کتاب زبانه های مهر (۱)
معرفی کتاب زبانه های مهر (۱)
کتاب زبانه های مهر (۱) نوشته سیده زینب سیداحمدی است. این کتاب زندگینامه شهدای دفاع مقدس سازمان آتشنشانی و خدمات ایمنی شهرداری تهران است.
درباره کتاب زبانه های مهر (۱)
بعد از سال هایی که از جنگ گذشته، اکنون در فراغت و امنیتی که از خون شهیدان حاصل شده، نویسنده برای حساس کردن ذهنها به یاد شهدای سازمان آتشنشانی. شهدایی از دوران جنگ و ترور.
در این کتاب هفده شهید و شانزده سرگذشت آمده است. بعضی کامل و بلند و بعضی کوتاه و ناتمام. از شهید شکرالله اصغریعلایی به عنوان اولین شهید جنگ آتشنشان، چیزی به دستمان نرسید. جز این که جزو جامعه کارگری آتشنشانی بوده، ماشینهای آتشنشانی را در واحد تعمیرگاه در میدان حسن آباد تعمیر و راهاندازی میکرده، اصالتش سمنانی بوده و بچه نازیآباد و همینقدر میدانیم که به صورت داوطلب و بسیجی در آزادسازی خرمشهر به شهادت رسیده است.
این هفده نفر، فقط به دنبال آتش و حوادث شهری نبودند بلکه مشتاق بودند تا دستی به آتش برسانند و پروانهوار تن به سوختن دهند. ایستگاههای آتشنشانی هرچند برایشان امن نبودند، اما سرهای سوداییشان هوای آتشی فروزانتر و شعله هایی برافروختهتر داشت. آوای پنهان جنگ و ایثار در میدانی وسیعتر از حوادث شهری و خدمت به آحاد مردم ایران، آنان را به سوی خود خواند و آنها سر از پا نشناخته، تن به شعلههای سرکش آن سپردند تا مدالی باشند بر سینه ایثارگران آتشنشانی که چه جنگ باشد، چه نباشد، آبروی مردم هر شهر و دیارند.
آنچه می خوانید، سرگذشت شانزده دلاور است از سازمان آتشنشانی شهر تهران که در دوران انقلاب و جنگ، داوطلبانه در جبهههای رشادت حضور یافتند و به شهادت رسیدند.
خواندن کتاب زبانه های مهر (۱) را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به زندگی شهدا پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب زبانه های مهر (۱)
با هم نسبت فامیلی داشتیم. پدر من و مادر محمدرضا دخترعمو- پسرعمو بودند. خانواده من در شهر بستان بودند. قبول شدن من توی دانشگاه باعث شد به تهران نقل مکان کنیم. طبقه پایین منزل پدری محمدرضا را اجازه کردیم و آنجا ساکن شدیم. همخانه شدن ما با خانواده محمدرضا مقدمه آشنایی بیشتر ما با همدیگر بود.
محمدرضا اخلاق خیلی خوبی داشت. همسایهدوست بود و محبت و علاقهاش به مادر، زبانزد خاص و عام. مهربانی بیحد محمدرضا روز به روز مرا بیشتر جذب میکرد. دست خودم نبود، محمدرضا آنقدر خوب بود که نمیشد دوستش نداشت. خواستگاریام که آمد، تازه برای آتشنشان شدن فرم پر کرده بود. من با علم به این که با این ازدواج یک زندگی آرام و بیدغدغه نخواهم داشت، بله را گفتم.
***
محمدرضا روحیات خاص خودش را داشت. انگار این آدم قرارش نمیگرفت یک ساعت بیکار باشد. دیپلم ریاضی فیزیک داشت و خیلی راحت میتوانست در ادارههای مختلف استخدام شود و صبح برود و عصر برگردد، بیدغدغه و دردسر، اما محمدرضا آدم این کارها نبود یعنی اصلا آدم پشت میز نشستن نبود. مدام در تلاطم و هیجان بود و زندگی روزمره و بیهیجان، خستهاش میکرد. استخدام سازمان آتشنشانی که شد، از خوشحالی توی پوست خودش نمیگنجید. انگار بزرگترین آرزویش برآورده شده بود. از دوره آموزشی که آمد، ذوق و شوقش صد چندان شده بود. یا عکسهایی که آنجا انداخته بود را نشانم میداد، یا برایم از کارهایی که انجام داده بودند و آموزشهایی که دیده بودند صحبت میکرد. آموزش هم که تمام شد و در ایستگاه مشغول کار شد، همینطور بود. از شیفت که میآمد، انگار آمده بود درس پس بدهد. مینشست و مو به مو کارهایش را برایم تعریف میکرد. با آب و تاب از زنگهایی میگفت که وقتی صدایشان بلند میشد، آنها باید در هر شرایطی و در نهایت سرعت آماده میشدند و خودشان را به ماشین میرساندند.
حجم
۲۵۴٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۱۸ صفحه
حجم
۲۵۴٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۱۸ صفحه