ویلیام فاکنر
درباره زندگی و کتابهای ویلیام فاکنر
ویلیام فاکنر با نام کامل ویلیام کاتبرت فاکنر، رماننویس و داستانکوتاهنویس بزرگ آمریکایی بود که در سال ۱۹۵۰، جایزهی نوبل ادبیات را دریافت کرد و بر نویسندگان بسیاری تاثیر گذاشت.
فاکنر در ۲۵ سپتامبر ۱۸۷۹ در میسیسیپی ایالات متحده به دنیا آمد. ویلیام فاکنر به خوبی از پیشینهی خشن و رنگارنگ خانوادگی خود، به ویژه پدربزرگش، سرهنگ ویلیام کلارک فالکنر آگاه بود. پدربزرگ ویلیام شجاعانه در جنگ داخلی جنگیده بود، یک راهآهن محلی ساخته بود و همچنین یک رمان عاشقانهی محبوب به نام رز سفید منتشر کرده بود.
فاکنر با والدینش به ریپلی و سپس به شهر آکسفورد نقل مکان کرد. ویلیام در آکسفورد تربیت ویژهی یک جوان سفیدپوست جنوبی از والدین طبقهی متوسط را در فضایی باز تجربه کرد: او اسبسواری میکرد و با اسلحه و شکار نیز آشنا شد. ویلیام که دانشآموزی بیمیل بود، دبیرستان را پیش از فارغالتحصیلی ترک کرد، اما خود را وقف خواندن کرد.
در ژانویهی ۱۹۱۸، فاکنر، تحت تاثیر رویاهای افتخارآفرینی رزمی و ناامیدی از یک رابطهی عاشقانهی شکستخورده، به عنوان خلبان تحت آموزش در کانادا به نیروی هوایی سلطنتی بریتانیا (RAF) پیوست، اگرچه آتشبس نوامبر در سال ۱۹۱۸ پیش از اینکه فاکنر این دوره را به پایان برساند، منجر به تعطیلی این موسسه شد.
پس از بازگشت به خانه، ویلیام فاکنر در چند دورهی دانشگاهی ثبت نام کرد، اشعار و نقاشیهایی را در روزنامههای دانشگاه منتشر کرد و به عنوان شاعری که دوران جنگ را دیده بود، نقشی خودنمایشگر را ایفا کرد. پس از سه ماه کار در یکی از کتابفروشیهای نیویورک در پاییز ۱۹۲۱، فاکنر به آکسفورد بازگشت و مدتی در ادارهی پست دانشگاه کار کرد. در سال ۱۹۲۴، کمک مالی فیل استون به فاکنر این امکان را داد تا اشعار مرمر فان را منتشر کند. فاکنر داستانهای کوتاه اولیهای نیز نوشته بود، اما اولین تلاش مستمر او برای نوشتن داستان در طول یک بازدید شش ماهه از نیواورلئان -که در آن زمان یک مرکز ادبی مهم بود- رخ داد که در ژانویه ۱۹۲۵ آغاز شد و در اوایل ژانویه با خروج او به مدت پنج ماه برای گذراندن توری در اروپا که چند هفتهی آن در پاریس میگذشت، به پایان رسید.
نخستین رمان فاکنر، مواجب بخورونمیر (۱۹۲۶)، با داشتن سبکی جاهطلبانه و به شدت تداعیکنندهی احساس بیگانگی که سربازانی که از جنگ جهانی اول به دنیای غیرنظامی بازگشته بودند، تجربه میکردند، دستاوردی چشمگیر محسوب میشد. رمان دوم او، پشهها (۱۹۲۷)، حملهای طنزآمیز به صحنهی ادبی نیواورلئان آغاز کرد و شاید بتوان آن را اعلامیهی استقلال هنری خواند.
ویلیام فاکنر بار دیگر در آکسفورد در تعدادی شغل موقت کار کرد، اما عمدتا نگران اثبات خود به عنوان یک نویسندهی حرفهای بود. با این حال، هیچ یک از داستانهای کوتاه او پذیرفته نمیشد و او برای پیدا کردن ناشر برای کتاب پرچمها در غبار (منتشرشده پس از مرگ فاکنر، در ۱۹۷۳)، رمانی طولانی و مفرح، که در آن به طور گسترده از مشاهدات محلی و تاریخچهی خانوادگی خود فاکنر استفاده شده بود، دچار مشکل شده بود؛ در حالی که برای تثبیت شهرت و حرفهی خود با اطمینان روی آن حساب کرده بود.
