کتاب دفترچه پیدا شده حوالی خیابان انقلاب
معرفی کتاب دفترچه پیدا شده حوالی خیابان انقلاب
کتاب دفترچه پیدا شده حوالی خیابان انقلاب، رمانی از حسین رحمتی زاده است که در نشر سنگ به چاپ رسیده است. این کتاب داستانی عاشقانه است که با حسرتها گره خورده است و از روابط انسانی صحبت میکند.
درباره کتاب دفترچه پیدا شده حوالی خیابان انقلاب
کتاب دفترچه پیدا شده حوالی خیابان انقلاب سومین کتابی است که از حسین رحمتی زاده منتشر شده است. این کتاب مانند یک آیینه تمام نما، بازتابی از دغدغههای جوانان دهه شصتی است؛ روابطی که تجربه کردهاند و مسائلی که برایشان پیش میآید. این کتاب را میتوان یک داستان عاشقانه دانست که به حسرت آمیخته است و یک تصویر زنده از نسل جوانان دهه شصت به ما نشان میدهد. داستانی که حول محور روابط انسانی و موقعیتهای مختلف وجود انسانها میپردازد.
کتاب دفترچه پیدا شده حوالی خیابان انقلاب را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن کتاب دفترچه پیدا شده حوالی خیابان انقلاب را به تمام دوستداران رمانهای ایرانی پیشنهاد میکنیم.
درباره حسین رحمتی زاده
حسین رحمتی زاده در دانشگاه در رشته مهندسی پزشکی تا مقطع کارشناسی تحصیل کرده است اما با آغاز دهه نود، به طور جدی وارد دنیای نوشتن شد. اولین کتاب او در بیست و ششسالگیاش منتشر شد و «انتخواب، انتخاب بیخوابی» نام داشت. رمان دوم او، «آنها که نیستند» چهار سال بعد منتشر شد و حضور او را در دنیای داستاننویسی، تثبیت و جایگاهش را محکم کرد.
بخشی از کتاب دفترچه پیدا شده حوالی خیابان انقلاب
میخواهم بگویم من یک سال است که تنها زندگی میکنم و جز وقتی که توی کتابفروشی هستم دیگر اصلاً حرف نمیزنم. با چه کسی حرف بزنم؟ اصلاً چه کسی ارزش حرف زدن دارد. من کلماتم را برای روز مبادا نگه داشتهام. اما به جایش چشمهایم را میبندم. خستهام از حرف. خستهام از دچار جمعیت بودن و درد دل کردن یا دلداری دادن. بیماری واگیردار ابراز احساسات که افتاده است به جان آدمها دیگر درمانی نخواهد داشت. این خانه برای من و نسیم و حجم خاطرات بینمان زیادی کوچک است. اگر قرار به حرف زدن باشد باز دلم میخواهد برویم توی خیابانی، جادهای، دشتی صحبت کنیم یا دستکم جایی که ارتفاع داشته باشد. ارتفاع پتانسیل زیادی برای رهایی دارد. اگر بخواهم روزی خودم را بکشم حتماً از جایی پایین میپرم. چند ثانیه پرواز و بعد سکوت مطلق. چیزی که همیشه میخواستم. آدمها هیچگاه سکوت را در زندگی تجربه نمیکنند. حتی در اتاقهای ایزوله پیشرفتهای که مخصوص این کار ساختهاند باز هم صدای قلب یا وز وز گوش شنیده میشود. تنها در یک حالت است که جهان مسکوت میشود. چشمهایم را باز میکنم. لیوان آب را روبهروی صورتم گرفته است. لبخند زده، اما چشمهایش، چشمهای گربهای پیر است که محض رضای خدا موش نمیگیرد. و این نشانهٔ خوبی نیست. میترسم آب را توی صورتم بپاشد و بیدارم کند. اگر واقعاً خواب باشم، کابوسِ عجیبِ کشداری است. همان شب که با پگاه رفته بودیم رستوران گردان برج میلاد و نسیم به همان سبک کلاسیک، جلو رویمان ظاهر شد، دوست داشتم بزند زیر گوشم و بیدارم کند. منتظر ماند تا پگاه را بفرستم بالا و بعد، لیوان استارباکس قهوهاش را پرت کرد توی سینهام. مردم نگاهمان میکردند. قهوهٔ داغ از چای داغ بیشتر میسوزاند. با دست پیراهنم را کشیده بودم که به تنم نچسبد. اما هنوز سینه و شکمم میسوخت. او مثل معلمی که شاگردش را با نگاهی کشدار تنبیه میکند قصد رفتن نداشت. گفت: «بعد از سه سال؟ حداقل مثل آدم میاومدی بهم میگفتی. باید خودم میدیدم؟»
لیوان را میگیرم. آب مزهٔ آهک میدهد. نسیم میگوید: «میدونی عقدهٔ حقارت رو چهطور میشه درمان کرد؟ اصلاً به نظرت درمان داره؟»
مینشیند روی کاناپه و پاهایش را توی سینه جمع میکند. وقتی میبیند جواب نمیدهم میگوید: «چهجوری روی این کاناپه خوابت میبره آخه؟ باسن آدم پاره میشه. فکر کنم مال خود مظفر بوده نه؟»
و میخندد.
