کتاب دختری از آسمان
معرفی کتاب دختری از آسمان
کتاب دختری از آسمان داستان کوتاهی نوشته زهره علی عسگری داستانی برگرفته از زندگینامه شهید ناهید فاتحی کرجو است که در انتشارات جنات فکه به چاپ رسیده است.
درباره کتاب دختری از آسمان
ناهید فاتحی کرجو، دختری بود که در کردستان به دنیا آمد. در راه آرمانهای انقلاب و همراه با مادرش در راهپیماییها شرکت میکرد و همین موضوع سبب شد تا یکبار هم دستگیر و شکنجه شود. در اوج جوانی، خانوادهاش با ازدواج او موافقت کردند و او را به عقد کسی درآوردند که در خانواده ضد انقلاب بزرگ شده بود. وقتی ناهید این موضوع را متوجه شد، بسیار ناراحت بود و بعد از مدتی ماجرا را به خانوادهاش گفت. مادرش که خود از زنان انقلابی کرد بود، ماجرا را به نیروهای انقلابی خبر داد و این موضوع سبب دستگیری همسر ناهید شد. همین موضوع، ماجراهای بسیاری برای ناهید و خانوادهاش درست کرد که شرح آن را میتوانید در کتاب دختری از آسمان بخوانید.
کتاب دختری از آسمان را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن کتاب دختری از آسمان را به تمام علاقهمندان به زندگی رزمندگان و شهدا پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب دختری از آسمان
من نمیذارم ناهید بمونه اینجا!
سیده زینت این را گفت ولی انگار که تازه از خواب پریده باشد منگ بود و توی اتاق گیجوویج میخورد.
- چی...؟!
بابای ناهید با سر و وضع پریشان، یک گوشه تکیه داده بود به پشتی.
- نمیذارم هیچکدومشون بمونن... همهشون رو میبرم تهران!
- مگه همچین چیزی میشه زن؟! چند تا بچهٔ قد و نیم قد رو میخوای دنبال خودت قطار کنی ببری شهر غریب که چی؟! ...
بچهها جمع شده بودند پشت در و دستهایشان را گرد کرده بودند دور صورت و از شیشههای کوچک و بخار گرفتهٔ پنجره، اتاق را میپاییدند. بو برده بودند که انگار خبرهایی است. سیده زینت نگاهی به آنها کرد و پردهٔ گلدار پستو را زد کنار و رفت پشت پرده. درِ صندوق آهنی را داد بالا. صندوق را زیر و رو کرد. رخت و لباسهای بچهها را ریخت توی یک کیسهٔ بزرگ پارچهای که خودش دوخته بود. چند تا قاب کهنه را از لای رختها برداشت. نگاهشان نکرد. دیگر عکسهای کهنه و رنگ و رو رفته برایش دیدنی نبودند. به زور از زیر پالتوی ارتشیِ بابا، شناسنامۀ ناهید، شهلا، لیلا و فرزاد را درآورد. دستش را فروتر کرد:
- اینم مالِ علی!... همچین میگی قد و نیم قد که هر کی ندونه خیال میکنه چی!... ایناهاش... نگاه کن!
شستش را با آبدهان خیس کرد و ورق زد:
- ببین!... ناهید هفده سالشه، هفده سال!
با اخمهای درهم برگشت طرف پرده، انگار که از آن پشت، شوهرش را میدید:
- اونای دیگه هم هیچکدومشون بچه نیستن!
بابا از پشت پرده، خودش را کشید طرف پستو:
- علی!... علی چی؟ اون که هنوز شیرخورهاس!
سیده زینت شناسنامهها را چِلاند توی کیسه:
– اونم میبرمش!... علی رو هم میبرم...
بابا وا رفت. زانوهایش را جمع کرد توی بغل، سرش را انداخت پایین و دستش را گذاشت روی پیشانی و با صدایی که انگار از تهِ چاه درمیآمد گفت:
- من توی ژاندارمری کار دارم... ماموریت دارم... جنگه!... زن! آخه کجا میخوای بری؟!
سیده زینت آن طرف پرده، شال مشکیاش را با غیظ، تاب داد توی هوا و انداخت روی موهای باریک و بافتهای که نوکش را با سنجاق وصل کرده بود پشت سرش. پرِ شال را کشید و محکم پیچید دورِ قرصِ صورتش، درست مثل وقتهایی که میخواست نان بپزد:
- خیال کن که خودت تنهایی اومدی اینجا، واسه ماموریت... اصلا خیال کن رفتی جبهه... نیستی...
حجم
۲۷٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۱
تعداد صفحهها
۴۴ صفحه
حجم
۲۷٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۱
تعداد صفحهها
۴۴ صفحه
نظرات کاربران
وقتی کتاب رو میخونی نمیدونی چه طور احساستو بیان کنی کلمات از بیان این همه مظلومیت ناتوانند ولی شجاعت و نترسی ایشون که ناشی از ایمان و تقوای این شهیده خیلی ستودنیه
خلاصه کتاب دخترم ناهید بود، چیز جدیدی نداشت
کتاب قشنگی بود ولی خیلی کوتاه بود. خوش به سعادت ناهید ...