در همین حین، فاکنر کتاب خشم و هیاهو را که از نظر فنی پیچیدهتر بود، نوشت و معتقد بود که سرنوشت کتاب این است که برای همیشه منتشرنشده باقی بماند. فاکنر از لحظهی انتشار این کتاب در اکتبر ۱۹۲۹، با اطمینان به عنوان یک نویسنده پیش رفت و همیشه با مضامین، حوزههای تجربی و چالشهای فنی جدید درگیر بود.
فاکنر تصمیم گرفت برای بهرهوری هر چه بیشتر، از هرگونه گفتوگو، دعوا و تبلیغات مراکز ادبی اجتناب کرده و خود را در خانهی کوچکش در آکسفورد، در انزوا وقف نوشتن کند. فاکنر در سال ۱۹۲۹ ازدواج کرد، در سال ۱۹۳۳ صاحب فرزند شد و اگرچه خانوادهی او نیاز مالی پیدا کرده بودند، فاکنر طی دهههای ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰ در خانه مشغول نویسندگی بود، به جز زمانی که مجبور شد به دلیل نیاز مالی برای هالیوود فیلمنامهنویسی کند.
آکسفورد برای ویلیام فاکنر دسترسی صمیمانهای به دنیای روستایی عمیقا محافظهکار، آگاه از گذشتهی آن و دور از جریان اصلی شهری-صنعتی، فراهم کرد تا فاکنر بتواند الگوهای اخلاقی و روایی آثارش را در کنار هم پیش ببرد. با این حال، سبکوسیاق داستانهای او چندان محافظهکارانه نبود. او نه تنها آثار اونوره دو بالزاک، گوستاو فلوبر، چارلز دیکنز و هرمان ملویل را خوانده بود، بلکه با آثار جوزف کنراد، جیمز جویس، شروود اندرسون و دیگر چهرههای ادبی در دو سوی اقیانوس اطلس آشنا بود و در رمان خشم و هیاهو (۱۹۲۹) که نخستین رمان مهم او محسوب میشد، او محیط خیالی یاکناپاتافا را با تجربیات رادیکالتر ترکیب کرد.
رمان بعدی فاکنر، یک اثر درخشان به نام گوربهگور (۱۹۳۰)، بر درگیریهای درون خانوادهی باندرن، خانوادهای سفیدپوست و فقیر متمرکز است. این رمان که به طور کامل توسط باندرنها و مردم مختلفی که در سفر با آنها روبهرو میشوند روایت میشود، سیستماتیکترین رمان چندصدایی فاکنر و همچنین نقطهی اوج تجربهگرایی اولیهی او محسوب میشود.
اگرچه به نظر میرسید به دلیل میزان روانشناختی بودن رمانها و همچنین نوآوریهای فنی آنها، این رمانها مخاطبان معاصر چندانی را به خود جلب نکنند، نام فاکنر در اوایل دههی ۱۹۳۰ به تدریج شناخته شد و او توانست داستانهای کوتاه محبوب و پردرآمدی را در مجلاتی همچون Collier’s و Saturday Evening Post بنویسد.
با انتشار موفقیتآمیز رمان حریم (۱۹۳۱)، رمانی در مورد تجاوز وحشیانه به یک دانشجوی کالج جنوبی و عواقب عموما خشن و گاه خندهدار آن، شهرت بیشتری برای فاکنر رقم خورد. حریم که علیرغم اینکه خود فاکنر اظهار داشت این رمان صرفا برای کسب درآمد نوشته شده است، اثری جدی محسوب میشد و در واقع پیش از گوربهگور تکمیل شده بود. فاکنر در سال ۱۸۳۲ رمان طولانی دیگری تحت عنوان روشنایی ماه اوت منتشر کرد. این رمان قدرتمند، ساختاری پیچیده داشت و شامل چندین شخصیت اصلی بود. در رمان روشنایی ماه اوت، زندگی به جستوجویی ناامیدانه و اغلب خشونتآمیز برای احساس هویت شخصی، مکانی امن در یک طرف یا طرف دیگر خط تراژیک تقسیم نژادی تبدیل میشود.
