکز یکی از آن والدینی است که به تنبیه اعتقاد قلبی ندارند، به همین دلیل فقط توانست سزار را تهدید کند که: «اگه برنگردی اینجا، خیلی ازت ناامید میشم.» سزار گفت: «قبوله.» و راهش را کشید و رفت.
گربه
محض اینکه ببینم حواسش هست یا نه، گفتم: «شاید بهتر باشه اونها رو توی کرهٔ بادومزمینی بغلتونین و بعد بزنین توی شکلات آبشده.»
نینا با حواس پرت گفت: «باشه.»
«بعد یه اختاپوس آتشگرفته فروکنین توی دماغشون.»
«آره، حتماً.» نینا ناگهان سر بلند کرد. فهمیده بود که دارم سربهسرش میگذارم. به من اخم کرد. «گفتم دیگه باهات کاری ندارم، دشیل.»
روحالله م
گفتم: «توی کل ماه فقط دوتا وسیلهٔ نقلیهٔ دیگه هست. اونوقت تو نزدیک بود بزنی به یکیشون.»
Amirsam
زان گفت: «دشیل؟» حس میکردم دارد با فشار بیشتری سعی میکند وارد ذهنم شود.
و بعد، ناگهان، تمام احساساتی که داشتم باهم ترکیب شد و بهصورت حسی درآمد که هرگز آن را تجربه نکرده بودم. لحظهای انگار مرا داخل چیزی میکشیدند، اما نمیتوانستم بگویم چه. بعد حس کردم ناگهان مسافت بسیار درازی را خیلیخیلی سریع و فقط در کسری از ثانیه طی کردهام.
✿النا✿
بعد از افشاسازی ویولت، کنجکاوی مامان و بابا حتی بیشتر تحریک شد. مامان گفت: «فکر کنم بهتره این سنگها رو ببینیم.» و بابا بهطرف چانگ رفت که داشت کپسولاندازی را تماشا میکرد. در گوش چانگ پچپچ کرد. دهن چانگ فوراً از تعجب باز شد. او هم کپسولاندازی را فراموش کرد و از آنطرف اتاق بهسوی ما آمد.
گربه
«توی کل ماه فقط دوتا وسیلهٔ نقلیهٔ دیگه هست. اونوقت تو نزدیک بود بزنی به یکیشون.»
Amirsam
مامان پرسید: «دیدا هم دختر کوچولویی مثل توئه؟»
ویولت با لحنی جدی جواب داد: «نه، نه. فیل دریایی هستش.»
مامان و بابا دیگر نتوانستند حفظ ظاهر کنند و زدند زیر خنده.
دوست کتاب
رادی پرسید: «کی میگه حتماً لازمه ماهوارهٔ ساخت انسان باشه؟ احتمالاً چند دوجین تمدن فضایی ما رو زیر نظر دارن. شاید سفینهٔ یکی از اونها دچار اختلال شده.»
سزار زد به پس سر رادی و گفت: «شاید مغز تو دچار اختلال شده.»
n.m🎻Violin
«میخواین از رادی بپرسین واقعاً چه اتفاقی افتاده بود؟»
«آهان آره حتماً. موضوع رو تماموکمال بررسی میکنیم. حالا بدو برو.» نینا با دستش به من اشاره کرد که بروم و بعد کشوهای میزتحریرش را گشت.
بلند شدم و بهسمت در رفتم. «اگه رادی بهتون بگه شوبرگها داشتن کار خلافی میکردن، تنبیهشون میکنین؟»
نینا گفت: «بیبروبرگرد.»
محض اینکه ببینم حواسش هست یا نه، گفتم: «شاید بهتر باشه اونها رو توی کرهٔ بادومزمینی بغلتونین و بعد بزنین توی شکلات آبشده.»
نینا با حواس پرت گفت: «باشه.»
«بعد یه اختاپوس آتشگرفته فروکنین توی دماغشون.»
«آره، حتماً.» نینا ناگهان سر بلند کرد. فهمیده بود که دارم سربهسرش میگذارم. به من اخم کرد. «گفتم دیگه باهات کاری ندارم، دشیل.»
«باشه. شبتون خوش.»
کاربر ۲۷۴۴۳۱۵
مامان انگار هم خوشحال شد و هم تعجب کرد. «شاید به دلش افتاده که از تصمیمش برگرده.»
بابا با صدای آهسته که کسی جز خودمان نشنود گفت: «نمیدونستم نینا دل هم داره.»
کاربر ۲۷۴۴۳۱۵
ویولت ناگهان اعلام کرد: «میدونین دیگه کی بلوبری دوست داره؟ دیدا!»
مامان بهدلخواه ویولت رفتار کرد و گفت: «دیدا کیه؟»
«دوست جدیدمه!» ویولت خندید. بلوبری دندانهایش را بنفش کرده بود.
بابا پرسید: «جدی؟ اهل کجاست؟»
ویولت جواب داد: «همینجا. توی دستشویی زندگی میکنه.»
بابا و مامان نگاهی به هم انداختند و سعی کردند نخندند. داستانهای ویولت همیشه به نظرشان بانمک میآمد. مامان پرسید: «دیدا هم دختر کوچولویی مثل توئه؟»
ویولت با لحنی جدی جواب داد: «نه، نه. فیل دریایی هستش.»
مامان و بابا دیگر نتوانستند حفظ ظاهر کنند و زدند زیر خنده. مامان خندهکنان موهای خواهرم را به هم ریخت و گفت: «وای ویولت، تو یهپارچه نمکی.»
کاربر ۲۷۴۴۳۱۵
حجم
۲۳۵٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۰۰ صفحه
حجم
۲۳۵٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۰۰ صفحه
قیمت:
۹۳,۰۰۰
تومان