کتاب به من فرصت بده
معرفی کتاب به من فرصت بده
کتاب به من فرصت بده نوشته بهار بقایی، شکیبا بهرامی، مائده زمانیان و حدیث عارفان است. کتاب به من فرصت بده را انتشارات ۳۶۰ برای علاقهمندان به داستانهای ایرانی منتشر کرده است.
درباره کتاب به من فرصت بده
کتاب به من فرصت بده داستان زندگی دختری به نام کتایون است. کتایون دختر جوانی است که در خانوادهای زندگی میکند که مادر و پدر با هم همواره دعوا میکنند، کتایون اولین عشقش را وقتی تجربه میکند که دبیرستان است و برای مدت کوتاهی برای تعمیرات در خانه عمویش ساکن شدهاند. او دانشگاه قبول میشود و به تهران میآید. با مردی به نام سیاوش آشنا میشود. داستان از جایی شروع میشود که سیاوش نیست و کتایون در بهت و غم است، حالی که ما را مرحله ب مرحله به گذشته میبرد و با زندگی او همراه میکند. در این کتاب میخوانیم زندگی کتایون چطور پیش رفته است.
خواندن کتاب به من فرصت بده را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب به من فرصت بده
جلوی آینه ایستاده بودم و با شال رویِ سرم کلنجار میرفتم، صدای اعتراض مامان را شنیدم: «بیا برو دختر نسیم بیچاره منتظره.» با عجله کمی عطر روی مچ دستم زدم و گفتم: «رفتم رفتم خدافظ» نسیم را که تکیهزده به ماشینش و دستبهسینه منتظر خودم سر کوچه دیدم تازه فهمیدم اگر بیشتر از خانوادهام دلتنگش نبودم کمتر از آنها هم نبود؛ سرعتم را بیشتر کردم و محکم در آغوش کشیدمش. تارسیدن به مقصد مورد نظر نسیم، که عمارتی با نمای سفید و حیاطی بزرگ بود که باغچههایش را با بوتههای رز تزئین کرده بودند و بوی آشش همهجا را گرفته بود، نیم ساعتی راه داشتیم و بیشتر طول مسیر را نسیم شنونده بود و من بهانۀ چند ماه به اصفهان نیامدنم را سرِ کارهای تلنبارشده و پروژههای زیاد گذاشتم. اتاقکهای مشرف به محوطه که شیشههای رنگیاش حتی نور ضعیف آفتاب زمستان را هم عبور میداد به خاطر سردی هوا بیشتر از میزهای داخل حیاط پر شده بود؛ میزوصندلیهای سلطنتی طلاییرنگ با روکش مخمل قرمز دورتادور حوض بزرگ وسط حیاط چیده شده بود و ما دنجترین میز دو نفره را انتخاب کردیم و صحبتمان را ادامه دادیم؛ نسیم با شنیدن آخرین جملۀ من که تعریف از فضای خوب کافه بود به لبخندی اکتفا و خیره نگاهم کرد؛ چند ثانیهای تنها نگاهمان حرف میزد. برای شکستن سکوت سنگینی که ایجاد شده بود پیشقدم شدم و گفتم: «خب یکمم تو تعریف کن همهاش که من حرف زدم.» بیمقدمه پرسید: «خوبی کتی؟» انگار فراموش کرده بودم دختری که روبهرویم نشسته همان کسی است که روز اول مدرسه وقتی دلم برای خانه تنگ شده بود و گریه امانم نمیداد دستم را گرفت و بعد از آن روز، همیشه و همهجا دستم را گرفت و رها نکرد؛ حتی وقتی فاصلهمان زیاد شد و دغدغۀ زندگیهایمان زیادتر؛ نسیم چموخمِ مرا میدانست، فهمیده بود یک جای کارِ خندههای من میلنگد. تکیهام را به صندلی دادم و گفتم: «میگذره» نگاهی اجمالی به اطراف انداخت و گفت: «اینجا رو دوست داری؟» خودش بحث را عوض کرده بود و من ممنون درک بالایش بودم؛ منتظر جوابم نماند و همانطورکه انگشت شستش را روی صفحۀ گوشیاش بالا پایین میکرد ادامه داد: «یکی از مرمت کاراش برادرشوهرِ دختر خالمه.» گوشیاش را مقابل صورتم گرفت و گفت: «رد کن عکسا رو ببین، دو سه ماه پیش عقد دخترخالهام بود» عکسها را بیتوجه به توضیحاتی که نسیم در مورد نسبت افراد با یکدیگر و حاشیههای مراسم میداد نگاه میکردم؛ یک عکس دستهجمعی با آنهمه غریبه و تنها نگاهی که آشنا بود مرا مبهوت کرد، تصویرِ کسی که حالا تار موهای کنار شقیقهاش سفید شده بود و پهنای شانههایش هیکلش را مردانهتر کرده بود. عکس را زوم چهرۀ او کردم و برای اطمینان بیشتر از نسیم پرسیدم: «این کیه؟»
حجم
۱۰۲٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۹۲ صفحه
حجم
۱۰۲٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۹۲ صفحه