دانلود و خرید کتاب صوتی شبیه عطری در نسیم
معرفی کتاب صوتی شبیه عطری در نسیم
کتاب صوتی شبیه عطری در نسیم اولین کتابی است که از رضیه انصاری منتشر شد و موفق شد تا عنوان برگزیده دوازدهمین دوره جایزه مهرگان ادب برای بهترین رمان سالهای ۱۳۸۸ و ۱۳۸۹ را از آن خود کند. این داستان را با صدای هنگامه سنجر میشنوید.
این داستان ترکیبی از ادبیات مهاجرت از زندگی سه مرد است که نویسندهاش زن است. او به خوبی نظارهگر جنس دیگر بوده و توانسته بدون اینکه زنانگی خودش را فاش کند، از ذهن و زبان سه مرد بنویسد.
درباره کتاب صوتی شبیه عطری در نسیم
این داستان، روایتگر برشی از زندگی سه مرد به نامهای بهزاد، کیا و پیمان است. آنان غربت را به بودن در وطنشان ترجیح دادهاند. این داستان از احوال و زندگی این جوانان میگوید. جوانانی که روزی در آرزوی تغییر و تکان دادن دنیا بودند و حالا ناامیدی گریبانشان را گرفته است. چنانکه همه چیز از نظرشان از دست رفته مینماید.
رضیه انصاری در نوشتن کتاب شبیه عطری در نسیم، توانسته است به خوبی، از افکار و احوال مردان داستانش بگوید، بدون اینکه زنانگی خودش، در بیطرفی روایتش خللی ایجاد کند.
کتاب صوتی شبیه عطری در نسیم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
شنیدن کتاب صوتی شبیه عطری در نسیم را به تمام دوستداران داستانهای ایرانی پیشنهاد میکنیم.
درباره رضیه انصاری
رضیه انصاری در سال ۱۳۵۳ در تهران به دنیا آمد. در رشته زبان و ادبیات آلمانی تا مقطع کارشناس تحصیل کرد و زبانشناسی را تا مقطع کارشناس ارشد خواند. او فعالیتش را در اواسط دهه هفتاد با همکاری با نشریاتی مانند نگاه نو، فصل سبز، مجله فیلم، روزنامههای آفتاب امروز، صبح امروز، هم میهن، نوروز، بهار، شرق و همشهری آغاز کرد. اولین کتاب رضیه انصاری، شبیه عطری در نسیم برنده دوازدهمین دوره جایزه مهرگان ادب برای بهترین رمان سالهای ۱۳۸۸ و ۱۳۸۹ بود. آثار دیگر او نیز تریو تهران و زنی با سنجاق مروارینشان است.
بخشی از کتاب صوتی شبیه عطری در نسیم
صدای زن صندوقدار او را به خود میآورد. کیسه پلاستیکی هم میخواهد؟ نه، نمیخواهد. حساب میکند و با چرخدستی میرود تا ماشین. خریدها را میگذارد تو صندوق عقب و چرخدستی را برمیگرداند سر جای اولش. وصلش میکند به زنجیره چرخدستیها و یک یوروییش را آزاد میکند. پذیرش مسئولیت و برقراری نظم فقط با یک یورو. با گذراندن دوره روانکاوی برمیگردد سر جای اولش. خودش را آزاد میکند. تا آخرش برسد به همینجا که بفهمد عمری را در لوتوی پوچ سیاست باخته و با همرزمانش حتی اگر زنش باشد، دیگر الفبای مشترکی ندارد. که معشوق در ذره ذره جان توست. استارت میزند.
