دانلود و خرید کتاب صوتی من لوسی بارتون هستم
معرفی کتاب صوتی من لوسی بارتون هستم
کتاب صوتی من لوسی بارتون هستم تازهترین اثر الیزابت استروت، نویسنده برنده جایزه پولیتزر برای مجموعهداستان آلیو کیتریج است. این کتاب با ترجمه مریم سرلک و صدای منیژه قاسمیفرد منتشر شده است.
درباره کتاب من لوسی بارتون هستم
این رمان حولِ محور یک زمان پنج شبانهروزی میگردد که مادر و دختری برای اولین بار مجال گفتوگویی صمیمانه مییابند و نویسنده با روایتهای استادانه، ذهن خواننده اثرش را در زمانها و مکانهای مختلف برای کاوش در آنچه ماجرای زندگی مینامیم همراهی میکند. راوی داستان برای عمل آپاندیس به بیمارستان میرود و بعد از عمل نمیتواند چیزی بخورد، دکترها تشخیص میدهند او باید چندین هفته در بیمارستان بستری باشد و مواد غذایی را فقط از طریق رگ دریافت کند. او تنهاست و همسرش از بیمارستان متنفر است برای همین پیش او نمیماند. در همین زمان او متوجه آمدن مادرش میشود. آنها مدتها از هم بیخبر بودند و حالا فرصت گفتوگو دارند. گفتوگویی از گذشته که اوضاع را بهتر نمیکند.
شنیدن کتاب من لوسی بارتون هستم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب من لوسی بارتون هستم
من شوهر داشتم و دو دختر کوچولو که دلم بیاندازه برایشان تنگ شده بود و نگران بودم، میترسیدم این دلتنگی مرا از پای درآورد. دکترم که وابستگی روحیِ عمیقی به او حس میکردم، یک مرد یهودی بود. صورت چهارگوش خوشترکیبی داشت و گرد اندوهی نجیبانه روی شانههایش نشسته بود. آنطور که از یک پرستار شنیده بودم، پدربزرگ و مادربزرگ و سه تا از عمههایش در یک اردوگاه کشته شده بودند. او با همسر و چهار فرزند بزرگسالش همین جا در نیویورک زندگی میکرد. وقتی از میزان دلتنگی من باخبر شد اجازه داد که دخترهای پنج و شش سالهام به شرطی که هیچگونه بیماری نداشته باشند، به ملاقات من بیایند.
آنها را همراه یکی از دوستان خانوادگیمان به اتاقم آوردند، بهنظرم صورت و موهایشان خیلی کثیف شده بود. همانطور پایهٔ سرم بهدست، برداشتم و بردمشان حمام. بچهها از وحشت فریاد زدند: «مامان تو پوست و استخون شدی!» وقتی موهایشان را با حوله خشک میکردم، روی تخت، کنارم نشسته بودند و نقاشی میکشیدند. ولی خیلی ملاحظهٔ احوالم را میکردند و مثل قبل موقع نقاشی با سؤالهایشان کلافهام نمیکردند. قبلاً مدام میگفتند: «مامان، مامان، این رو دوست داری؟ مامان لباس شاهزاده خانم من رو ببین!» خیلی کمحرف شده بودند. مخصوصاً آن که کوچکتر بود انگار نمیتوانست حرف بزند. بغض کرده بود.
وقتی بازوهایم را دورش حلقه کردم، لب پایینیاش را بیرون داد و چانهٔ کوچکش لرزید. او موجود کوچولویی بود که تلاش میکرد خوددار باشد. وقتی رفتند از پنجره بیرون را نگاه نکردم. نمیخواستم ببینم همراه دوستی که خودش بچه نداشت میروند.
همسرم گرفتار گرداندن خانه و زندگی و درگیر مشغلهٔ کاریاش بود، انتظار نداشتم فرصتی برای ملاقات من داشته باشد. در همان روزهای آشناییمان به من گفته بود که از بیمارستان بیزار است.
زمانی که او فقط چهارده سال داشته است پدرش در یکی از همین بیمارستانها جانش را از دست داده بود.
در اولین اتاقی که بستری شده بودم، پیرزن دمِ مرگی روی تخت کناری من بستری بود که یکبند صدا میزد و کمک میخواست. واقعاً جا خوردم از اینکه پیرزن فریاد میزد که دارد میمیرد و پرستارها عین خیالشان نبود. با دیدن حال و روز پیرزن بیچاره دلیل بیزاری همسرم از بیمارستان را بهتر درک میکردم.
زمان
۴ ساعت و ۵۳ دقیقه
حجم
۲۶۹٫۱ مگابایت
قابلیت انتقال
ندارد
زمان
۴ ساعت و ۵۳ دقیقه
حجم
۲۶۹٫۱ مگابایت
قابلیت انتقال
ندارد