دانلود و خرید کتاب صوتی سختی کارهای سخت
معرفی کتاب صوتی سختی کارهای سخت
کتاب صوتی سختی کارهای سخت نوشته بن هوروویتز و ترجمهٔ سعید قدوسینژاد است. آوانامه این کتاب را با صدای سلمان ظاهری منتشر کرده است.
درباره کتاب صوتی سختی کارهای سخت
این کتاب به شما کمک میکند وقتی هیچ راه سادهای برای راهانداختن کسبوکار وجود ندارد، بهترین راهحل ممکن را پیدا کنید. نویسندۀ این کتاب که خود مدیرعامل و بنیانگذار شرکتهای مطرحی در حوزۀ فناوری در سیلیکونولی بوده است، سعی کرده تجربیات خود را به زبانی ساده و داستانی برای مخاطبانش بیان کند و فوت کوزهگری کسبوکارها را به کمک تجربههای خود به مخاطب نشان دهد. صاحبان کسبوکارها با مطالعهٔ کتاب سختی کارهای سخت راههای گذراندن مخمصهها در موقعیتهای گوناگونی مانند رشد سریع رقبا، ناتوانی در جذب یا نگهداری نیروهای خوب و... را میآموزد.
کتاب صوتی سختی کارهای سخت را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران کتابهای بازاریابی و مدیریت کسبوکارها پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب صوتی سختی کارهای سخت
«به تریستان گفتم که پدرم در کوئینز بزرگ شده است، تا از گیج شدن او جلوگیری کنم. بعد پرسیدم: «پدر، شما توی کوئینزبریج چه کار میکردید؟» او پاسخ داد: «وقتی یازده سالم بود کتابهای کمونیستی پخش میکردم. خوب یادم مانده است، چون مادرم از اینکه حزب کمونیست مرا درگیر این طرحها میکرد خیلی ناراحت بود. فکر میکرد این کار برای پسر بچهها زیادی خطرناک است.»
پدربزرگم، پدربزرگ و مادربزرگ من کمونیستهای کارتدار بودند. فیل هاروویتز، عضو فعال حزب کمونیست بود و به همین خاطر کار معلمی مدرسه را در دورۀ مککارتی از دست داد. پدرم بچهای پوشک قرمزبود و با تعالیم فلسفۀ چپ بزرگ شد. او در سال ۱۹۶۸ خانوادۀ ما را به غرب، به شهر برکلی در ایالت کالیفرنیا منتقل کرد و سردبیر نشریۀ معروف رمپارتس شد که متعلق به جنبش چپ نوبود. درنتیجه من در شهری بزرگ شدم که ساکنانش با افتخار آن را جمهوری خلق برکلی میدانستند. بچه که بودم از بزرگترها خیلی میترسیدم و خجالت میکشیدم. وقتی مادرم مرا برای اولین بار در مهدکودک گذاشت، گریه کردم. معلم به او گفت که برود و این اطمینان را داد که گریه کردن برای بچههای مهدکودک کاملا عادی است. اما وقتی سه ساعت بعد مادرم، الیسا هاروو یتز، برگشت، مرا دید که غرق در اشک بودم و هنوز گریه میکردم. معلم توضیح داد که یکسره گریه کردهام و به همین خاطر حالا لباسهایم خیس شدهاند. همان روز از مهدکودک بیرونم کردند. اگر مادرم صبورترین آدم دنیا نبود، ممکن بود هرگز دیگر به مدرسه نروم. وقتی همۀ اطرافیان رواندرمانی را پیشنهاد میکردند، مادرم صبور بود و میخواست منتظر بماند تا من با دنیا کنار بیایم، مهم نبود چقدر میخواهد طول بکشد.
وقتی پنج سالم بود، از خانهای یک خوابه در خیابان گلن، که دیگر برای خانوادۀ ششنفرۀ ما خیلی کوچک شده بود، به خانۀ بزرگتری در خیابان بونیتا اثاث کشی کردیم. بونیتا طبقۀ متوسط برکلی بود، که یعنی با آنچه میتوان در بیشتر محلههای طبقۀ متوسط سراغ گرفت، قدری متفاوت بود. بلوک ما مجموعهای بود از هیپیها، آدمهای دیوانه، آدمهای طبقه پایینی که تلاش زیادی برای بالا کشیدن خودشان میکردند و آدمهای طبقه بالایی که آنقدر مواد مصرف میکردند که پایین بیفتند. روزی یکی از دوستان برادر بزرگترم جاناتان، به نام راجر )که اسم واقعیاش این نبود)، در خانۀ ما بود. راجر به بچههای آفریقایی- آمریکایی در پایین بلوک اشاره کرد که سوار گاریدستی قرمز کوچکی بود و به من گفت: «اگر جرئت داری برو پایین خیابان، به آن بچه بگو ارابهاش را بدهد به تو و اگر چیزی گفت توی صورتش تف کن و کاکاسیاه صدایش کن.»
زمان
۱۱ ساعت و ۲۰ دقیقه
حجم
۹۴۳٫۴ مگابایت
قابلیت انتقال
ندارد
زمان
۱۱ ساعت و ۲۰ دقیقه
حجم
۹۴۳٫۴ مگابایت
قابلیت انتقال
ندارد
نظرات کاربران
عالی