کاش نسیم در نقش همان دختر بیاعتنای زیبای پولدار و البته بددهن میماند. یک آفرودیت دست نیافتنی. شاید اگر آن روز سر کلاس دستم را بلند نمیکردم یا چند دقیقه بعد اگر گنجشکی میشدم و پر میزدم تا آخر عمر عاشق نسیم میماندم. دلزدگی از شناخت میآید؟ به خاطر همین است که از همسایههایمان بیشتر از ساکنین کوچهٔ پایینی دلزده میشویم. و عشق چه؟ درست نمیدانم، اما مطمئنم مردها تمام طول تاریخ بین زن سرکش و زن عاشق سرگردانند.
نسیم میگوید: «دارم از ایران میرم. واسه همیشه. میرم سیدنی.»
باید حواسم را پرت کنم. ذهنم دیگر جایی برای یک فقدان اضافی ندارد. در تمام این مدت فکر میکردم کسی هست که در گوشهٔ ذهنش باقی مانده باشم. هرچند از من زیادی دور و دلگیر باشد، اما باز کسی هست. حالا همان دوستی زخمخورده و بیمار هم دارد از بین میرود. زل میزنم به تصویر حکاکی شده روی در کمد. زنی با ابروهای پیوسته، چشمهای آهووار و کمر باریک. از همانها که روی جلد همهٔ فالنامههای حافظ هستند. همه درهای چوبی این خانه نقش این زن را دارند. مامانبزرگ هیچ وقت درها را تمیز نمیکرد و من فکر میکردم زن روی درها عکس مادرم است. مامانبزرگ به دلایلی که هیچ وقت نفهمیدم از مادرم متنفر بود. نسیم میگوید: «میخوام اونجا روانشناسی بخونم. چهار سال عمرم رو سر این رشتهٔ مسخره تلف کردم. فلسفه؟ اون هم توی خاورمیانه؟ واقعاً چه فکری کردم.»
حجم
۲۰۰٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۲۲۴ صفحه
حجم
۲۰۰٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۲۲۴ صفحه
نظرات کاربران
گاهی آدم نیاز داره که فقط در فضای یک داستان قرار بگیره و باهاش همراه بشه. داستانی که کاراکترهاش ملموس باشه و همه چیز از آدم ها و فضاها آشنا باشه. این داستان، اینطوریه و اگر الان در حس و
بنظر جالب میاد، کسی این کتاب رو خونده؟ لطفا نظرتونو بگید الان پانزدهم مهر ۱۴۰۰ کتاب رو تموم کردم،عالی بود،عالی...دیگه چیزی نگم بهتره
به نظر من شما یا دهه شصتی نیستی یا با دهه شصتی ها زندگی نکردی من نمیدونم چرا اینقدر باید توی کتاب از رفتارهای مجهول و غریب با زندگی مردم ایران و نسل قدیم و به قول نویسنده دهه شصتی ها
رمانی عاشقانه و روانشناختی . چقدر خوبه که نویسندگان حال حاضر ایرانی اینقدر قشنگ می نویسند 👌
رمان عمیق و بسیار زیبایی بود. واقعا درخشان بود. عشق، ترس، سنت، غم در کنار هم درست مثل زندگی. به ادبیات داستانی ایران بسیار امیدوارم کرد.
نثر روان و زیبایی داشت فقط یک چیزی بدبود ،بعضی جاهای داستان پس وپیش بود که یکی که در داستان جا افتاده،بعد زمینه آشنایی و ورود به داستانشو توضیح میداد .