ویلیام فاکنر که موقتا توسط رمان حریم و فیلمنامههای هالیوودی ثروتمند شده بود، در اوایل دههی ۱۹۳۰ پرواز را آغاز کرد، یک هواپیمای کابین واکو خرید و در فوریهی ۱۹۳۴ با آن به فرودگاه شوشان در نیواورلئان پرواز کرد و بسیاری از مطالب مربوط به رمان دکل را که رمانی در باب خلبانان مسابقه بود و در سال ۱۹۳۵ منتشر شد، در آنجا جمعآوری کرد.
فاکنر به دلیل دادن هواپیمای کابین واکو به کوچکترین برادرش و تشویق او برای تبدیل شدن به یک خلبان حرفهای، زمانی که برادرش بعدها در هواپیما سقوط کرد و طی این سانحه جان باخت، هم غمگین بود و هم احساس گناه میکرد. هنگامی که دختر برادر فاکنر در سال ۱۹۳۶ به دنیا آمد، فاکنر مسئولیت تحصیل او را بر عهده گرفت. این تجربهی به شدت عاطفی، شاید به نوشتن رمان ابشالوم، ابشالوم! (۱۹۳۶) که او در آن زمان روی آن کار میکرد، کمک کرد. رمان ابشالوم، ابشالوم! با داشتن پایانی باز، به عنوان داستان عالی مدرنیستی فاکنر شناخته میشود که بیش از هر چیز بر فرآیند روایتهای خود داستان متمرکز است.
رمان نخلهای وحشی (۱۹۳۹) یکی دیگر از رمانهای فاکنر است که از نظر تکنیکی پرماجرا محسوب میشود. این رمان با دو روایت متمایز و در عین حال متضاد با موضوع، فصل به فصل و در سرتاسر کتاب پیش میرود. فاکنر در این کتاب به داستانهای شهرستان خیالی یاکناپاتافا بازگشت که برای نخستین بار آن را در دههی ۱۹۲۰ تصویر کرده بود و متعاقبا در قالب داستانهای کوتاه از آن بهره گرفته بود.
رمان شکستناپذیر (۱۹۳۸) رمانی نسبتا متعارف بود، اما رمان دهکده (۱۹۴۰)، اولین جلد از سهگانهی بلندمدت اسناپس، به عنوان اثری با غنای سبکی خارقالعاده منتشر شد. این رمان با داشتن ساختار اپیزودیک، الگوهای مکرر مضمونی و حضور طنزآمیز ویکی. راتکلیف -یک پیشکار چرخ خیاطی- و مخالفت بیدریغ او با افزایش قدرت و شکوفایی فلم اسناپس و اقوام سفیدپوست فقیر او، یک شاهکار محسوب میشد. در سال ۱۹۴۲، فاکنر اثر مهم دیگری به نام برخیز ای موسی را منتشر کرد که در آن کاوش شدیدی در رابطه با موضوعاتی از جمله استثمار نژادی و جنسی صورت میگیرد.
به دلایل مختلفی از جمله محدودیتهای انتشار در زمان جنگ و همچنین فشارهای مالی برای نوشتن فیلمنامههای بیشتر، ویلیام فاکنر تا سال ۱۹۴۸ رمان دیگری ننوشت و در این سال، رمان ناخوانده در غبار را منتشر کرد. در این رمان نیز شاهد مطرح شدن دوبارهی مسائل نژادی هستیم، اما با عبارات تا حدی مبهم که بیانیههای عمومی بعدی فاکنر در مورد نژاد را مشخص میکرد: فاکنر در حالی که عمیقا با ظلمی که سیاهپوستان در ایالتهای جنوبی متحمل میشدند، همدردی میکرد، با این حال احساس میکرد که چنین وضعیتی باید توسط خود جنوب و بدون مداخلهی شمال اصلاح شود.
شهرت آمریکایی فاکنر -که همیشه از شهرت او در اروپا عقبتر بود- توسط کتاب فاکنر قابل حمل (۱۹۴۶) تقویت شد، مجموعهای که توسط مالکوم کاولی به طرز ماهرانهای ویرایش شد و مطابق با این نظریهی شکبرانگیز بود که فاکنر عمدا در حال ساختن یک اسطورهی تاریخی از جنوب است.