حالا وقتی کیا اساماس میزند که امشب نمایش فیلم مصدق است تو فلان کتابفروشی ایرانی و او و رعنا ساعت هفت آنجا خواهند بود، فوری همان پشت فرمان جواب میدهد که سیاست دیگر رنگی اضافی است گوشه پالِت زندگیش، بسی پلشت و نفرتخیز و نمیآید. جواب میگیرد «نه که ما سیاسی هستیم! بابا شاعر، چون تازگیها قرمز جیگری پالتمون زیاد شده یه بهانه میخوایم واسه با هم بودن» خندهاش میگیرد. مینویسد «دِ سیاست نداری که اون هفته خانوم رنگ قهوهای ریخت رو پالتت ای نعره ببرهای عاشق! » و پشتش جواب کیا که «حالا میشه تو یکی سبز لجنیاش نکنی؟ »
هفته پیش بود. کیا جنزده آمده بود دم سالنی که بهزاد و گروهش بعدازظهرها آنجا تمرین تئاتر میکنند و بهزاد مجبور شده بود ده دقیقهای آنتراکت بدهد و حالا مگر کیا حرف میزد؟ صمبکم نشسته بود رو پله و آتش به آتش سیگار میکشید. اینجور وقتها بهزاد نگرانش میشد، مخصوصا که میدانست گاهگداری یا بیشتر سراغ علف و اینجور چیزها هم میرود.
راستش مدتی بود کیا عاشق یک دانشجوی رشته نقاشی شده بود و چند باری بیرون با هم دیده بودندشان. یکی هم ببیند کافیست. چون خیلی از ایرانیهای مقیم برلین حداقل یک شغلشان رانندگی تاکسی است و تو ایستگاهها باید کلی منتظر مسافر بمانند، خب خبر را رد میکنند. به هر حال اینطور که خود کیا تعریف میکرد در افتتاحیه یک نمایشگاه عکس به هم بَرخورده بودند. رعنا خانم کیارش نجفی را که مفتخر به دریافت فلان جایزهها شده میشناسد. چند ساعتی که با هم معاشرت میکنند، در مییابند که هردو از یک رنگ و یک غذا و یک هنرپیشه خوششان میآید و چه تفاهمی دارند و تصمیم میگیرند مال هم شوند. آقا کیا خوب که قُمپُزها را در میکند، یاد آذر میافتد و اتفاق قانونی که نیفتاده. و اینکه اگر آذر بفهمد، نمیگذارد آب خوش از گلوی هیچ کدامشان پایین برود. چه بکنم چه نکنم، تصمیم میگیرد از موضع بالا برخورد کند و خودش موضوع را به زنی که اثاثش را داده دستش و از خانه بیرونش کرده بگوید. با توپ پُر هم میگوید. به این استناد که بالأخره یک همچون روزی باید فکر این لحظه را هم میکرده دیگر. آن روز که اینها را تعریف میکرد دهان بهزاد باز مانده بود و چشمهای پیمان گشاد شده بود. کیا و اعتماد به نفس و این حرفها؟ محال بود. پس لابد عشوهها و طرهطلای یار کار خودش را کرده بود. معلوم است که زن بیچاره جا میخورد و این یعنی کیا میخش را کوبیده؛ اما آذر که میبیند مقابل عمل انجام شده قرار گرفته، از موضع بالاتر برخورد میکند. حتما پیش خود میگوید اینجوری گزَک دارم از او و کار جدایی راحتتر میشود. شاید هم فکر کند که مَردَم هوایی عوض میکند و وقتی دید کسی جای مرا برایش نمیگیرد دست از پا درازتر به کانون گرم خانواده برمیگردد. معمولاً اینجور وقتها که مردها وجههای تو اجتماع پیدا میکنند و جایزهای میگیرند و تقدیری ازشان میشود و دست کم تا مدتی اسمشان سر زبان چند نفری میافتد، برای زنها خواستنیتر میشوند. به هر حال ظاهرا که آذر موافقت میکند. رعنا هم که با زندگی در آن بلوکهای لانه زنبوری میانهای ندارد، خوابگاه را رها میکند و میآید پیش کیا و بیشتر وقتش را چه کیا باشد و چه نباشد، در آتلیه او میگذراند.
زمان
۳ ساعت و ۵۰ دقیقه
حجم
۲۱۱٫۰ مگابایت
قابلیت انتقال
ندارد
زمان
۳ ساعت و ۵۰ دقیقه
حجم
۲۱۱٫۰ مگابایت
قابلیت انتقال
ندارد