دانلود و خرید کتاب صوتی گفتن ناگفتنی ها
معرفی کتاب صوتی گفتن ناگفتنی ها
کتاب صوتی گفتن ناگفتنی ها نوشتهٔ آنا سیل و ترجمهٔ بهاره مظاهری است. فریبا فصیحی گویندگی این کتاب صوتی را انجام داده و انتشارات بذر خرد آن را منتشر کرده است. این اثر صوتی درمورد گفتوگوهایی که معمولاً انجام نمیدهیم، است.
درباره کتاب صوتی گفتن ناگفتنی ها
کتاب صوتی گفتن ناگفتنی ها نوشتهٔ آنا سیل از ما دعوت کرده است تا درمورد موضوعات موردنیازمان صحبت کنیم! تمام مسائل دشواری که در این کتاب، نویسنده درموردشان حرف زده «مرگ»، «رابطهٔ زناشویی»، «پول»، «خانواده» و «هویت»، هر کدام سختیهای خاص خودشان را دارند. با شنیدن تجربیات افراد در این کتاب صوتی متوجه میشویم که چقدر صحبتکردن از این مسائل و پس از آن، گوشدادن میتواند نتایج غافلگیرکننده، کارآمد و ارزشمندی داشته باشد. حین گفتوگو درمورد هر کدام از آن مسائل ممکن است تبادل نظر و رابطهای به وجود بیاید که سرانجام کمککننده و راهگشا باشد. این کتاب صوتی ما را همراهی میکند تا راحتتر وارد گفتوگو شویم.
شنیدن کتاب صوتی گفتن ناگفتنی ها را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
شنیدن این کتاب صوتی را به دوستداران مطالعه درمورد راههای کسب مهارتهای ضروری پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب صوتی گفتن ناگفتنی ها
«بیلی برادر کوچکتر پدربزرگ بود. او قبل از آنکه به همراه پدربزرگ اختیار زمینهای کشاورزی پدریشان را به دست بگیرد در اروپا به خدمت سربازی مشغول بود. پدربزرگ و مادربزرگم قبل از بازگشت بیلی از جنگ، با یکدیگر آشنا شده بودند و بیلی نیز بهخاطر آشنایی با مادربزرگم با خواهر کوچکتر او آشنا شد و سپس با او ازدواج کرد. خلاصه که پدربزرگ و عمو بیلی بعد از ازدواج و آن اوایل در دو خانهٔ آجری زندگی میکردند که بین آنها یک چراگاه برای گاوها قرار داشت.
عکس گرفتنهای خانوادگیمان تازه تمام شده بود. در آن عکسها من و خواهرانم (ملقب به دختران شهری) کنار عموزادههایمان، که همانجا در مزرعه زندگی میکردند، ایستاده بودیم. یکی از عکسهای آن روز را بهخوبی به یاد میآورم. در آن عکس پدربزرگ و مادربزرگ بهمنظور بزرگداشت پیوند پنجاهسالهشان روی صندلی تاشوی سفیدی نشسته بودند، درحالیکه مادر و داییام لبخندزنان پشت آنها ایستاده بودند.
بهمحض آنکه نگاهم به روبهرو و میز دسرها افتاد، متوجه عمو بیلی شدم. درهمانحال که به زمین میافتاد، به گوشهٔ میز چنگ زد و فریادش بلند شد. سپس کسی با جیغوداد مادرم را صدا زد: «جون، جون» مادرم بلافاصله روی بیلی خم شد. او متخصص فیزیوتراپی و همچنین تنها عضوی از خانواده است که در مواقع بحران به طرز عجیبی آرامش خودش را حفظ میکند. خالهام که پرستار است و پدرِ دکترم نیز کنار بیلی روی زمین نشستند. آنها در حال احیای قلب بودند. یک، دو، سه. تنفس مصنوعی، تنفس مصنوعی. یک، دو، سه. تنفس مصنوعی، تنفس مصنوعی.
بقیه در سکوت شاهد این صحنه بودند. همسر بیلی، خاله اَن، چند قدم آن طرفتر روی صندلی تاشو نشسته بود. فرزندانش دور او جمع شده بودند. پدربزرگ هم مثل بقیه شاهد این لحظات بود. یک، دو، سه. تنفس مصنوعی، تنفس مصنوعی. یک، دو، سه. تنفس مصنوعی، تنفس مصنوعی.
یک نفر به اورژانس زنگ زده بود. بهجز چند نفر که زیر لب دربارهٔ احتمال دیر رسیدن آمبولانس در آن هوای بارانی حرف میزدند، صدای دیگری شنیده نمیشد. امدادگران اورژانس بهسرعت رسیدند، بااینحال از نظر ما یکعمر طول کشید. در مقابل چشمان همه بدن عمو بیلی را روی برانکارد گذاشتند و به داخل آمبولانس منتقل کردند. عمو بیلی بیحرکت بود. پاچهٔ شلوارش بالا رفته بود و من بهوضوح جوراب قهوهای او را که از کفشش بیرون زده بود به یاد دارم.
چند روز بعد همه دوباره دورهم جمع شدیم. تمام مهمانان جشن سالگرد این بار در کلیسای کوچک شهر برای شرکت در مراسم تشییع پیکر عمو بیلی حاضر شده بودند. ازآنجاییکه فقط یک دست لباس با خودم آورده بودم همان لباسهای مهمانی را پوشیدم. بعد از مراسم به سالن پذیرایی رفتیم. تمام دسرها تقریباً شبیه دسرهای جشن سالگرد بود، و دقیقاً به همان مقدار شیرینی برای هر نفر داخل بشقابهای کاغذی گذاشته بودند. مراسم یادبود و وداع با عمو بیلی برگزار شد.»
زمان
۱۱ ساعت و ۲۹ دقیقه
حجم
۳۲۱٫۳ مگابایت
قابلیت انتقال
دارد
زمان
۱۱ ساعت و ۲۹ دقیقه
حجم
۳۲۱٫۳ مگابایت
قابلیت انتقال
دارد