در سال ۱۹۵۰، برنده شدن جایزهی نوبل ادبیات، فاکنر را فورا به اوج شهرت جهانی رساند و او را قادر ساخت تا طی یک سخنرانی پذیرش جایزه، اعتقادات خود را در رابطه با نجات انواع بشر، حتی در عصر اتمی و همچنین اهمیت هنرمند را برای این نجات و بقا عنوان کند.
جایزهی نوبل تاثیر زیادی بر زندگی خصوصی فاکنر داشت. او که اکنون از شهرت و فروش آثار خود در آینده مطمئن بود، نسبت به سالهای قبل کمتر به عنوان نویسنده فعالیت کرد و به خود آزادی شخصی بیشتری داد. با آخرین ماموریت فیلمنامهنویسی در مصر در سال ۱۹۵۴ و چندین سفر به خارج از کشور (به ویژه به ژاپن در سال ۱۹۵۵) که از طرف وزارت خارجهی ایالات متحده انجام شد، او وظایف «سفیری» خود را جدی گرفت و به طور مکرر در انظار عمومی و با مصاحبهکنندگان صحبت میکرد. او همچنین از نظر سیاسی فعالتر شد و در مورد موضوعات اصلی نژادی موضعگیریهایی کرد. موضعگیریهای فاکنر در آکسفورد چندان پذیرفته نمیشد، بنابراین او طی سالهای ۱۹۵۷ و ۱۹۵۸، مشغول شدن در یک ترم تحصیلی را به عنوان نویسنده در دانشگاه ویرجینیا در شارلوتسویل پذیرفت.
اغلب گفته میشود که کیفیت نوشتههای ویلیام فاکنر پس از دریافت جایزهی نوبل کاهش یافت، اما بخشهای مرکزی کتاب مرثیهای برای یک راهبه (۱۹۵۱) که پس از دریافت جایزهی نوبل توسط فاکنر منتشر شده بود، به شکلی چالشبرانگیز و دراماتیک تنظیم شدهاند. رمان یک افسانه نیز رمانی طولانی، متراکم و دارای ساختاری پیچیده دربارهی جنگ جهانی اول است و در سال ۱۹۵۴ منتشر شده است.
در رمانهای شهر (۱۹۵۷) و عمارت (۱۹۵۹) فاکنر نه تنها سهگانهی اسناپس را به پایان رساند و روایت یاکناپاتافا را فراتر از پایان جنگ جهانی دوم گسترش داد، بلکه به شکلی ماهرانه مدیریت دیدگاه روایی خود را نیز تغییر داد.
در ژانویهی ۱۹۶۲، فاکنر رمان متمایز دیگری را منتشر کرد؛ کمدی دلپذیر و نوستالژیک بلوغ مردانه که آن را حرامیان، یک خاطره نامید. طی سالهای اخیر، سلامتی او به دلیل نوشیدن مشروب و همچنین سقوط از اسبها، تضعیف شده بود. سرانجام، یک ماه بعد از انتشار حرامیان، یک خاطره، فاکنر در ۶۴سالگی، یک هفته پس از سقوط از اسب، بر اثر حملهی قلبی در بیهالیای میسیسیپی چشم از جهان فروبست.
ویلیام فاکنر تا زمان مرگش آشکارا نه تنها به عنوان یک رماننویس بزرگ آمریکایی در نسل خود، بلکه به عنوان یکی از بزرگترین نویسندگان قرن بیستم فعالیت کرد که به دلیل تدبیر ساختاری و سبکی خارقالعادهاش و همچنین به دلیل گستره و عمق شخصیتپردازی و کاوش در مسائل اساسی انسانی، بیبدیل بود. برخی از منتقدان، آثار او را به طور افراطی خشونتآمیز میدانستند و اعتراضهای شدیدی، به ویژه در اواخر قرن بیستم، نسبت به عدم حساسیت او در تصویر کردن زنان و سیاهپوستان آمریکایی وجود داشت. شهرت او، که بر اساس مقیاس و دامنهی دستاوردهایش به وجود آمده است، با وجود تمام این نقدها درست به نظر میرسد و فاکنر برای رماننویسانی که در ایالات متحده، آمریکای جنوبی و سراسر جهان مینویسند، حضوری عمیقا تاثیرگذار باقی میماند.