
بریدههایی از کتاب زنبوردار حلب
۳٫۰
(۴)
قلبهای ما تاب از دست دادن بیش از این را ندارد.
کاربر ۱۸۱۵۵۹۱
«وقتی متعلق به کسی هستی که از بین رفته، اونوقت تو کی هستی؟
مهری
فقط زنبورها در برابر خشکسالی مقاوم بودند. بعضی روزها، عفرا سامی کوچک را قنداقپیچ بغل میگرفت و میآمدند که سری به کندوخانه بزنند. میگفت: «این جنگجوهای کوچولو رو ببین. نگاهشون کن که وقتی همهٔ چیزهای دیگه میمیرن، هنوز سخت مشغول کارن!»
حنیفا
گاهی فکر میکنم اگر به راه رفتن ادامه بدهم، اندکی روشنایی مییابم، اما میدانم که حتی اگر تا آن سر دنیا هم بروم، تاریکی همچنان پابرجا خواهد بود. تاریکیاش از جنس شب نیست که نور سپید ماه و ستارگان را در خود دارد. این تاریکی در وجود من است و به جهان پیرامون مربوط نیست.
کاربر ۱۸۱۵۵۹۱
زنی میانسال روی زمین زانو زده بود و سطل دیگری پر از آب کنارش بود. گفت میخواهد صورت مردان مُرده را بشوید تا وقتی زنانی که دوستشان داشتهاند میآیند پیشان، آنها را بشناسند.
حنیفا
در سوریه ضربالمثلی داریم که میگوید در وجود هر آدمی که میشناسی، غریبهای ناشناس نهفته است.
حنیفا
مصطفی نابغه بود، اما دلش مثل بچهها پاک بود.
حنیفا
و در آن شبها، ما هنوز خوشبخت بودیم؛ در آن شبهایی که مربای زردآلو میخوردیم و بوی یاس هوای شب را پر میکرد، فراس پشت کامپیوترش بود و آیه سامی را که گیسویش را میجوید، در آغوش میگرفت و کنار ما مینشست و صدای خندهٔ عفرا و ذهب از آشپزخانه به گوشمان میرسید. در آن شبها زندگیمان هنوز به اندازهای به زندگی طبیعی شباهت داشت که تردیدهایمان را از یاد ببریم یا دستکم آنها را به پستوهای تاریک پس ذهنهایمان برانیم و در را به رویشان قفل کنیم و برای آینده برنامه بریزیم.
حنیفا
اسکلت چندتایشان هنوز سرپا مانده بود و شمارههایشان دیده میشد: دوازده، بیستویک، صدوبیستویک که کلونیهای مادربزرگ، مادر و دختر بودند. این را میدانستم چون کندوها را با دستهای خودم قسمت کرده بودم؛ سه نسل زنبور که حالا همه از بین رفته بودند.
حنیفا
عفرا عاشق میشد و نفرت میورزید و جهان را طوری به مشام میکشید که گویی یک شاخه رز است.
حنیفا
اما خندهاش را بیش از هر چیز دیگر دوست داشتم. چنان میخندید انگار هرگز مرگی در کار نخواهد بود.
حنیفا
حجم
۲۵۷٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۳۰۸ صفحه
حجم
۲۵۷٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۳۰۸ صفحه
قیمت:
۶۵,۰۰۰
تومان